داستان کوتاهِ پایان‌یافته، از الیزابت بوون

داستان کوتاهِ پایان‌یافته، از الیزابت بوون

نویسنده: الیزابت بوون

مترجم: مریم حسینی

 

نقد داستان:

در داستان «پایان‌یافته» الیزابت بوون شهری خلق می‌کند که هر دو ویژگی آرمان‌شهر و کابوس‌شهر را داراست و این امر نگرانی نویسنده نسبت به فروپاشی و از میان رفتن شهرها و بازسازی شهرهای نمادین را نشان می‌دهد. ون وینکل سوال می‌کند: «چه سالی است؟» و می‌گوید: «مگر چند دهه چقدر به طول می‌انجامد؟» این سوال‌ها تصویر ایده‌آلی را که ترسیم شده است، تباه می‌کنند. «خزانه» محلی است که توسط هیئت هنری برایترویل (شهری در آینده) تاسیس شده تا یاد گذشتگان را حفظ کند. در بیرون خزانه که با یک حصار سیمی از شهر جدا شده است، برایترویل را می‌بینیم که درست خلاف آن چیزی است که خزانه قصد دارد به نمایش بگذارد. برایتنویل شهری است پر از آسمان خراش و دورنماهای شیشه‌ای، با معماری سرگیجه‌آوری که راست و محکم به سمت آسمان آبی اوج گرفته است و ما را به اقلیم شهری فرامدرن وارد می‌کند. کشیش اندک اندک دلیل تخلیه ناگهانی شهر را برای ما توضیح می‌دهد و ما در می‌یابیم شهر برایترویل در واقع حاصل قرن‌ها کنترل شدید زندگی مردم توسط دولت‌ها بوده است و حال شهروندانی که در آن ساکن هستند با وجود برخورداری از همه نوع نعمت، اراده و اختیارهر گونه اقدام و عملی را از دست داده اند. یکی از شهروندان می‌گوید: «این کار ممنوع نیست، هیچ گونه جلوگیری از ما به عمل نیامده!». برایترویل دیگر حرف نمی‌زند چون دیگر قادر نیست فکر کند تا چیزی بگوید. در نتیجه مردم گرفتار یک سری امور روزمره شده‌اند و نوعی کسالت بازدارنده بر زندگی آن‌ها حاکم است، تا حدی که دولت ناچار است در خیابان‌ها بلندگو یا آمپلی فایر نصب کند تا برای مردم اخبار یا موسیقی پخش کنند و به این ترتیب سکوت عجیب و نامانوس از میان برداشته شود. وقتی یک روز این بلندگوها دیگر کار نکردند، سکوت غیر عادی و اسرارآمیز ی که بر شهر حاکم شد آنقدر غیرقابل‌تحمل بود که هیچ‌کس نتوانست حتی یک دقیقه آنرا تاب بیاورد و همه به تاخت از شهر گریختند.

آقای ون وینکل (۱) در حالی که با عجله از مسیر باغ خانه کشیش بالا می‌آمد پرسید:

- «دیر کرده‌ام؟»

کشیش که به آرامی از یک در شیشه‌ای قدم بیرون می‌گذاشت پاسخ داد: «دیگر فکرش را نکنن دوست عزیز.»

- «با این حال امیدوارم شما را منتظر نگذاشته باشم. چه سالی است؟»

- «پنج و ده دقیقه.»

- «پرسیدم، چه سالی است؟»

- «آه! معذرت می‌خواهم!»

وقتی دو دوست قدیمی با هم وارد خانه می‌شدند، نگرانی وان وینکل آشکار‌تر شد، ولی شادی و سرزندگی آن منظره را از بین نمی‌برد. روی میز مطالعه مقدار فراوانی چای و خوراکی نهاده بودند و خدمتکار زود با فنجانهای دیگری سر رسید. وقتی می‌نشستند، ون وینکل گفت:

- «می‌دانید، باید فکری به حال این عادت خود بکنم. امروز (البته به نظر خودم) دو سه دقیقه پس از ناهار استراحت کردم، و حالا ببینید کجا آمده‌ایم؟! البته بهتراست بگویم، کی آمده‌ایم؟ باید این مسئله را جدی بگیرم. عادت بسیار بدی است. هر بار پنج تا ده سال بیشتر می‌شود!»

کشیش در حالیکه نان و کره به او تعارف می‌کرد گفت: «می‌دانید، به هر حال در اکثر خانواده‌های قدیمی یک مسائلی هست. نباید این زحمت را به شما می‌دادم. مگر چند دهه چقدر طول می‌کشد؟»

ون وینکل در حالی که با قدردانی به کشیش و بعد به اطراف اتاق نظر می‌انداخت، جواب داد: «معلوم است که از لحاظ مطلب مورد نظر شما، این زمان به قدر کافی کوتاه است.» هنوز بالشتک‌های نرم صندلی کشیش پوشیده از موهای سگ‌ها بود؛ تصاویری از ویرانه‌های آثار کلاسیک، یخرودهای آلپ، قله‌ها و گروه‌های پارو زنی دانشکده با لباس‌های ضخیم، دیوارها را می‌پوشاندند؛ میز تاشوی نیمه بسته شده، کاغذها را نمایان می‌کرد. رد پایی که تا سمت پرز فرش پیش می‌رفت، گام‌های کشیش در هنگام وعظ و خطابه را به خوبی حفظ کرده بود. روی میز، جلای قوری قهوه‌ای رنگ، بعد از ظهر را انعکاس می‌داد. حال، شکم ون وینکل اشباع شده بود، ولی چشم‌هایش روی ظرف کیک، گل قندها، کیک‌های بادامی، خوراکی‌ها و ژله توت فرنگی و روی چشم‌انداز آبی و سفید چینی با حاشیه طلایی، سفری خیال انگیز را ادامه می‌دادند. با وجودیکه پنجره باز بود، اتاق کمی بوی فرش، پیپ و توپ‌های گلف قدیمی که سگ‌ها جویده بودند را می‌داد.

- «جانشینی برای شما تعیین نکرده‌اند.»

کشیش جواب داد: «هنوز طبق قرارداد مهلت دارم. حال دیگر جایگزین شدنم دشوار است و آشکار است که حفظ کردن من کاری پر هزینه خواهد بود. دست خودم است که آخرین نفر باشم. چای می‌خواهید؟»

- نه متشکرم.

ون وینکل از روی فنجان خالی خود اخم کرد. هنوز احساسات مبهم کسی را داشت که تازه از خواب برخاسته باشد. به سکوتی که کشیش را احاطه کرده بود گوش می‌داد. البته این می‌توانست فقط به دلیل گرما و شدت مه آن بعدازظهر باشد. در آن سوی پنجره، رزهای مخصوص خردادماه در اندازه‌های بزرگ‌تر از معمول، بر برگ‌های خود لمیده بودند. از بالای درختان باغ، برج کلیسا سر بر می‌آورد، از جایی که ون وینکل نشسته بود، چیز دیگری دیده نمی‌شد. اگرچه سکوت دوردست، آن سستی غنی و بی‌حد و مرز روستا را با خود نداشت: گویی به طور ناگهانی مسدود شده و مرده بود. در واقع، وقتی ون وینکل با عجله با تاکسی به در باغ رسیده بود، با دیدن میدان‌ها، خیابان‌ها، گذرگاه‌های پاکیزه و چشم‌اندازهای براق، شیشه‌ها، معماری سرگیجه‌آور برافراشته در آسمان ارغوانی، حسی بلند و بی‌وقفه به او دست داده بود. ولی این حس او، از مبهم‌ترین احساس‌ها بود. در حالی که هنوز در اثر خواب نیمروز خود، بی‌حس بود، بیشتر به این می‌‌اندیشید که کشیش را منتظر چای نگذارد.

به نظر ساده‌تر می‌آمد که گفت‌وگو را با صحبت از دوران تحصیل خود شروع کنند. کشیش باید اعتراف می‌کرد که ارتباط با هم سن و سال‌های خود را حفظ نکرده است. انتظار دیگری هم نمی‌شد داشت. وقتی از ظرف تاج‌دار، پیپ خود را پر می‌کرد، چون کشیشی در یک آگهی تبلیغاتی به نظر می‌رسید. سپس گفت:

- «بسیار خوب، دوست دارید گشتی بزنیم؟»

وقتی از دروازه باغ رد می‌شدند، ون وینکل تحت تاثیر جهان کهن و هذیان‌آلود آن منظره قرار گرفت. گویی به درون تصویر یک کارت پستال قدم می‌گذارد. می‌خانه‌ای با نشان شیر، یک ردیف کلبه‌های پوشیده از گیاهان رونده، دو ویلای سرخ رنگ اواخر دوره ویکتوریا، یک کاخ ساروج پوش، یک کار گاه آهنگری، یک پستخانه سه گوش که شیشه‌های نوشیدنی‌ها را نشان می‌داد، یک تالار روستایی که روزی هنری نوین محسوب می‌شد و یک فروشگاه عمومی با درخشندگی دو بعدی طرح سینمایی خود به او خیره شده بودند. لبه‌های سبز علوفه که برکه را در میان گرفته بودند، طوری جدا از هم ایستاده بودند که گویی شانه شده اند. وقتی ون وینکل به راهنمایی کشیش به جلو قدم گذاشت و خط چشم‌انداز خود را تغییر داد، دریافت که بیشترین قسمت این مناظر در اصل مربوط به یک طرح می‌شد. بیشترین قسمت‌های ساختمان‌ها فقط نماهایی بودند که پایه‌ای آن‌ها را از پشت نگه می‌داشت. تلمبه و ملزومات دیگر مربوط به روستا، همگی برچسب داشتند، وقتی دوباره مشکوک به برکه نگاه کرد، متوجه شد که قایق‌ها با بادبان‌های سفید و پاکیزه خود با ظرافت به شناورها بسته شده بودند. کشیش گفت:

- «فکر می‌کنم باید از کلیسای ما دیدن کنید. از آخرین باری که اینجا آمدید، چیزهایی اضافه شده است.»

درست وقتی از طاق نمای مشرف به حیاط کلیسا گذشتند، می‌شد کشیش را دید که برای نخستین بار نگاهی خسته به حیاط کلیسا می‌اندازد. تراکم انبوه سنگ قبرهای قدیمی برای هر بیننده‌ای چشمگیر بود. این سنگ‌ها چنان لبه به لبه هم، در ردیف‌های مضرس کنار یکدیگر قرار گرفته بودند که حتی تیغه یک چاقو را هم نمی‌شد بین آن‌ها قرار داد و هر ردیف فقط چند اینچ پشت ردیف دیگر جای می‌گرفت. فرشته‌های بالدار سنگی زرد رنگ و تزئینات قرن هفدهم جای خود را به وعظ‌های دوره آگوستن، بیدهای مجنون، طومارها، فرشته‌های مرمرین سپید با رگه‌های سبز رنگ دوره‌های بعد داده بودند. حکاکی‌های باقیمانده آرامگاه ناتانیل هایباتوم (۲)، جوشوا ناگینز (۳)، و سارا پای (۴) و بسیاری افراد دیگر را نشان می‌دادند؛ افرادی که طبق این نوشته‌های حک شده: در هر نقطه قابل تصوردر انگلستان اقامت گزیده و سپس به عالم باقی شتافته بودند. ون وینکل که دیگر دچار سرگیجه شده بود، بر تک تک ردیف‌ها خیره شده، با دیدن هر نام به اندیشه‌ای عمیق فرو می‌رفت: «ولی همه آن‌ها نمی‌توانند اینجا خفته باشند! جای کافی برای همه وجود ندارد.» کشیش گفت:

- «اینجا خفته‌اند -اگر منظورت خاک فنا پذیر آن‌هاست- جایی زیر مسافت‌های پیموده شده، بتون تسطیح شده برای فرودگاه‌ها، مسیرهای اتومبیل رانی، گذرگاه‌ها و محوطه‌های هلیکوپتر- خفته‌اند. ولی بنا به دستور هیئت هنری، نمی‌توان وارد آن محل شد. به اعتقاد متصدی جوان خزانه داری، هیچ سنگ قبر کمیابی را نباید به غرب برد. تنها چیزی که باید به هئیت هنری می‌گفتم این بود که ظرفیت ما واقعا“ نامحدود نیست: آن‌ها نباید پی در پی واگن‌های باری را بفرستند. متصدی جوان ما مشکلات خاص خود را دارد. او فرد مشتاقی است. گفتم: اگر شما به تخلیه نیمکتها، تصاویر مجاهدان، نقاشی‌های روی بوم چوب کاج یا رادیاتورهای نئو گوتیک درون کلیسای من ادامه دهید، نمی‌توانم مانع از آن شوم. دوشیزه چوف (۵) خانم رامسی (۶) و خانم ایسنبیست (۷) هم دیگر نمی‌توانند مداخله کنند. بعد او خواست جعبه آینه‌های سرسرا را جمع کند. گفتم: اگر این کار را بکنید، ده فرمان را پنهان ساخته‌اید و به زودی از من و شما شکایت خواهد شد!»

- «یعنی از طرف دوشیزه چوف، خانم رمسی یا لیدی ایسنبیست؟»

- «نه عزیزم، نه: از طرف ملاقات‌کنندگان برایترویل (۸). ثابت شده که ده فرمان جذاب‌ترین شیء ما بوده است. جوانان در اوقات فراغت خود -برایتر ویل در زمان حیات خود چنین برنامه‌ریزی کرده بود- جفت جفت مقابل جعبه آینه صف می‌کشیدند تا ده فرمان را مطالعه کنند. عزیزم من به گفتن این چیزها عادت کرده‌ام، در تمام عمر به آن عادت کرده‌ام. یک روز جوانی با تندی از من پرسید: «آنجا چه می‌خواهی؟» و شصتش را محکم روی حصارهای خزانه کشید. «این کار ممنوع نیست، هیچگونه جلوگیری از ما به عمل نیامده!» در این هنگام فشار صف پشت سر، او را به جلو راند. ولی به نظر من فرصت داشته به قدر کافی فرصت داشته که به مقدار کافی بنوشد؛ چون دیدم وقتی آنجا را ترک می‌کرد خیلی سرزنده‌تر شده بود. آه، بفرمائید، لیدی ایسنبیست آمد!»

از آن سوی جاده صافی که به خزانه منتهی می‌شد، خانمی از جایی که شبیه یک در واقعی در یک خانه ساروج‌پوش بود، وارد شد. کلاهی بی‌لبه به سر و شاخه‌ای باقلای مصری به دست داشت. پر نشاط و با قدرت به کشیش اشاره کرد. کشیش زمزمه کرد: «با چه وابستگی‌ای-به گل‌هایمان رسیدگی می‌کنیم. ولی فکر می‌کنم بهتر باشد صحبت خود را به روز دیگر موکول کنیم…» درحالی که این را می‌گفت، ون وینکل را به راه خروجی در شرق کلیسا راهنمایی کرد. خوشبختانه، توجه لیدی ایزنبیست به سمت دیگری معطوف شده بود، خانم لاغراندام‌تری که با عزمی راسخ، بین سردرها دوچرخه می‌راند، گاه گاه پیاده می‌شد تا برگه‌هایی را در صندوق پست بیاندازد. زنگ دوچرخه فریاد مسرورانه لیدی ایزنبیست را در خود خاموش کرد. کشیش نگاهی به عقب انداخت و گفت: «دوشیزه چیف در حال از دست دادن شنوایی است. ولی انگار هیئت به این مسئله اعتراض نمی‌کند. هنوز می‌شود او را تحمل کرد. تنها چیزی که آن‌ها را می‌رنجاند، جایگزینی است».

راه پشتی آن‌ها را از حیاط کلیسا یک راست به مرزهای گنجینه رساند که با پرچین‌های سیمی بلند از نوع ویپسنید (۹) مرزبندی شده بود. ون وینکل می‌توانست از اینجا حدس بزند که خزانه باید در مرکز برایترویل واقع شده باشد- خیابان‌های مدل‌بندی شده از درون آن بیرون می‌آمدند. فقط امواج تابستانی از دور، چشم‌اندازهای برایترویل، ارتفاعات شیشه گون فروزان در زیر خورشید و حصاری مکعبی و پنیری رنگ را در خود محو می‌نمود. خط آسمان این شهر نورانی با شیبی محاسبه شده طبق قوانین ریاضی، حول خزانه موج می‌زد و همه افق‌ها را می‌بست. چمن‌ها و باغچه‌های شهری، سایه‌هایی که خطوط درختان کاملاً مشابه می‌انداختند، چنان درخشش بی‌خطایی داشتند که ون وینکل اندیشید، آن‌ها را در نقاشی می‌بیند. چشمه‌های بی‌شمار که چندان با دقت جاری نمی‌شدند، مانند شیشه به نظر می‌رسیدند. برایترویل از هر طرف، چون ایده‌آلی شناخته شده و نکوهش‌ناپذیر سربرافراشته، کشیده‌شده، و بر پا ایستاده بود.

ون وینکل در حالیکه با عصای خود به یکی از خیابان‌ها اشاره می‌کرد پرسید: «آیا می‌توان از این جا خارج شد؟»

- «البته- چقدر احمقم! فراموش کردم که ممکن است برایتان جالب باشد. از این طرف؟ - نه آن طرف؟ همه بسیار شبیه به هم هستند.»

آن‌ها از درون یکی از دروازه‌های خزانه گذشتند که روی آن نوشته شده بود: هیئت هنری، و به آرامی شروع به قدم زدن کردند، دیگر جوان نبودند و هرگز احتمال نداشت که پایین چشم‌اندازی بایستند. حدود چهار بلوک پایین‌تر از خیابان، یک خانم دوچرخه سوار دیگر که کیسه‌ها و بسته‌هایی را حمل می‌کرد به آن‌ها خوشامد گفت. وقتی رکاب را عقب می‌زد گفت:

- «واقعاً چندش‌آور است!»

کشیش گفت: می‌ترسم خانم رمسی را غارت کرده باشند. ولی از طرفی واقعاً چه باید کرد؟ از وقتی همه این اتفاق‌ها افتاده، هیچ خبری از هیئت به ما نرسیده است.»

- «از وقتی چه اتفاق‌هایی افتاده؟»

کشیش غرق در تشویش‌های خود گفت: البته، ممکن است تصمیم گرفته باشند، کار ما را متوقف کنند. از همه اینها گذشته ما مانند وسیله پذیرایی هستیم و وقتی اجتماعی وجود نداشته باشد، دیگر وسیله پذیرایی به کار نمی‌آید.

اجتماعی وجود نداشته باشد. چندش‌آور، اظهارات خانم رمسی نوعی کوچک جلوه دادن حقیقت بود. چون در برایترویل که در برابر نور روز چون میوه‌ای بریده شده بود، زندگی هیچ جلوه‌ای نداشت حتی حشره‌ای نمی‌جنبید. خلاصه، چون شهر ارواح بود. گویی رفت آمد از کل خیابان‌ها و میدان‌ها به طو مقاومت‌ناپذیری مکیده شده بود. از داخل ساختمان‌ها، سکوتی در حال انفجار از درون درها و گذرگاه‌ها به بیرون می‌گریخت و خود را بر پنجره‌های خیره می‌فشرد. همه درها باز مانده بودند. پرتوهای نور خورشید بی‌هیچ گسستگی به اقامتگاه‌های بی‌طبقه وارد می‌شدند. پیکان‌های درخشان بالابر در دالانها، طرح‌های سیاه ماشین آلات، تا ارتفاع آسمان دیده می‌شد. کشیش که آنقدر در اندیشه فرو رفته بود که قادر به سخن گفتن نبود و همراه خاموش او که دیگر چیزی برای گفتن نداشت، همگام با این سکوت، به جایی وارد شدند که باید می‌رفتند: با فشار دادن کلید‌ها یکی پس از دیگری به تک تک ساختمان‌ها وارد می‌شدند و به سرعت از هر طبقه به طبقه دیگر می‌رفتند. همه ماشین‌آلات به طرز مرعوب‌کننده‌ای جاندار می‌نمودند: در کارخانه‌ها هیچ چیز آوای بیصدای غژغژ را فر نمی‌نشاند، در سالن‌های سر به فلک‌کشیده، مرکزهای فرهنگی، و نگارخانه‌ها که تقریباً همه انواع شاهکارهای جهانی را تولید می‌کردند، گیاهان، تهویه هوایی را که دیگر تنفس نمی‌شد متوقف نکرده بودند. در کافه‌تریا‌ها دستگاه‌های انتقال، بار شده با صفحات پلاستیکی انباشته از سالاد منجمد به حرکت رود مانند خود در برابر ردیف‌های چهار پایه‌ها ادامه می‌دادند؛ در حالیکه ماشین‌های حمل‌کننده وسایل ورزشی، که روی دیرک‌های فولادی خود سروصدا می‌کردند، به چابکی می‌گذشتند. ون وینکل شکر کرد که خواب سنگین او هنوز با چنین رویاهایی آشفته نشده بود. او که در شیشه و سپیدی‌ای پوشیده شده بود، که اثر آن چه در داخل ساختمان‌ها و چه در خارج یکسان بود، متحیر از شعاع‌های متورم خورشید غروب، یا پرتوهایی که مقابل چشمان با سایه‌ای سخت و بی‌صدا احاطه می‌شدند، اندک اندک احساس می‌کرد، حواس خود او نیز متوقف می‌شوند. اینجا و آنجا -بله فقط اینجا و آنجا- می‌شد، آثاری از یک گسیختگی، از ترک ناگهانی خوراکی یا کاری را یافت.

در برابر معمای یکنواخت و ملال‌آور تخلیه محل به این شکل، ون وینکل نمیدانست ابتدا کدام سؤال خود را بپرسد. حتی شرمندگی‌ای دو سویه بین او و رفیق قدیمی‌اش خزید. ون وینکل به دلیل عادت خود به خواب نیمروز، به نحوی بیمارگونه‌تر متوجه محرومیت‌ها می‌شد، و کشیش با حجب حساس خود که بزرگ‌ترین جذابیتش در آن بود، نمیدانست سخن خود را از کجا آغاز کند، تا آسیب کمتری به او برسد. در نهایت سکوت تهوع‌آور بین آن‌ها که با بی‌صدایی حاکم بر اطراف، سنگین‌تر می‌شد شکسته شد و کشیش گفت: «روی‌هم‌رفته، همه چیز را به صورت خیلی مرتب ترک کردند.»

- «بله… حدس می‌زنم آنچه اتفاق افتاده در کاغذها بوده است؟»

کشیش گفت: «اگر از آن موقع کاغذی وجود داشتند، می‌شد اینطور گفت. اجازه می‌دهید، بنشینیم. من که فکر می‌کنم می‌توانیم هر جا که بخواهیم، بنشینیم، شما چه فکر می‌کنید؟»

درنگ در تصمیم‌گیری، آخرین ضربه را به حالت عصبی آن‌ها وارد ساخت. آن دو که در اطراف حلقه‌ها سرگردان شده، قوایشان به تحلیل می‌رفت، بالاخره روی نیمکتی در محلی که نوشته شده بود: بیشه عشاق، از حال رفتند. در اطراف همه جا نقل قول‌هایی از شاعران عاشق پیشه به سان اطلاعیه‌های «نزدیک نشوید» در دره‌های سبز، غارها، و بسترهای پر پیچ و خم گل‌ها (شاید به دلیل رایحه مدهوش کننده آن‌ها) در زمین فرو شده بود. ون وینکل می‌توانست بیندیشد که این دسته مجسمه‌ها که حالا دیگرحضورشان نامناسب نبود و در غروب خورشید صورتی رنگ می‌نمودند، انتخاب شده بودند تا در جوانان برایترویل عشق به یکدیگر را احیا نمایند. کشیش از نفس افتاده بود: به عقب تکیه داده بود، گل‌های آفتابگردان را می‌بویید، و از خنکای افشانه‌ای که به اطراف می‌گشت و چمن را مه‌وار آب پاشی می‌کرد پر از لذت می‌شد. پس از یک دقیقه، به همراه خود نزدیک شد و با صدایی استوار گفت:

- «دوست دارید بدانید، چه اتفاقی افتاده؟»

ون وینکل جواب داد: «خلاصه می‌گویم، همینطور است.»

- «همه چیز نسبتاً سریع ظرف یک دقیقه اتفاق افتاد. در آغاز یک روز، که متاسفانه نمی‌توانم به خاطر بیاورم کدام روز… نه… وقتی به پشت سر نگاه کردم، دیدم نشانه‌هایی وجود دارد؛ ولی چه کسی می‌تواند نشانه‌های یک بیماری نا شناخته را در چنین مقیاسی تشخیص بدهد؟ ازدحام فزاینده افراد در خزانه ما، عدم تمایل به ترک آن در ساعات پایانی… طلوع دردناک حالتی در چهره‌های بسیار شبیه به هم ملاقات‌کنندگان… و در رفتارشان، تغییری دلهره‌آور که تا آن هنگام ناشناخته بود… البته آن‌ها باید ما را بررسی می‌کردند: ما هرگز موظف نبودیم که آن‌ها را بررسی کنیم…»

- «خوب، چه اتفاقی افتاد؟»

- «روز مثل همیشه به پایان رسید -در واقع طور دیگری نمی‌توانست با شد. شاید ندانید که از وقتی کنترل کامل آب و هوا میسر شده، خورشید پنج سال است که از تابیدن باز نمانده و هر گونه تغییر گاه گاه بین فصول اصلاح شده است. وقتی می‌گویم روز به پایان رسید: یعنی هواپیماهای مخصوص روز پایین آمدند و هواپیماهای مخصوص شب بالارفتند تا نبض آسمان مثل سری که درد می‌کند، بتپد، سر دردی که ناچار به آن تسلیم می‌شوی. روی زمین، خودروها در برایترویل، چشمک زنان در طول راه‌ها تردد می‌کردند و عابران هم در پیاده‌روها، حرکت می‌کردند. در گوشه‌های خیابان، بلندگو‌ها به طور خودکار روشن شدند و سهم روزانه خود از سخنرانی‌های هیجان انگیز را همراه با موسیقی پخش کردند. وقتی مشخص شد که مردم برایتر ویل دیگر با یکدیگر صحبت نمی‌کنند، چون دیگر نمی‌توانند به موضوع‌های جدیدی بیندیشد تا قادر باشند آن‌ها را بیان کنند، این دستگاه‌ها ساخته شدند تا سکوت بی‌تناسب مردم را پر کنند. پرستاران شهری، مثل هر صبح دیگر، کودکان را در چمنزار اطراف خزانه آزاد گذاشته بودند: هر گونه بازی تهاجمی یا مسابقه ممنوع شده بود. آن‌ها به صورت حلقه‌هایی گرد می‌آمدند و تصنیف‌هایی را که از بلندگو‌ها یاد گرفته بودند با هم می‌سرودند. والدینشان با لباس‌های ورزشی یا لباس کارهای برف گون مخصوص کارخانه، مثل خمیردندان‌های دنیای قدیم که از لوله خمیردندان بیرون بریزد، در باریکه راه‌ها حرکت می‌کردند تا به کارخانه، میدان‌های مسابقه، کافه‌تریاها، و مراکز فرهنگی وارد یا از آن خارج شوند. ماشین‌های خودکار ساعتزنی با ورود هر فرد به ساختمان یاخروج وی از آن زنگ خود را به صدا در می‌آوردند؛ و زنگ‌ها، ورود دو به دوی جوانان به درمانگاه‌های علاقه زدایی را ثبت می‌کردند. در واقع برایترویل مثل همیشه فعال و پر سرو صدا بود. تا وقتی همه صداها متوقف نشد، متوجه آن اتفاق نشدیم.»

- «همه صداها متوقف شد؟»

- «متوقف شد. گویی ساحره‌ای آهنگی ناشنودنی نواخته بود که همواره هراس‌آور بوده ولی هرگز پیش از آن شنیده نشده بود. واکنش مردم آنی و هولناک بود.»

- «چه شد؟»

- «همه وحشت زده بودند. چون مردگان بر جای خود خشک شده به چهره‌های هم خیره شده بودند. انگار، رستاخیر شده بود. جریان روانی در سراسر گنجینه جاری شد، دوشیزه چوف به آن برخورد کرد و از دوچرخه‌اش پایین افتاد. خانم ایسنبیست با عجله به سوی حصار دوید و من به دنبالش دویدم. در خارج منطقه، نوزدان بینوا که در اوج سرود هنگام کار، از جا کنده شده بودند، مثل بالون‌های سفید سوراخ درون حلقه‌های خود سقوط کرده بودند. پرستارانشان با دست چشمان خود را گرفته بودند و فریاد زنان به سمت پایین خیابان به سوی افق می‌دویدند. از دور افرادی را دیدیم که دیگر تاب نداشتند صبر کنند تا آسانسور پایین بیاید و از پنجره‌های بالایی به پایین جست می‌زدند: آن‌ها به دلیل ماهیت نیوماتیک خیابان‌ها، می‌پریدند. بعد درحالیکه خود را بالا نگهداشته بودند باشتاب شروع می‌کردند به دویدن. برخی می‌ایستادند تا با عصبانیت اشیاء پلاستیکی نشکن را به درون بلندگوها پرتاب کنند. خانم ایسنبیست گفت: “حتماً اتفاقی افتاده“. من به باغ برگشتم تا عینک‌های قوی‌تر خود را بردارم، بعد به سمت نرده‌ها برگشتم. متاسفم که اینرا می‌گویم، ولی حالا دیگر فرار همگانی کامل شده بود. سیل جمعیت به سوی ترامواها، سواری‌ها و اتوبوس‌ها روان بود که در اثر وزن بیش از حد قادر به حرکت نبوده و متوقف شده بودند. کسانی که بیرون رانده می‌شدند، عقب می‌ماندند. در عین حال، سکوت عجیب و اسرارآمیزی از آسمان ساطع شد: هواپیماها مثل انبوه پشه‌های ریزی که گویی در قلب آن دود دمیده باشند، با وحشت پراکنده گشتند و به سوی افق پیش رفتند. به این صورت هول و هراس تکمیل شد. مادران قهرمانانه بازمی‌گشتند تا فرزندان خود را از روی چمن بر دارند. به قول خانم ایسنبیست، چشمانشان از کاسه سرشان بیرون می‌زد. من می‌گفتم: خانم‌ها می‌توانم کمکتان کنم؟ ولی تا این حرف از دهانم بیرون بیاید، آن‌ها دیگر رفته بودند. به سرعت رفته بودند.»

- «با این سرعت کجا می‌رفتند؟»

- «مثل همه افراد دیگر، از برایتر ویل خارج می‌شدند.»

- «همه؟ در یک دقیقه؟»

- «حتی یک نفر هم نمی‌توانست آن وضع را یک دقیقه دیگر تحمل کند.»

- «چرا؟»

- باید آن جا را ترک می‌کردند. چون دیگر نمی‌توانستند حتی یک دقیقه دیگر آن شرایط را تحمل کنند.»

- «مطمئناً نمی‌توانی بگویی که آن‌ها فقط برای این که از آن وضع خسته و ملول شده بودند، این جا را ترک می‌کردند.»

کشیش گفت: «من و شما در زندگی خود چه کار دیگری داشته‌ایم جز اینکه بنشینیم و به حاشیه‌های ملالت و خستگی بنگریم. من و شما از فشار فزاینده آن، از آخرین حد آن، از نقطه شکست هولناک و جنون آمیز آن چه می‌دانیم. دوباره به اطراف نگریست، آه کشید و گفت: البته شاید اینطور نباشد.»

- «آن‌ها گریختند.»

- «همانطور که می‌بینید…»

- «به کجا گریختند؟ به شهر دیگری رفتند؟»

حالت نگران و تاسف‌انگیز چهره کشیش عمیق‌تر شد. گفت: «همه شهرهای ما، حالا دیگر مثل برایتویل هستند. مردم شهرهای دیگر چطور می‌توانستند با خشنودی از آن هجوم ناراضی کننده استقبال نمایند؟ می‌توانستند به پیک‌های آلودگی و بیماری خوشامد بگویند؟ البته که نمی‌توانستند. سراسر مناطق خارج شهر به استثنای بیست و پنج منطقه دیدنی کاملن از بین رفته بودند. من حدس می‌زنم اهالی برایترویل فقط تا ساحل دویدند: کسانی که نتوانستند سوار کشتی شوند به سوی دریا شنا کردند.»

ون وینکل بدون اینکه حرفی بزند، جعبه سیگار خود را گشود: اگرچه سیگارها بوی نا گرفته بودند. “آه خدای من…“ پیچ و خم‌های شفق به درون بیشه عشاق راه می‌یافتند؛ کلاغی سیاه و عظیم‌الجثه بر فراز آسمانخراش‌ها بال میزد و می‌گذشت. سکوتی که روی صدای کشیش سایه می‌انداخت، دیگر بی‌ارزش نبود؛ تکان دهنده بود. اگرچه، سکوت با فریاد بلند، ناگهانی و سمج شخصی بریده شد. کشیش و همراهش مات و مبهوت به یکدیگر نگریستند: “انگار یک نفر جا مانده است! “

فریاد تکرار شد، و خطی برای جستجوی آن‌ها ایجاد کرد. سرانجام آن‌ها را از درون مدخل‌ها و دروازه‌های مرکز یوتانازیا (۱۰) که با طرح‌های شهر مقابل بیشه عشاق قرار می‌گرفت، به سوی خود کشید. سالن پذیرش مرکزی، محلی سرور بخش بود که به خوش ذوقی طراحی شده بود. مجله‌ها روی میزهایی که بر فراز آن شیشه نصب شده بود، می‌درخشیدند، درحالیکه مدت‌ها خود را نمایش داده و در انتظار مانده بودند. در وسط، پیر زنی عصبانی، راست روی یک صندلی چرخدار نشسته بود و سرو صدا می‌کرد. وقتی آقایان وارد شدند، خیره به آن‌ها نگریست و گفت: “اوه، پس این شمایید! “ صدایتان را از آنجا شنیدم که تمام شب را همینطور تند و نامفهوم حرف می‌زدید.

کشیش گفت: اگر یک لحظه فکر کرده بودیم-

- «نه، فکر نکرده بودید. فراموش کردید چظور این کار را بکنید. همه‌شان فراموش کردند. چه بسته زیبایی! چقدر دیگر باید اینجا بنشینم و انتظارش را بکشم؟ به آن‌ها گفتم که نظرم عوض شده است. آن خانم جوان دستیار می‌گوید: “آه عزیزم، عزیزم اغلب وقت‌ها این کار را انجام نمی‌دهند“. به او گفتم: “بسیار خوب، من این کار را می‌کنم و چرا نشود؟ وقتی خانمی نتواند تغییر عقیده بدهد، معلوم است اوضاع خیلی خراب است! انگار این حرفم به او برخورد. خوب من گفتم: “مگر زندگی چه اشکالی دارد؟ اوه، یکدفعه یک چیزی شروع شد! انگار موشی روی شانه‌اش جهید. خانم من به تندی از اتاق خارج شد و تا جایی که من می‌دانم به سرعت از شهر خارج شد. تا آن جا که من می‌دانم، از آن وقت دیگر هیچ کس برنگشت. خوب، بگو ببینم به چه خیره شده ای؟ بهتر است مرا به خانه ببری. من چای می‌خواهم».

کشیش مایوسانه به ون وینکل نگاهی انداخت و گفت: «مسئله این است که-»

خانم پیر با اشتیاق گفت «وقتی گرانی غلت زنان به خانه برگردد، آن‌ها به خنده نمی‌افتند.»

آشکار بود که فقط یک راه وجود دارد. با حرکت دادن صندلی چرخ‌دار که در مقابل آن‌ها کم کم به سبکی پیش می‌رفت، آن فرد تک رو را از یوتانانازیا و از بیشه عشاق بیرون بردند. ناگهان فریاد زد: «آهای! از آن طرف نه! .» کشیش در گوش او گفت: «می‌رویم به خانه من تا مدت کوتاهی نزد من اقامت کنی.» پیر زن قهقهه سبکسرانه‌ای سر داد. در مقابل خود، در سمت پایین به خیابان‌های خالی و تیره و گه گاه درسمت بالا به ساختمان‌ها نظر می‌انداخت و چیزی نمی‌گفت. جرأت نمی‌کردند بپرسند، چه دیده است. کشیش و ون وینکل درحالی‌که صندلی را به پیش می‌بردند، به سمت خزانه از آخرین خیابان پایین رفتند.

بر فراز سرشان، در آسمان بلورین و بیرنگ، ابری به اندازه دست یک انسان ظاهر شد.

 

1 Van Winkle

2 Nathaniel Highbottom

3 Jushua Nuggins

4 Sara Pye

5 Miss Chough

6 Mrs Ramsay

7 Mrs Issenbist

8 Brighterville

9 Wipsnate

10 Euthanasia Center

 

توضیح: جهت شنیدن این داستان با صدای مترجم، خانم مریم حسینی گوش کنید.

برچسب ها:

ارسال نظرات