داستان کوتاه: همدست (۲)

قسمت دوم و پایانی

داستان کوتاه: همدست (۲)

نویسنده: الیزابت بوون

مترجم: مریم حسینی

نقد ادبی:

با وجودی که داستان‌های «همدست» و «عاشق پلید» آشکارا از فمینیسم دفاع نمی‌کنند، شخصیت‌های زن در این داستان‌ها توسط جامعه و نظامی که به آن تعلق دارند، ویران می‌گردند. درعین‌حال این داستان‌ها به جهان زنان با دیده تردید می‌نگرند؛ زنان را در محیطی شبح گون قرار می‌دهند و از باورها و عقاید غیرعلمی‌ای که بر زندگی آن‌ها سایه افکنده و تجربیات زنانه را رهبری می‌کنند و در نهایت آن‌ها را با اشباح مردسالانه تسخیر می‌نمایند، انتقاد می‌کنند. بخشی از هنر الیزابت بوون در آفرینش یک جو شبه گونه به استفاده وی از اشیاء عجیبی مربوط می‌شود که حس زنانه نسبت به واقعیت را در هم می‌شکند و دگرگون می‌کند. «نامه» در «عاشق پلید» و «دستکش‌های سفید» در داستان «همدست» اشیاء عجیبی هستند که رابطه ما با جهان قابل‌درک و اعتماد ما نسبت به این امر که جهانی وجود دارد که به سادگی می‌توان گفت همان جاست تا ما به آن بنگریم را زیر سؤال می‌برند. دستکش‌های سفید به صورت سمبل زنانگی و عروسی و همه اعتقادات مرتبط با آن ظاهر می‌شوند. می‌توان دستکش‌ها را به‌عنوان سمبل یک ازدواج ایده‌آل در نظر گرفت. نه تنها دستکش‌های وسیله هستند که می‌توان با آن لرد فرد را تصاحب کرد، بلکه بقایای ازدواج خانم ولری دوگری را هم جلوه‌گر می‌سازند. اصرار اتل برای داشتن دستکش‌ها: «او باید موفق می‌شد. باید دستکش‌ها را می‌یافت»، باور راسخ او را نسبت به این امر نشان می‌داد که هویت زنانه او، درست مثل عمه‌اش، مستلزم ازدواج و به دست آورد لرد فرد است. دستکش‌ها اشیای نامونوسی هستند که با باورهای بنیادین مقابله می‌کنند و آن‌ها را در هم می‌ریزند. پس وقتی که راوی به ما می‌گوید که «دستکش‌ها برای دستان او بسیار کوچک بودند»، به ناهمترازی هویت یک شخص با الگوهای زنانه از پیش تعیین شده اشاره می‌کند.

 

زمان می‌گذشت؛ با اینکه رفتار لرد فرد نویدبخش بود ولی هنوز کاملن به دام اتل نیفتاده بود. هر پیروزی که در یک ساعت به دست می‌آمد، در ساعت بعد از دست می‌رفت. مثلن، انگار برای اتل همه کارها در بعدازظهرها و در هوای آزاد بهتر انجام می‌شد تا در مراسم شبانه و در لباس رسمی. فقط وقتی در لباس رقص مخصوص، همچون پرنده‌ای شکاری با زین‌وبرگ کامل به‌سوی لرد فرد پروبال گشود به نظر رسید لرد فرد را شکار کرده است. آیا رفتار متناقض لرد فرد به این دلیل بود که از بروز شور و احساسات خود هراس داشت؟ به نظر اتل این دلیل خوبی نبود… و یا شاید چهره اتل به نظر لرد فرد چندان زیبا نبود؟ وقتی یک مجلس رقص برگزار می‌شد، لرد فرد آن‌قدر دیر می‌آمد که برنامه اتل با نام‌های دیگر پر می‌شد و در آن هنگام لرد باید باوقار تمام آه می‌کشید. وقتی با هم به تالار می‌رفتند، لرد فرد یا خیلی از او دور می‌شد و یا روی خود را به سمت دیگر می‌گرداند و هر گاه اتل می‌خواست با او صحبت کند باید فریاد می‌زد. اتل با خود فکر می‌کرد شاید این‌ها آداب‌ورسوم مربوط به مردم لندن است ولی به‌هرحال باعث دلخوری‌اش می‌شد. روز بعد هم همه‌چیز همان‌طور مثل قبل پیش می‌رفت و هیچ‌کس به‌اندازه لرد فرد با اتل ملازم و همراه نمی‌شد ولی با همه این‌ها لرد فرد هرگز به اصل موضوع اشاره نمی‌کرد. و از این هم بدتر، سفر او داشت به پایان می‌رسید و باید به‌زودی به قلب لندن باز می‌گشت.

السی یک بار با نگرانی پرسید: «اتل، فکر می‌کنی هیچ‌وقت بتوانی او را به دست بیاوری؟» بی‌شک اطرافیان هم همین تردید را داشتند. اتل همه گیرایی و جاذبه‌های خود را جمع کرده بود ولی برای اجرای این ترفند، به چیز دیگری نیاز داشت.

در این هنگام بود که مرتب نزد عمه می‌رفت.

در آن اتاق پشتی کوچک و نمور که رو به تپه قرار گرفته بود، اتل مغرور، فروتنانه رفتار می‌کرد تا از آن راز سر در بیاورد. جلسات اتل و عمه طولانی و محرمانه بودند. السی مبهوت از بیرون در صدای لرزان خویشاوندانش را می‌شنید که گاهی بلند می‌شد و گاهی پایین می‌آمد و گهگاه صدای خنده‌های رندانه و دهشت انگیزی را می‌شنید که پیش از آن سابقه نداشت. خانم والری دوگری به روزهای طلایی خود بازگشته بود. گرچه هر آن ممکن بود ناگهان این روزهای خوش پایان پذیرد و او به حالات قبلی‌اش بازگردد. دوباره دستور دهد، ناله کند، و نفسش به شماره افتد. با وجودی که خانم والری دوگری مرتب درخواست می‌کرد برایش دکتر بیاورند، سال‌ها بود که هیچ پزشکی او را معاینه نکرده بود. دخترها هیچ دلیلی برای صرف این هزینه و برای دردسرهایی که بعدن ممکن بود پیش بیاید نمی‌دیدند. قسم می‌خوردند که رنج و مصیبت عمه در سر او جمع شده است؛ تنها چیزی که لازم داشت، سکوت بود و باقی چیزها را آن‌ها به او می‌دادند. می‌دانستند که شایعات چطور پخش می‌شود بنابراین اجازه نمی‌دادند هیچ مستخدمی بیش از یک یا دو دقیقه به عمه نزدیک شود، درحالی‌که همیشه یکی از آن‌ها در کنار در می‌ایستاد و مراقب بود و به ناچار بوی تعفن اتاق او را تحمل می‌کرد.

السی که در جریان رابطه این دو نبود، یک‌بار پرسید: اتل، تو که قصد کشتن او را نداری؟ تا برای همیشه بالای سر او بنشینی، همین کاری که حالا می‌کنی. آیا برای سلامتی‌اش خوب است که او را به حرف زدن وا‌می‌داری؟ چرا یک‌دفعه این همه به او علاقه‌مند شده‌ای؟ چه چیزی بین شما دو نفر پیش آمده؟ تو و او سر چه کاری با هم همدست شده‌اید؟

السی فقط این را گفت و زود فراموش کرد. او باید به دنبال کارهای خودش می‌رفت. این اتل بود که دلیل خوبی برای به خاطر آوردن همه حرف‌ها داشت. بعدازظهر همان روز بخصوصی که آن‌ها مشغول صحبت بودند، عمه الیزیا ناگهان جریان صحبت را عوض کرد. جیغی زد و چیزی خواست که انجامش غیرممکن بود و وقتی خواسته‌اش برآورده نشد، به حمله‌ای دست زد که پیش از آن سابقه نداشت. بدتر اینکه در ابتدای کار نیت خود را آشکار کرد. شال خود را عقب زد، سر خاکستری خود را با موهای نامرتب به عقب برگرداند و به اتل نگاه کرد، بعد بدون اینکه پلک بزند با نفرت آشکاری که سال‌ها در دلش جمع کرده بود به اتل خیره شد.

- «احمق دست‌وپا چلفتی. (این را با حالتی تحقیرآمیز گفت) می‌دوی پیش من که ببینی چطور می‌توانی یک مرد را به دام بیاندازی؟ تو آن‌قدر کودنی که حتی اگر خود ونوس هم به تو آموزش می‌داد، تو نمی‌توانستی چیزی یاد بگیری… صبر کن تا زیبایی را نشانت بدهم. آن چمدان‌ها را بیاور پایین!»

- «آه، چه شده است عمه جون؟»

- «به تو می‌گویم بیاورشان پایین. می‌خواهم لباس‌هایم را عوض کنم.»

- «آخر… نمی‌توانم. آن‌ها خیلی سنگین‌اند. من دست تنها هستم.»

- «سنگین‌اند؟ وقتی اینجا می‌آوردمشان هم سنگین بودند. ولی در اتاق زیر شیرانی موش هست. دیدمت که چطور چمدان‌های مرا به پله‌ها می‌کشیدی و پایین می‌آمدی.»

- شاید خواب دیده‌ای.

- «از لای در دیدم. بگذار بلند شوم. برویم همان‌جا که آن‌ها هستند تا ببینیم. باید زود برویم آنجا ببینیم!»

عمه الیزیا روتختی را کنار زد و خواست بلند شود. گفت: برویم یک نگاهی به موش‌ها بیندازیم. به‌طرف در تلوتلو خورد.

اتل اعتراض کرد: «آه، ولی حال شما مناسب نیست.»

- «کدام دکتر مرا معاینه کرده که چنین حرفی زده؟»

ناگهان لمبر خورد. اتل به موقع او را گرفت و بدون ملایمت به طرف تخت کشاند. در همه این مدت ذهن اتل در دوران بود. چون امشب شبی بود که همه‌چیز به آن بستگی داشت. امشب، شب آخری بود که لرد فرد در همان مجلس رقصی ظاهر می‌شد که شب اول اتل او را آنجا دیده بود. فردا لرد فرد به‌سوی لندن رهسپار می‌شد. بنابراین یا باید امشب در این مجلس رقص کار تمام می‌شد، یا هیچ‌وقت نمی‌شد. چه شده بود که اتل به‌طور عجیبی خیلی از نتیجه کار مطمئن بود؟ وقتش رسیده بود که موهایش را آرایش کند و لباسش را به تن کند. آه، امشب باید آن‌گونه می‌درخشید که هرگز پیش از آن‌چنان نبوده است! روتختی را روی آن هیکل بینوا پرتاب کرد. صدای ضربه ساعت را شنید و خصمانه برگشت تا برود.

صدایی پشت سرش گفت: «جواب این کارت را می‌دهم.»

اتل کیمونویی به تن کرده با موهای نیمه آراسته در اتاق خود روبروی قفسه باز دستکش‌ها ایستاده بود که السی وارد شد. از جشن تنیس به خانه برمی‌گشت. رفتار السی عجیب بود؛ یک راست به‌سوی قفسه رفت و بینی‌اش را در آن فرو برد. فریاد زد:

- «آه، خدای من. این مسئله جدن حقیقت دارد و این وحشتناک است!»

- «اتل با بی‌توجهی پرسید: چه شده؟»

- «اتل عزیز، اگر شایعه درستی را که امروز توی میهمانی درباره لرد فرد شنیدم به تو بگویم، باور می‌کنی؟»

اتل روی خود را از سمت خواهرش برگرداند، انبرک حرارت دیده را برداشت و به تعداد حلقه‌های طبیعی گیسوان خود افزود، بعد گفت: «حتمن، هر چه هست بگو.»

- «از بچگی، از بوی بنزن خودش را پس می‌کشیده. هر وقت وارد اتاقی می‌شود که بوی بنزن در آنجا پخش شده، از حال می‌رود!»

- «چه کسی این را به تو گفت؟»

- لرد فرد این راز را به میزبان خود گفته بوده حالا میزبان او دارد کینه‌توزانه آن را در سراسر شهر پخش می‌کند.

اتل لب‌هایش را گزید و انبرها را کنار گذاشت و السی غمناکانه صحبت خود را خاتمه داد:

- «و دستکش‌های تو اتل، این بوی گند را می‌دهند، مطمئنم که دستکش‌های من هم همین بو را می‌دهند.»

بعد السی عاقلانه‌تر دید که دیگر برود.

اگرچه یک دقیقه بعد برگشت و این بار حالت بخصوص‌تری داشت: ملتمسانه پرسید:

- «وقتی عمه را ترک کردی چه حالی داشت؟ خانه آن‌قدر ساکت بود که دزدکی آمدم تو. حالا دیگر اصلن به نگاه‌های او اهمیت نمی‌دهم.»

اتل ناسزا گفت ولی راضی شد که برود و نگاهی بیاندازند. اتل آنجا در اتاق پشتی ایستاد درحالی‌که السی در بیرون در ناخن شستش را می‌جوید. زمان طولانی شده بود و به نظر می‌رسید اتفاق شومی افتاده باشد. وقتی اتل آمد، رنگ چهره‌اش برافروخته بود ولی سرش را بالا گرفت. نگاه دو خواهر با هم تلاقی کرد. اتل سنگدلانه گفت: «چرت می‌زند.»

- «مطمئنی که او…؟»

- «ممکن نیست—میدانی؟ به تو که گفتم، دارد چرت می‌زند.»

اتل خیره به السی نگاه کرد.

- «اگر مرده باشد چه؟ (خواهر ضعیف‌تر، لرزید) فقط فکرش را بکن—هرگز نمی‌توانیم به آن مجلس رقص برویم. مجلسی که همه‌چیز به آن بستگی دارد.» السی با نگاهی هراسناک ولی مرموز به اتل نگاه کرد.

- «نمی‌شنوی چه می‌گویم؟ خودت را آرام کن.»

اتل همان‌طور که صحبت می‌کرد، از روی عادت در اتاق عمه را از پشت قفل کرد. این کار باعث شد یک‌صدای جرینگ پنهانی از درون مشت او به گوش برسد و السی پرسید:

- «چه در مشتت پنهان کرده‌ای؟»

اتل گفت: «فقط چند تا کلید کوچک و زیورآلاتی که او داده تا برایش نگه‌دارم.» در همین حال کیف کوچکی را که پیداکرده بود باز می‌کرد. آن را همان جایی پیداکرده بود که به دنبالش می‌گشت، زیر بالش مرده.

- «حالا بجنب. وگرنه هرگز نمی‌توانی لباس بپوشی. وقتی از انبرهای من استفاده می‌کنی، مراقب باش، خیلی داغ می‌شوند.»

وقتی بالاخره تنها شد. نفس عمیقی کشید و با حرکتی که نشان‌دهنده اراده راسخ او بود، کمر کیمونوی خود را محکم کرد. کلیدی را که از کیف درآورده بود تکان داد و به آن نگاه کرد درحالی‌که زمزمه می‌کرد: «خواست خدا بود.» بعد نگاهی به بالا به سمت اتاق زیرشیروانی انداخت. خورشید اواخر بهار غروب کرده بود ولی روشنایی زردآلویی رنگ شفق که بی‌شباهت به نور فانوس چینی نبود از درون طبقه بالایی ویلای جسمین بیرون می‌خزید. خاموش شدن همه آن صداهای خش خش و تق‌تق و ناله و مویه از داخل اتاق خانم والری دوگری سکوتی نا آشنا و تاحدی ترسناک ایجاد کرده بود. وقتی اتل بوی کز گرفتن موهای السی را استشمام کرد که نشان می‌داد السی حاضرشده است، جستجوی خود را آغاز کرد. جستجویی که همه امیدهای او را با خود داشت. او باید موفق می‌شد—باید دستکش‌ها را می‌یافت. دستکش‌ها، دستکش‌ها…

بی‌صدا پا به پلکان اتاق زیرشیروانی گذاشت. زیر نور آسمان باید جیغ خود را خفه می‌کرد، ممکن بود یک موش- بله - از درون یک جعبه کلاه خالی به سمت او جست بزند؛ جونده قبل از اینکه مثل تیر بگذرد، به او چشمک خواهد زد. اتل و السی مطمئن بودند که هرگز در ویلای جسمین موشی وجود نداشته است. بااین‌حال کماکان سعی کرد اعصاب خود را آرام کند و راه خود را به‌سوی یک چمدان شکسته نشده باز کرد.

همه دیگر چمدان‌های هندی خانم والری دوگری در مقابل اتل با دهان باز خمیازه می‌کشیدند، تهی و خیره به او می‌نگریستند، آسترهایشان را نشان می‌دادند، واژگون شده و یا تلوتلوخوران، اطراف محل تجسس او موانعی ایجاد می‌کردند. او آن‌ها را هل می‌داد، پرتاب می‌کرد، می‌کشید، و وقتی گردوخاک روی موهایش می‌نشست، ترشرو می‌شد. ولی آخرین چمدان، وقتی خود را نشان داد و در نزدیکی او قرار گرفت، هنوز چیزی برجسته و نو عروسانه با خود داشت. در بالای آن، حروف اول اسم ا. و. دو گ. به طرزی هراس‌آور کاملن درخشان حک‌شده بود—واقعن چقدر اتاق زیرشیروانی تاریک بود. نه تنها سایه‌ها در گوشه و کنار چند برابر می‌شدند، بلکه گویی با انگشت راه خروج خود را از شیب بام نشان می‌دادند. سکوت، از درون کف اتاق از داخل اتاق زیرین به بالا رخنه می‌کرد—از این هم بدتر، اتل احساس می‌کرد آن یک جفت چشم ثابت که فرصت نداشت بماند تا آن‌ها را ببندد، به او می‌نگرند. چشم‌ها به این طرف، به آن طرف، به پشت سر، از روی شانه، به او نگاه می‌انداختند. ولی سرانجام رابطه عاشقانه‌اش با لرد فرد در مخاطره بود. زانو زد و کلید را در قفل چرخاند.

این چمدان دو قفل برنجی خوش ترکیب داشت که یکی در سمت راست و دیگری در سمت چپ، در طول لبه در چمدان قرارگرفته بودند. اتل پس از دست‌کاری کردن، قفل اول را باز کرد. آن‌قدر عجله داشت که نمی‌توانست ببیند درون آن چیست. نمی‌توانست صبر کند و فقط دستش را زیر گوشه‌ای که بالا آمده بود فرو کرد. یراق نفیس و گران‌بهایی را بیرون کشید که باید مربوط به تور سر عروس می‌شد. خنده سریعی کرد. باید این را به فال نیک می‌گرفت. دوباره کشید، ولی آن شیء مقاومت کرد. انگار آن را از داخل چمدان محکم نگه‌داشته بودند. شیء را رها کرد. یا چشمانش او را فریب می‌دادند یا اینکه یراق آرام‌آرام به عقب کشیده می‌شد. عجیب‌تر اینکه نوک انگشت یک دستکش سفید پاک و بی‌عیب و نقص یک‌لحظه آشکار شد. گویی راه خود را به خارج جستجو می‌کرد. بعد پس کشید.

قلب اتل از حرکت بازایستاد ولی به سمت قفل دیگر رفت. آیا این سرگیجه بود که بر او غالب می‌شد؟ وقتی نگاه کرد به نظرش رسید کل در چمدان برآمده شده است، بالا می‌آید و کشیده می‌شود، طوری که حروف ا. و. دو گ. روی آن موج‌ برمی‌دارد.

هنوز کلید در دست لرزان او بود، که قفل دوم از هم گسست و خودبه‌خود باز شد.

وقتی در چمدان کم‌کم بالا آمد، اتل خود را عقب کشید. باید فرار می‌کرد. ولی چگونه، دلش برای چیزی که درون چمدان خود را به او نموده بود، غنج می‌رفت. لایه به لایه، پوشیده شده در کاغذی شفاف، به‌اندازه طول بازو، دستکش‌های سفید به رنگ ماگنولیا، در لایه‌های بی‌حرکت تور جا خوش کرده بودند. اتل با خود اندیشید: لرد فرد، اکنون تو در چنگم هستی!

این آخرین اندیشه‌ای بود که از سرش گذشت. هنوز چیزی به چنگ نیاورده بود. اتل از نفس افتاده، از شدت شادی و آز دوباره روی زانوانش، خود را به جلو و به سمت دستکش کشید. پنجه می‌انداخت و چنگ می‌زد. دستکشی که او قبلاً دیده بود، حال برای حمله به هدف خود آماده‌تر از او بود. ابتدا فقط به انگشتان اتل پرید، چنانکه گویی حرص و ولع آ نها را به تمسخر می‌گرفت؛ ولی انگار دستی در تمام مدت درون دستکش فرو می‌رفت و آن را پر می‌کرد… دستکش با برقی سفید و برفگون درون تاریکی پیش رفت، به موهای روی پیشانی اتل چنگ زد، به حلقه‌های سیاه گیسوی او آویخت و سرش را پایین کشید. اتل درمیان بسته‌ها و دستمال‌های خوشبو به حال خفگی افتاد. بعد دستکش رهایش کرد، او را به عقب پرتاب کرد، و به‌سوی گلویش خیز برداشت.

جای شگفتی بود که شیئی چنان ظریف و دلربا، آن‌قدر قوی باشد. آن دست به نحو نیرومند و تشنج‌آوری بزرگ و متورم می‌شد تا این‌که در طول خفه کردن اتل، درزهای دستکش پاره شد. به‌هرحال، دستکش برای دستان او خیلی کوچک بود.

وقتی همه صداهای دیگر خاموش شده بود، صدای جیغ السی در آستانه اتاق زیرشیروانی، بلند شد…

آخرین نشانه از زیرکی مشهور ترورها وقتی نمایان شد که السِی خود را با تیزبینی از آن افتضاح خلاص کرد. او نزد مردم چنین وانمود کرد که به سرنوشت اتل افتخار می‌کند. شهرت السی به‌عنوان خواهری با قلبی رئوف در تصمیم او منعکس شد. السی تصمیم گرفت بازمانده خوبی برای اتل باشد و جای خالی خواهرش را به خوبی پر کند. سرانجام، آن همه مهر و عطوفت که در ویلای جسمین پرورش‌یافته بود و آن‌قدر آزادانه حتی نثار عمه ناخوش‌احوال آن‌ها شده بود، در نشستن السی به جای اتل به اوج خود رسید. آیا چنین چیزی ممکن است؟ نه!

در خاتمه، موضوعی مسکوت ماند—البته باید گفت حتی هنوز هم مردم راجع به آن صحبت می‌کنند. اتل ترور و خانم والری دو گری در یک قبر نهاده شدند. چراکه همه متوجه شده بودند که این آرزوی هر دوشان بوده است. ولی اینکه در زیر قبر چه صحبتی بین آن‌ها ردوبدل شد، کسی نمی‌داند.

داستان «همدست» را با صدای مترجم، خانم مریم حسینی گوش کنید.

برچسب ها:

ارسال نظرات