نویسنده: ای. اس. بایات A. S. Byatt
مترجم: مریم حسینی
درباره نویسنده
خانم ای. اس. بایات رماننویس و شاعر انگلیسی در سال ۱۹۳۶ در شفیلد، انگلستان به دنیا آمد. او در دانشکدههای یورک و نیوهام دانشگاه کمبریج به تحصیل پرداخت و از سال ۱۹۷۲ بهعنوان استاد دانشگاه به تدریس ادبیات انگلیسی و امریکایی مشغول شد. در سال ۲۰۰۸ روزنامه تایمز نام او را در فهرست ۵۰ نویسنده برتر انگلیسی از سال ۱۹۴۵ وارد کرد. از این نویسنده رمانهای: بازی (۱۹۶۷)، دوشیزه در باغ (۱۹۷۸)، زندگی ساکن (۱۹۸۵)، مالکیت (۱۹۹۰)، برج بابل (۱۹۹۶)، قصه شرححالنویس (۲۰۰۰)، زنی که سوت میزند (۲۰۰۲)، و قصه بچهها (۲۰۰۹) به چاپ رسیده است. داستان \"روح ماه جولای\" از مجموعه داستانهای کوتاه \"شکر و دیگر داستانها\" انتخاب شده است که در سال ۱۹۹۶ به چاپ رسیده است.
نقد ادبی: |
«با این مشکلی که با خانم صاحبخانه دارم، فکر میکنم لازم باشد از محل زندگیام نقلمکان کنم».
مرد این را گفت و یک تار مو به رنگ روشن را از روی لباس زن برداشت. این کار را با ظرافت فراوان انجام داد که ارادت و دلسوزیاش را آشکار میکرد. در چیدن لیوانها، بشقابها، قاشقها و چنگالها هم همینقدر مهارت داشت. در چهرهاش یک درماندگی باوقار، مثل عقابی افسرده، موج میزد. زن کنجکاو شد: «چه جور مشکلی؟ عشقی، مالی یا خانوادگی؟ ».
«در واقع هیچکدام. خوب، مشکل مالی نیست.» تار مو را دور انگشت خود پیچید، آن را خوب بررسی کرد بدون آن که به چشمان زن نگاه کند.
زن پرسید: «مشکل مالی نیست؟ پس چه جور مشکلی است؟ میتوانی به من بگویی؟ شاید بتوانم کمکت کنم جایی را پیدا کنی. من دوست و آشنا زیاد دارم».
مرد با شرم لبخند زد و گفت: «میتوانی، اما نمیشود این مسئله را بهراحتی توضیح داد. فقط ما دو نفر هستیم. من در اتاق زیرشیروانی زندگی میکنم. بیشتر...» ساکت شد. مشخص بود محتاط است و رازپوشی میکند. ولی موضوعی که میخواست بگوید بسیار جذاب بود.
زن برای این که او را تشویق به حرفزدن کند پرسید: «بیشتر چه؟».
مرد گفت: «هوم... مسئله این نیست. خوب... بیا بنشینیم».
آنها در یک روز گرم در یک میهمانی همدیگر را دیده بودند که میهمانی بزرگی هم بود. مرد ایستاد، بطریای را برداشت و لیوان زن را پر کرد. لازم نبود بپرسد او چه مینوشد. کنار هم روی کاناپه نشستند. مرد گلهای خشخاش برجسته روی لباس زمردی رنگ زن و صندلهای زیبای او را تحسین کرد. زن به لندن آمده بود تا در طول تابستان در موزه بریتیش کار کند. در توکسون کار با میکروفیلم را به بهترین نحو تمام کرده بود و دیگر هیچ دستنوشته تحقیقاتی لازم نبود، ولی مسئله رابطه عاشقانهای بود که دیگر باید به پایان میرسید. گاهی در سن خاصی فرد با این که نومیدانه شادمان است، در لحظهها، روزها و آخر هفتههای به سرقت رفته با استاد متأهلش شریک میشود. در این شرایط، یا او را آزاد میگذارد یا از او دل میکند و ترکش میکند. او هر دو راه را امتحان کرده بود و حالا با موفقیت از او بریده و رفته بود. به همین خاطر این تحسین ناگهانی برایش خوشایند بود. «هر مشکلی راهحلی دارد.» زن این را به او گفت درحالیکه صورت نرم خود را به سمت صورت ویران شده او برمیگرداند و گیسوی بلند و روشن خود را تاب میداد. با شتاب به زن گفت که ماجرا از یک سال پیش شروع شده بود، در یک میهمانی با آن زن ملاقات کرده بود، همان صاحبخانهای که از او صحبت کرده بود، و عمل شرمآور و بیخردانهای انجام داده بود، البته مدتی پس از آشنایی با او... حالا این را میفهمید، و گفت که او چقدر محترم و با نزاکت بوده و این که همه چیز در نظر گرفته شده بود و....
مرد گفته بود: «فکر میکنم باید از محل زندگیام نقلمکان کنم.» او کاملاً ناآرام بود. میشد گفت نیامده است که در میهمانی شرکت کند، فقط نمیخواسته تنها بماند و نمیتوانسته تنهایی مشروب بخورد. زن به سردی از او پرسیده بود: «چرا؟» او گفته بود نمیتوانی جایی زندگی کنی که روزی در آن آنقدر خوشبخت بودهای و حالا اینقدر بدبختی؟ حتی اگر جای راحتی باشد. راحت. از نظر کار، دوستان و همه مسائلی که همانطور که او اشاره کرده بود، در مقایسه با خاطرات خوب یا امید به این که در را باز کنی و ببینی آنا پشت در ایستاده است، خوشحال است و بیصبرانه میخواهد بگوید آن روز چه خوانده، به چه چیزی فکر کرده، چه خورده و چه احساسی داشته است، بیرنگ و واهی به نظر میرسیدند. به زن گفت: «کسی که دوستش داشتم مرا ترک کرد.» چون دوست نداشت در مورد آن اتفاق حرفی بزند، جلوی هجوم جملهها را گرفت و به طور خلاصه تعریف کرد که اصلاً توقع نداشت که وقتی به خانه برمیگردد فقط روی میز تمیز یک پاکت ببیند و چند جای خالی در قفسههای کتابخانه یا کابینتهای آشپزخانه یا محفظه یادداشتها. آنا حتماً نقشه این کار را از هفتهها قبل کشیده بوده، حتماً موقعی که روی او میغلتیده یا هنگامی که برای او شراب میریخته است، او به این کار فکر میکرده، وقتی که... نه، نه. سرزنشکردن کار درستی نیست و در این موقعیت احساس او کمتر و بدتر از خشم بود. فقط یکجور حس ناب و کودکانه ازدستدادن بود. به زن گفت: «نباید بهجای خالی بعضی چیزها چندان اهمیت داد.»
زن گفت: «ولی ما اهمیت میدهیم.» پاسخ داد: «میدانم.»
برای دوست امریکاییاش تعریف کرد که آن زن به او توصیه کرده بود که میتواند برود و مستأجرش شود. بعد به او گفته بود که خانه بزرگی دارد با کلی فضای خالی که دارد تلف میشود و شوهرش هم بیشتر اوقات آن جا نیست: «اخیراً دیگر چیز زیادی نداشتهایم که با هم بگوییم.» مرد میتوانست کاملاً جدا و مستقل باشد. اتاق زیرشیروانی دارای یک آشپزخانه و یک حمام بود؛ خانم صاحبخانه مزاحمش نمیشد. یک باغ بزرگ هم بود. شاید بهخاطر همین تصمیم گرفت آن جا برود. مرکز لندن بسیار گرم بود. در این وقت سال، انسان حاضر است همه چیزش را بدهد تا بتواند در اتاقی زندگی کند که پنجرهاش رو به چمن و درخت باز میشود نه در آپارتمانی در طبقه بالا که به یک خیابان کثیف مشرف میشود و اگر آنا بازمیگشت، او میتوانست در را قفل کند و زبانه را چفت کند. میتوانست دیگر به بازگشت آنا فکر نکند. این اسبابکشی سرنوشتساز بود. آنا نمیدانست او مرد مصممی است. او میتوانست بدون آنا زندگی کند.
چند هفته اولی که به آن خانه نقلمکان کرده بود آن زن را زیاد نمیدید. یکبار در راهپله یکدیگر را دیدند و یکبار در یک روز یکشنبه گرم بالا آمد تا به او بگوید میتواند هروقت خواست به باغ برود. به خانم صاحبخانه پیشنهاد کرده بود که میتواند چمنها را کوتاه کند و علوفه را بچیند و او پذیرفته بود. آخر هفته بود که شوهرش برگشت. خشمگین ماشین میراند تا جلوی در رسید. وارد شد و وقتی به داخل هال رسید فریاد زد: «ایموجن، ایموجن!» و صاحبخانه خیلی غیرعادی، با یک جیغ عصبی به او پاسخ داد.
در وضع و ظاهر نوئل، شوهرش هیچ حالتی وجود نداشت که بتواند باعث چنین واکنشی شود؛ مستأجر که با شنیدن صدای آنها بیرون آمده و از روی نردهها بهدقت به آنها چشم دوخته بود، دید که آنها چهرههای خود را به سمت بالای پلهها چرخاندند و بعد دید که چهره خانم صاحبخانه به همان حالت رسمی همیشگی درآمد و با دیدن او حالت خونسرد به خود گرفت. با دیدن نوئل که موهای خود را از دست میداد، با اخلاق سرسری و قامتی خمیده، حدود سی و پنج ساله، کتوشلوار مخمل نیمدار و پیراهن کتان یقهدار، فهمید که حالا میتواند سن خانم صاحبخانه را حدس بزند، درحالیکه تا آن موقع نتوانسته بود این را بفهمد. او خانمی بسیار نظیف بود، بلوند بود و موهایش را پشت سرش جمع میکرد، پاهایی بلند و ظریف و چشمانی اندوهگین داشت. بااینحال نمیشد گفت خویی ملایم دارد. بعدها خانم صاحبخانه توضیح داد برای این جیغ کشیده بوده که نوئل سرزده به خانه آمده و او یکه خورده بود: متأسف بود. توضیح او معقولانه به نظر میرسید. شاید جیغ او به دلیل طنین انداختن در راهپله شدیدتر احساس شده بود. نوئل هم با شنیدن آن کاملاً غمگین شد و سر به زیر انداخت.
او در تعطیلات آخر هفته خودش را نشان نداد، گاهی پلهها را بهآرامی دوتایکی بالا میرفت، از پنجره آشپزخانهاش به باغ زیبای همیشهسبز نگاه میکرد و کمی آزردهخاطر بود که در خانه مانده بودند و خورشید تابستان را از دست میدادند. یکشنبه موقع ناهار صدای نوئل را شنیده بود که پایین راهپله فریاد میزد: «اگر همینطور به رفتارت ادامه بدهی، من نمیتوانم تحمل کنم. من هرچه توانستم کردم. سعی کردم این مشکل را حل کنم؛ ولی هیچچیز تو را عوض نمیکند، میکند؟ تو سعی نمیکنی، میکنی؟ فقط به همین رفتارت ادامه میدهی. من زندهام و میخواهم زندگی کنم. تو نمیتوانی زندگی یک نفر را ضایع کنی... میتوانی؟».
مستأجر دوباره بیرون خزیده بود و از بالای پاگرد دیده بود که خانم صاحبخانه وسط راهپله آرام ایستاده بود و به نوئل نگاه میکرد که دستها را در هوا تکان میداد و نعره میزد یا تقریباً نعره میزد، گویی دیگر شکیبایی خود را از دست داده بود و این معضل باید به پایان میرسید. نوئل خشم خود را فروخورد و از نفس افتاد؛ صورتش را بهطرف او گرداند و مویهکنان گفت: «نمیبینی که دیگر تحمل ندارم؟ میتوانی با من تماس بگیری، اگر لازم بود. تو باید بخواهی، باید نیاز داشته باشی... باید...».
خانم صاحبخانه حرفی نمیزد.
«اگر چیزی لازم داشتی میدانی که کجا هستم».
«بله».
«خوب، باشد... » نوئل این را گفت و بهطرف در رفت. خانم صاحبخانه از روی پلهها او را نگاه کرد تا از در بیرون رفت و آن را بست. بعد پلهها را یکییکی و به کندی، انگار سخت در تلاش است، پیمود و بالا آمد، ادامه داد، از جلوی اتاقخوابش رد شد تا به پاگرد مستأجر رسید، تا برود تو و به او بگوید، کاملاً طبیعی به او بگوید هرگاه تمایل داشت میتواند به باغ برود و از او خواهش کند که به جر و بحثهای خانوادگی اعتنا نکند. مطمئن بود که مستأجر میتواند درک کند که مشکلات خانوادگی طبیعی هستند... نوئل تا مدتی به خانه بازنمیگشت. او روزنامهنگار بود. کارش اقتضا میکرد مدتها بیرون خانه باشد. درست همانطور که هست. او هم به آن عادت کرده بود «درست همانطور که بود.» خانم صاحبخانه در صحبت کردن صرفهجویی میکرد.
به این ترتیب مستأجر روزها در باغ مینشست. جای دلنشینی بود: یک باغ بسیار عظیم مخفی و محصور به دیوار که در انتهایش درختان میوه کهنسال روئیده بود؛ با درختچههای وحشی نا مرتب و موجگون، بسترهای قوس دار رزهای قدیمی و چمن انبوه و متراکم که در جنوب لندن واقع شده بود. در آن سوی دیوار محوطه عمومی قرارداشت که با باریکه راهی از پشت همه باغها عبور میکرد. صاحبخانه به انبار سری زد و در روغن کاری و سوار کردن ماشین چمن زنی به او کمک کرد. وقتی که مستأجر مشغول چیدن و جداکردن پیچکها از روی علوفه و چمن بود، صاحبخانه در مسیر کوچک زیر شاخههای درخت سیبایستاده بود و او را تماشا میکرد. از بالای دیوار سرو صدای بچهها و تاپ تاپ بازی فوتبال آنها به گوش میرسید. از خانم صاحبخانه سؤال کرد چطور میتواند تیغههای ماشین را تیز کند: او مکانیک خوبی نبود.
خانم صاحبخانه گفت: «بچهها خیلی سرو صدا میکنند. سگها هم همینطور. امیدوارم اذیتتان نکنند. این طرفها جای بازی برای بچهها پیدا نمیشود».
صادقانه پاسخ داد وقتی روی کاری تمرکز میکند، سرو صداهای بیاهمیت را نمیشنود. میخواست وقتی چمنها را کوتاه کرد، روی آن بنشیند و غرق خواندن شود، سعی میکرد دوباره افکارش را متمرکز و آماده کند و درباره شعرهای هاردی و واژههای باستانیاش، مقالهای بنویسد.
خانم صاحبخانه گفت: «اینجا واقعاً، از آن سمت، زیاد از جاده دور نیست. فقط اینطور به نظر میرسد. این محوطه عمومی واقعاً فضای وهمآوری است: مثل یک زائده با تعدادی خار بتهها و بوتههای همیشهبهار و چندتایی زمین فوتبال که بین دو جاده اصلی تندرو چهارمسیره قرار گرفته. من از محوطههای عمومی لندن بیزارم».
مستأجر پاسخ داد: «با این وجود، گلهای همیشهبهار و چمن نمناک بوی خوشی به فضا میپراکنند. این فضای توهم آلود دلپذیر است».
هیچ توهمی دلپذیر نیست». خانم صاحبخانه قاطعانه این را گفت و رفت توی خانه. شگفتزده بود که خانم صاحبخانه چگونه وقت میگذراند: غیر از مواقعی که برای خرید بیرون میرفت، به نظر میرسید تمام وقت خود را درخانه صرف میکند. مطمئن بود که در نخستین ملاقات با او، وقتی خود را معرفی کرد، گفته بود جایی شاغل است: به طور سربسته گفته بود شغلی ادبی یا آموزشی، مثل همه کسانی که او میشناخت. شاید وقتی در اتاق نشیمن خود که رو به شمال بود مینشست، شعر میگفت. اصلاً نمیتوانست حدس بزند این شعر چطور میتوانست باشد. به طور کلی، زنها شعرهای احساسی مینویسند، خیلی غنیتر از مردها، خیلی زیباتر از مردها، همان طور که کینگزلیامیس میگوید، اما چنین مینمود که او برخلاف سکوت موقرانهاش بسیار لجام گسیخته، شرزه- یا شاید بتوان گفت خشمگین بود. جیغ او را به خاطر آورد. شاید مانند سیلویا پلات ترانههای خشونت بار سروده باشد. فکر نمیکرد این هم خیلی برایش مناسب باشد. شاید یک گزارشگر آزاد رادیو بود. خود را به زحمت نیانداخته بود که از یکی از آشنایان در باره او سؤال کند. به خانم امریکاییای که در میهمانی دیده بود گفته بود، در طول یک سالی که در آن خانه زندگی میکرده، هرگز با کسی در مورد خانم صاحبخانه حرفی نزده بود. خانم امریکایی به گرمی و سربسته تأیید کرده بود البته که او حرفی نزده است. او مطمئن بود که همینطور است. در واقع خودش هم نمیدانست چرا ولی در آن زمان به این کار ادامه داده بود. / ادامه دارد
داستان «روح ماه جولای» را با صدای مترجم، خانم مریم حسینی گوش کنید.
ارسال نظرات