داستان کوتاه: در انتظار پدر
فرزانه با چشمان کوچک و پر پشت نگاه عمیقی کرد و به خوبی دانست که عروس زیبا و قد بلند مادرش است. بیشتر...
مدتی است باب مطلب دنبالهداری زیر عنوان «ادبیات و مهاجرت» را گشودهایم که هم به ادبیات فارسیزبان و ادبای فارسیزبان بهویژه در کانادا و هم به آثار داستانی مرتبط با مهاجرت در ایران میپردازد. در ادامه قسمت دوم و پایانی گفتوگوی من با ستایشگر امید، دکتر کاظم ودیعی را میخوانید که طی سفر اخیرشان به مونترآل (در روزهای پایانی ماه مه و نیز آغاز ژوئن ۲۰۱۸) صورت پذیرفته است.
فرزانه با چشمان کوچک و پر پشت نگاه عمیقی کرد و به خوبی دانست که عروس زیبا و قد بلند مادرش است. بیشتر...
مدتی است در «هفته» باب مطلب دنبالهداری زیر عنوان «ادبیات و مهاجرت» را گشودهایم که هم به ادبیات فار...
آقای جمشیدی گفت که میخواهد عقدش کند و یک زندگی مستقل داشته باشد. خانم جمشیدی میخواست بهزیستی را هر...
وقتی میگم تقصیر خودشه، قبول نمیکنی. نمیخواد باور کنه که دیگه پیر شده. اصلا چطور تنها اونجا زندگی ...
قطرات اشک از چشمان مسعود جاری شد و سرش را شور داد. نسترن با ناله و فریاد بلند ترکه پرندهها را در لا...
بچه پای پدر را میچسبد. از مرد خواهش میکنم بنشیند. نگاهم نمیکند. بعد از مکثی طولانی میگوید: میگه...
نسترن وحشت زده از خواب پرید و گفت: خدا دیدار دوبارهای آنها را نصیب ما کند. خواب عجیبی دیدم. در خوا...
این داستان کاملاً تخیلی است و نام و شخصیتهای داستان هم انتخابی است واقعی نیستند.
زن میگوید: تازه، اون موقعهاش رو ندیدی. جوونتر که بود، بچههای فامیل عاشقش بودن. سربهسر همه میذا...