داستان کوتاه «رهایی» بخش دوم

داستان کوتاه «رهایی» بخش دوم

نسترن وحشت زده از خواب پرید و گفت: خدا دیدار دوباره‌ای آن‌ها را نصیب ما کند. خواب عجیبی دیدم. در خواب دیدم که همه زنده جان‌ها در قفس بزرگی قید هستند. قفس چار سمت و چار دروازه دارد.

 

آن شب به مشکل گذشت. بچه‌ها هر یک به یاد غذای‌های آشپزخانه‌ای  مادر، میز آراسته از غذای‌های رنگارنگ یا دستر خوان مملو از بوی مست‌کننده‌ای غذای‌های خانگی مثل آشک، بولانی، دو پیازه، قابلی پلو، نان‌های خانگی با نوشابه‌های خوش طعم خواب آن‌ها را رنگین ساخت. آرزوی تهیه پتنوس صبحانه با ناز و محبت مادر و تشویق و ترغیب پدر خاطر هر یک‌شان را نوازش داد.

فردا پیشنهادات روز قبل چند ساعت دیگر هم دور و پیچ خورد تا این‌که قرعه به نام شریف و راضیه برآمد و آن دو دلداده با خوشحالی بار سفر بستند و رفتند. قبل از خداحافظی شریف که جوان طبیعاً کم حرف و سربه زیر بود. در گوش راضیه چیزهای گفت که راضیه خندیده با صدای بلند گفت:

بچه‌ها بخشش باشد. مطمئن باشید؛ ما دو نفر هیچ کس‌وکویی نداریم که گریخته و نزد آن‌ها برویم. یعنی هر دو بچه‌ای یتیم خانه هستیم که از نبود ما خوشحال تراند تا موجود ما… یا به شادی می‌رسیم و یا تکه و پارچه چنگال‌های شادی‌ها گرسنه‌ای جنگل می‌شویم.! همه دست شور دادند و آن‌ها در میان درختان جنگل از چشم‌ها بریدند و دور شدند.

نسترن وحشت زده از خواب پرید و گفت: خدا دیدار دوباره‌ای آن‌ها را نصیب ما کند. خواب عجیبی دیدم. در خواب دیدم که همه زنده جان‌ها در قفس بزرگی قید هستند. قفس چار سمت و چار دروازه دارد. دروازه‌ای شمالی به  بحر خروشانی باز می‌شود که تا چشم کار می‌کند آب است و آب. دروازه‌ای جنوبی به جنگل انبوه و وحشتناکی باز می‌گردد که صداهای حیوانات مختلف هم از درنده، پرنده و خزنده به وضاحت شنیده می‌شود که تن آدم  را می‌لرزاند. دروازه غربی به پرتگاهی منتهی می‌گردد که سیاه، تاریک و مخوف چون اژدهای گرسنه دهن باز نموده  که با دیدن آن مو بر اندام آدم راست می‌شود. دورازه‌ای شرقی را مه و غبار غلیظی پوشانیده بود که اصلا نمی‌شد تفکیک کرد، که راه کجاست و چاه کدام است. خیلی  وحشتناک بود. شفیقه، خنده‌ای بلندی سر داد و گفت:

خاله زنکه، دیگر چی دیدی؟ تو از اول متزلزل بودی. همان است که خیالاتی شده و خواب‌هایت هم همراهی‌ات می‌نماید. مطمین باش که خواب واقعیت نمی‌داشته باشد. سهراب دوری خورد و به طرف شفیقه چشمک زد. بعد تمسخرآمیز خندید و گفت: نسترن جان! حتما به یاد کشتی نوح (ع) خوابیده بود که… نسترن عصبانی شده فریاد زد: شما دو نفر بسیار خودخواه هستید، یقین دارم که سرهمه ما را.. شفیقه که تصمیم‌اش را گرفته بود، با بی‌تفاوتی از کنار نسترن گذشت و هیچی نگفت. مهران ترسیده ترسیده کنار نسترن نشست، دستی به موهای  دراز و افتاده وی کشید و گفت:

دخترمقبول! خودت را نباز، برخیز آبی به سر و رویت بزن که نشه‌ای خواب از سرت بپرد. خواب حقیقت نیست. مسعود نگاه غضب آلود به مهران نموده گفت:

ضرور نیست نمک پاش زخم دل او شوی. خواب‌زاده‌ای حالات روزانه هم شده می‌تواند همه‌اش خیال بیهوده نیست. یعنی طبعی است که هر انسان خواب می‌بیند، خواب هم مانند دنیای بیرونی ما انعکاس حالات درونی ما هستند. مهران تبسم تمسخرآمیز نموده گفت: جناب معبر صاحب! پس بگو خواب نسترن از کدام نوع‌اش است؟ خوب شد که یک خواب نما هم داریم! همه خنده‌ای بلند نمودند که نسترن دلگیر شد، با چشمان اشک‌بار وارد کلبه گردید. سهراب بی‌خیال دست شفیقه را گرفت و از کنار دریا به سمت بالایی قدم زده دور شدند. مسعود به  تعقیب نسترن وارد  کلبه  گردید، نیم‌ نگاهی به نسترن نمود و ساک دستی‌اش را گرفت. وقتی از کلبه بیرون می‌شد دورانداز گفت:

گریه هیچ دردی را دوا نمی‌کند. مطالعه در زیر درختان و هوای خوشگوار بیرون حال آدم را عوض می‌نماید. مهران با بغض نگاه‌های سوال برانگیز به سوی کلبه کرد و با خود گفت: مثلی که سر مسعود بوی قورمه می‌دهد که بعد با بی‌حوصله‌گی همرای لباس داخل آب پرید. مسعود بالای سنگ بزرگی که یگانه شاهد حالات بچه‌ها بود، نشسته درختان سر به فلک کنار دریا را رسامی می‌کرد. نسترن نیز بالای سنگ همزاد آن سنگ که کنار دریا لمیده بود، مطالعه می‌کرد. در ته ای دل مسعود شادمانی موج زد و با خود می‌گفت: مثل که نسترن ندای درونی مرا درک نموده که از من حرف شنویی کرد. سوژه خود زمینه را فراهم نمود که رسامی مسعود جان تازه بگیرد و رنگین‌ترشود. مهران با فریاد بلند توجه دیگران را به طرف خود خواند و از آب بیرون پرید. نسترن و مسعود چنان غرق افکار و مشغولیت‌ای خود بودند که اصلاً  به صدای مهران توجه نکرده و از جا جنب نخوردند.

دلتنگی آهسته آهسته به دل رها شده‌گان راه باز نمود و از همه بازی‌ها خسته شدند. مهران دلتنگ‌تر از همه دندان‌هایش را می‌ساید و حرکات مسعود باعث خشم بیشترش شده آتش حسادت را در دل‌اش شعله‌ورتر می‌نمود. مسعود با شوق تمام رسامی می‌کرد و میان قلم پنسل و ژست مخصوص نسترن دنیای خودش را یافته بود. نسترن نیز که گرم مطالعه بود یگان نگاهی گذرا با آب روان دریا می‌انداخت که مسعود تصور می‌کرد او را در نظر دارد.

یک روز دفعتا هوا ابر آلود شد و تاریکی قبل از آمدن شب فضا را تسخیر کرد. مسعود، مهران و نسترن گرم برد و باخت قطعه بازی بودند که سرعت آب باران از خلال درختان عبور نموده به کلبه سرک کشید و ترق و تروق دانه‌های باران سقف کلبه را به فغان درآورد. مسعود از جایش برخاست، پنجره‌های کلبه را بست و نگاه گرم و صمیمی به نسترن نمود. مهران قصدا دست نسترن را فشرده گفت: خدا می‌داند شفیقه و سهراب به کدام غاری پنهان شده‌اند و..! بدن  نسترن داغ آمد، دستش را به شدت کش داد که به پشت افتاد. تا مهران خواست از افتیدن نسترن جلوگیری کند، مسعود رویش را دور داد و به پشت نسترن برابر شد که مهران شرمنده شده به جایش نشست  و آهسته گفت:

معذرت می‌خواهم. نسترن به طرف مهران نگاه نموده به جایش نشست. مسعود بی‌خبر از همه چیز خنده‌ای بلند سر داد و گفت:

نگفتی چه شد که یک دم سر ملاق شدی؟! نسترن با کرشمه‌ای دخترانه‌اش به مهران نگاه نمود که نارضایتی‌اش  به رخ او بکشد. بعد دست مسعود را گرفته گفت:

الماسک بی‌نمیز برق زد و ترس باعث شد که هرسه خندیدند. قطعه‌ها دست به دست می‌گشت که تاریکی شب فرا رسید و نیآمدن سهراب و شفیقه به دل ناآرامی مبدل گردید. نسترن از جایش برخاسته گفت:

بیاید برویم؛ نشود که دچار مشکلی شده باشند. مهران گفت: ها راست می‌گویی. باید لب‌لب دریا برویم می‌شود ردشان را دریابیم. مسعود که بندهای بوت‌اش را می‌بست گفت: آن‌ها  گرم معاشقه شده‌اند و به منظور گریز از باران  به کدام کلبه‌ای دیگر پناه برده باشند. نسترن گفت:

حالا هرچه. شب باید برمی‌گشتند. نمی‌بینی هوا چقدر تاریک شده؟ مسعود دویده به کنار نسترن ایستاد و گفت:

مهران بچیش، هوش کن ترا الماسک نزند. نسترن  تبسم نمود که از رگ غیرت مهران به شدت گذشت و یقین پیدا نمود که دست نسترن و مسعود در یک کاسه است. سه نفر چراغ‌های دستی را گرفته کنار دریا رفتند. هرقدر پیش می‌رفتند، دریا بود و دو طرف دریا درختان چون سربازان قطار وژمه‌دار به یک صف ایستاده، گویی دریا را محافظت می‌کردند. یک  بار مهران فریاد زده گفت: أن جا را ببینید. آنجا را.. شفیقه به روی سینه کنار دریا افتاده، گل و لای چشمانش را پوشانده بود، مانند لاشی دست و پایش شُل بود و حرکتی نداشت. به مشکل او را کنار دریا کشانیده  رویش را شستند و تکانش دادند. مهران گفت:

آه، فضل خدا که زنده است. نسترن که گریه می کرد و بدنش مثل بید می‌لرزید گفت: پس سهراب کجاست؟ مهران قلب شفیقه را فشار می‌داد و نسترن خس وخاشاک را از بدنش دور می‌کرد. مسعود دهن خود را به دهن شفیقه گذاشت و نفس‌اش را به ریه‌های وی پف کرد. این عمل را چندین بار تکرار نمود. وقتی هوای معده او کاملاً خالی شد و آب از دهنش فوران نمود، صدا از گلویش عبور کرد که همه خوشحال شدند. مسعود از جایش برخاسته کمی پیشتر رفت و چار طرف را دید. نسترن فریاد زده گفت:

پیش‌تر نرو که… وقتی شفیقه را به اتاق آوردند گرم آمد و به گریه شده گفت: با لذت تمام بر روی آب می‌پریدیم. یک بار سر از آب بیرون کردم سهراب نبود. یعنی این که سهراب غلتی زده وارد سوراخی رفت و دیگر برنگشت. شاید هم نتوانست. جائی  که آب بازی می‌کردیم یک گردآبی بزرگ داشت که فکر کنم همان جا…/ ادامه دارد

ارسال نظرات