داستان کوتاه «رهایی» بخش پایانی

داستان کوتاه «رهایی» بخش پایانی

قطرات اشک از چشمان مسعود جاری شد و سرش را شور داد. نسترن با ناله و فریاد بلند ترکه پرنده‌ها را در لانه‌های‌شان از جا پراند، گریست. مسعود با قلب مغموم و بدن لرزان دست زیر آلاشه نشست و گفت: گناه من بود که مهران، شفیقه با حالت دگرگون و دست خالی برگشت.

 

 

شب خوفناکی را سپری کردند. نسترن بسیار ناآرامی می‌کرد و به مسعود می‌گفت: نمی‌دانم سرنوشت ما به کجا می‌رسد. خواب‌های پریشان و درهم و برهمی می‌بینم، خدا خیر کند. مسعود گفت: نسترن جان! زیادی  به  خواب و رویا اهمیت نمی‌دهی؟ نسترن که هنوز هم تحت تاثیر خواب‌هایش بود بدون این‌که به حرف مسعود گوش دهد آهسته گفت: ای وای ما به خود چه کردیم؟ به جایی  پاسداری از والدین خویش، هم به خود و هم به آن‌ها ستم نمودیم. مسعود اشاره نمود که شفیقه حال خوبی ندارد. نسترن آهسته گفت: مگر غیر از این است؟ ندای دورن‌ات را نمی‌شنویی؟

مسعود درحالی که به پهلو افتاده بود، گفت: نسترن جان لطفا همان کتابچه را بده. نسترن کتابچه را بلند کرد، ورق  رسامی شده از لای آن افتاد. مهران ورق را بلند نمود، نگاه معناداری طرف مسعود کرد که رگ‌های بدن مسعود را تکان داد. مهران که سخت برآشفته شده بود، غضب‌آلود به نسترن نگاه کرد. مسعود خیزی زد و ورق را از دست مهران قاپید. مهران بار دیگر رسامی را گرفته و بعد از نگاه گذرا گفت:

چشمان ما روشن مثلی که غنچه‌ای عشق دیگری باز می‌شود. مسعود با جدیت از مهران خواهش کرد که رسامی را واپس بدهد. مهران به یک خیز بیرون دوید و مسعود از عقب‌اش .. مدتی پشت هم دویدند که دفعتا پای مهران به  سنگ بزرگ مقابل کلبه بند شد و به شدت سرش به سنگ دیگر اصابت نمود. خون از لای انگشتان مسعود سرازیر شد. وضیعت‌شان گل بود که به سبزه نیز آراسته گردید. مهران بعد از بی‌هوشی طویل به کما رفت. نسترن آهسته  گفت: ای وای غم بالای غم، ناچاری پی ناچاری. حالا چی کنیم؟ شفیقه که حال مناسبی نداشت گفت:

شما متوجه مهران باشید که من نظری برلبه‌ای دریا بی‌اندازم تا مگر لاش سهراب. نسترن که خیلی عصبانی بود گفت:

نخست بیا چاره‌ای به این زنده‌ای حاضر به موت نمایم تا خود برسرنوشت نکبت‌بار خویش سوگ نگیریم. شفیقه مثل همیش سرش را پائين انداخته کنار دریا روان شد که نسترن و مسعود را برآشفته‌تر ساخت. نسترن با صدای بلند، قهرش را ابراز نموده گفت:

وای از دست تو، گل پرخار. راست گفته‌اند که «دشمن دانا بلندات می‌کند – بر زمینت می‌زند نادان دوست.» یا از آن دو نفری که  پانزده روز از رفتن‌شان گذشت و مسعود دنباله حرف نسترن را گرفت و گفت: بیچاره‌ها زنده و مرده‌‌شان ناپدید شد و یا از این، کجا خیال شفیقه مکدر گردید که به خاطر مهران و مسعود که از وضعیت مهران سخت نگران و نادم بود، آه سوز ناکی کشیده آهسته گفت: مثلی که شفیقه رفتن بی‌برگشت. نسترن دست پاچه شده پرسید:

خواهش می‌کنم مسعود، چنین نگو. بعد از جایش برخاسته گفت: چی، یعنی تنهای تنها شدیم؟ مسعود که از چشم به چشم شدن نسترن هراس داشت، آهسته سرش را بالا نمود، دستی بر روی سینه‌ای مهران کشید. خواست رویش را با تکه بپوشاند، نسترن با شتاب طرفش دوید و گفت:

مگر مهران..؟ قطرات اشک از چشمان مسعود جاری شد و سرش را شور داد. نسترن با ناله و فریاد بلند ترکه پرنده‌ها را در لانه‌های‌شان از جا پراند، گریست. مسعود با قلب مغموم و بدن لرزان دست زیر آلاشه نشست و گفت: گناه من بود که مهران، شفیقه با حالت دگرگون و دست خالی برگشت. فضای به آن خوشگواری بوی خون می‌داد. دیگر غنچه‌ای لبخند بر لبان هیچ کس باز نمی‌شد. دیگر هیچ کس دم از رهایی و آسوده‌گی نمی‌زد. شفیقه که از سکوت می‌ترسید، لب به سخن گشوده گفت:

مرا ببخشید که همه‌ای شما را مثل خودم بی‌نوا ساختم. خودم که هیچ گاه به نواهی نرسیده بودم و همیش چون گدایان بی‌خانمان گاهی در با به را می‌زدم و با قاش پیشانی مادر اندر مواجه می‌شدم، زمانی دل به نازهای  فریبنده‌ای مادر می‌بستم که آن‌هم سرابی می‌شد و… شش ساله بودم که از هم جدا شدند؛ هر دوی آن‌ها بر توسن غرور خود سوار بودند، می‌تازیدند و من پامال سواری بی‌لگام ایشان. نسترن که دل پری از تبلیغ‌های شفیقه  داشت گفت:

شاید ما ترا ببخشیم ولی والدین ما که لکه‌ای ننگینی برای‌شان شدیم هرگز. مسعود هم سر شورانده گفت:

ای وای بر ما که چقدر احمق بودیم. ما کی بودیم که طبیعت انسانی را تغییر بدهیم؟ «قدر جمعیت را کسی داند که تنها می‌شود.» بیچاره راضیه و شریف طعمه‌ای شیران جنگل شده باشند و ما حالا باید گوشت یک دیگر را خواهیم خورد. به من هرگز نگفتند، بالای چشم‌ات ابرو است. تنها می‌گفتند که از رفیق بازی بگذر. منافع دنیوی رفیق را رقیب می‌سازد و.. نسترن آه کشیده گفت:

راست میگی. والدین من تنها در پوشیدن لباس من حساسیت نشان می‌دادند و دختر بودنم برایشان معضله بود. حالا می‌دانم که. شفیقه غضب‌آلود به آن‌ها نگاه نموده گفت: بس کنید.دیگرحوصله‌ای وز وز شما را هم ندارم.

دریا خروشان‌تر از خواب شفیقه لبالب از آب شده بود، گوی طوفان تازه‌ای در راه است، آب تا کنار کتاره‌های سنگی  لبه‌ای دریا می‌رسید، آب روان و لبالب. نه تنها هر دستی می‌توانست آب بی‌برگشت دریا را لمس نماید، بلکه  شاهد بودند که آب از شدت غضب همه اجسام و اجساد گیر کرده به زیر دریا را بیرون پرتاب کرده بود که همچو پر کاهی بر روی آب سیر می‌کردند. شفیقه به بیرون ریخته‌های دریا زل می‌زد. کلاه  آب بازی سهراب در بین آن‌ها بود.  به  شدت گریست. همه به عوض دست زدن به پشت لشم و لیس شده‌ای ماهی‌های دریا خودشان لشم و لیس شده بودند. دره دیگر حال و هوایی همیشگی را نداشت. پرنده‌ها وحشت‌زده و هیجان‌انگیز نوک پاهای‌شان را به آب می‌زدند، دوری می‌خورده و به آشیانه‌های‌شان برمی‌گشتند.

نسترن با قاطعیت گفت: من که می‌روم  ولو. مسعود هم اظهار آماده‌گی کرد. شفیقه عصبانی شده گفت: یعنی چی، کجا می‌روید؟ مگر روی برگشت داریم که…؟ نسترن و مسعود هم صدا شده گفتند:

در جهت مخالف تو و سهراب لب لب دریا حرکت می‌کنیم تا به کجا می‌رسیم. نسترن درحالی که  وسایلش را جمع می‌کرد، گفت:

در هر صورتش محکوم  به فنا شده‌ایم… شفیقه که عشق سهراب درپای دلش غل و زنجیر شده بود یک سر و دو گوش  به سوی محل غرق شدن سهراب رفت. نسترن و مسعود به سوی سرنوشت مکتوم خویش روان شدند. کمره‌ای مسعود که در شاخ درختی آویزان شده بود، تکان تکان می‌خورد تا یادی باشد از سکنه‌ای آدمیزاد در آن جایگه‌ای فراموش شده است.

ارسال نظرات