داستانهای دستوپاشکسته | (قسمتِ سوم)
درد از نشانههای زندگی است. همانگونه که فکر میکنم پس هستم، درد میکشم پس زندهام. جمع نقیضین ممکن...
جمعیت عین سیل همه را با خود میبرد همراهش کشیده میشوم. صدای گلوله از هر طرف میپیچد سیل گرداب میشود و همه را درون خود میچرخاند. راه فراری نیست. حالا دیگر سام را هم پیدا نمیکنم. پنجهها را در پیراهنهای خیس و تنهای تَفکرده گیر میدهم و به دنبال راهی به بیرون از این معرکه میگردم...
درد از نشانههای زندگی است. همانگونه که فکر میکنم پس هستم، درد میکشم پس زندهام. جمع نقیضین ممکن...
در شهر ما پیرزن و پیرمردهای تنها در پارک مینشستند، یا راهبهراه مسجد میرفتند. اینجا اما سرد است و...
آخرین آمبولانس آژیرکشان که به مقابل درمانگاه رسید همهمه ایی در فضای بیرونی درمانگاه شکل گرفت. یک نفر...
شبحی از تو را میبینم که کنار پلهها لرزان ایستاده. تمام تنش انگار حجم سیالی است که در زیر بالاپوش ن...
چرا مردا زورشون میآد بگن «دوستت دارم»؟! همیشه میخوان همه چیز رو به زور داشته باشن. یعنی گفتن این ج...
باورم نمیشد. خواستم چیزی بپرسم، اما نتوانستم. زبانم بند آمده، و تنم یخ کرده بود. همهمهای توی تلفن ...
تمام راستهی جواهر فروشها را زیرورو میکنند. روی پیشخوان مغازه، حلقههای چیده شده برق میزنند. هر ک...
مجلهای را از جا روزنامهای کنار مبل خانم جون برداشتم و شروع کردم به ورق زدن. نه چیزی میخواندم. نه...
در اتاق باز میشود و این بار خانم صارمی اسم زن را صدا میزند. مرد هم از جا بلند میشود و زیر بازوی ا...