داستان کوتاه در سایه قهرمان

داستان کوتاه در سایه قهرمان

این داستان کاملاً تخیلی است و نام و شخصیت‌های داستان هم انتخابی است واقعی نیستند.

 

نویسنده: اشرف حمیدی

پاییز بود و آغاز فصل سرد؛ بادهای پاییزی و برگ‌های رنگین که دانه‌دانه از شاخه‌ها جدا می‌شدند رقص‌کنان بر روی زمین می‌نشستند و صدای خرد شدن آن‌ها را زیر پای رهگذران می‌شنیدی؛ پاییز بود شروع مدرسه و دانشگاه‌ها. شهلا با بازگشایی دانشگاه شور و شوق فراوانی در وجودش می‌جوشید عاشق کتاب و درس بود؛ از اینکه موفق به قبولی در دانشگاه شده بود بسیار خوشحال؛ کتاب‌های درسی را عاشقانه در آغوش گرفته بود؛ موهای سیاه بلندش با وزش نسیم روی شانه‌هایش می‌رقصید؛ کلاس درس استاد جلالی تازه تمام شده بود؛ از دوستانش خداحافظی کرد راهی خانه شد؛ امشب قرار یک مهمانی را داشتند به همراه خانواده‌اش نمی‌دانست چرا برای رفتن به این مهمانی کمی دل‌شوره داشت؛

سادگی و بی‌آلایشی او صورت وی را زیباتر کرده بود لباس مناسبی پوشید و همراه خانواده عازم شدند چند نفری آنجا بودند که غالباً از دوستان پدرش و تعدادی از جوان‌های فامیل؛ جوانکی محجوب در گوشه‌ای از سالن نشسته بود که پدرش از دیدن او بسیار مشعوف شد, قهرمان را می‌گویم که همه او را بسیار دوست می‌داشتند آوازه شهرت و قهرمانی او به هر سویی رفته بود؛ شهلا که کنجکاو شده بود نگاهی به چهره قهرمان انداخت نگاهشان در هم گره خورد و هر دو خیلی زود نگاهشان را از هم دزدیدند تا کسی متوجه نشود؛ اما دیگر دیر بود و نگاه‌ها درهم‌آمیخته شده بود. انگار یک شب استثنایی بود. گاهی لحظاتی در زندگی پیش می‌آید که یا می‌سوزاند یا می‌سازد و گاهی سرنوشتی را رقم میزند؛ به خانه برگشتند چهره دل‌نشین و نجیب قهرمان ذهنش را به خود مشغول کرده بود و صدای پدر را که مدام از قهرمان و آوازه شهرت و مردمی بودن و اینکه باعث افتخار مملکت است سخن می‌گفت؛ بر این سرگشتگی و پریشانی فکر او می‌افزود. مهمانی‌ها ادامه پیدا کرد و تکرار دیدارها…

و حالا پاییز زیبای تهران از راه می‌رسید؛ تهرانی که آن روزها چنارستان بود هوای بسیار مطبوعی داشت درخت‌های چنار در کنار جوی آبی که به نهر می‌مانست از میدان راه‌آهن تا تجریش در دو سوی خیابان پهلوی ایستاده بود مأوای هزاران گنجشک و سار بودند که در لابه‌لای شاخه‌ها لانه داشتند و حالا با وزش باد پاییزی دانه‌دانه برگ‌هایشان را بر سر روی رهگذران می‌ریختند و برگ‌های زرد و سبز و قهوه‌ای؛ خیابان را فرش کرده بودند و کم‌کم وقت کوچ سارها و گنجشک‌ها که تمام بهار و تابستان روی شاخه درخت‌های چنار به آوازخوانی و شورونشاط مشغول بودند فرامی‌رسید. شهلا روی برگ‌ها قدم می‌زد صدای خش و خش آن‌ها را زیر قدم‌هایش می‌شنید دوستان و همکلاسی‌های پسر و دختر با کتاب‌هایی که در دست داشتند می‌گذشتند و درگیر بحث و گفت‌وگو از مسائل سیاسی و اجتماعی؛ کمی که جلوتر رفتند شهلا با آن‌ها خداحافظی کرد و به‌طرف درب دانشگاه راهی شد تازه از در خارج شده بود که او را دید قهرمان را قهرمان رؤیایش را اینجا…

او اینجا چه می‌کند برای دیدار چه کسی آمده است کمی مردد بود که به سبب آشنایی و دیدارهای خانوادگی که قبلاً داشته‌اند سلامی بگوید یا نه؟ که قهرمان او را دید, جلو جلوتر آمد و با لبخند زیبا و مردانه‌ای که بر لبش نشسته بود به او نزدیک شد و یک جعبه شیرینی در دستش تعارف کرد و به دست او داد و شهلا صدای قلبش را می‌شنید و دستانش که می‌لرزید سعی می‌کرد آن‌ها را پنهان کند

قهرمان: اگر اجازه می‌دهید می‌خواهم با خانواده برای خواستگاری به خانه شما بیایم و شهلا دیگر صدایی را نمی‌شنید فقط لب‌های او را می‌دید که تکان می‌خورد فقط لبخند گرم و شیرین و نگاه عاشقانه‌اش را؛ انگار جواب بله را به قهرمان داده بود که او خداحافظی کرد و رفت.

شهلا ماند و بهت و حیرت و هیجان, دوستانش که از دور شاهد این گفت‌وگو بودند با لبخند به سویش آمدند با کلی سؤال و کنجکاوی؛ آن‌ها هم قهرمان را می‌شناختند و به وجودش افتخار می‌کردند مگر کسی بود که او را بشناسد و ستایشش نکند و هم چنان این هیجان را در وجودش احساس می‌کرد تا به خانه رسید.

و بالأخره آن روز فراموش‌نشدنی فرارسید و خود را در لباس عروسی و در کنار همراه و هم‌سفر زندگی‌اش دید.

و حالا همه از این اتفاق خشنود و همه در تدارک برگزاری جشن؛ شور وجدی همه خانه را فراگرفته بود و شهلا مشعوف از اینکه یک قهرمان که خیلی از دخترها حتی آرزوی دیدارش را داشتند او را برای همسری انتخاب کرده

نم نمک عشق به وجودش رخنه می‌کرد قلب و روحش با آن آمیخته می‌شد، به سراغ روزنامه‌های قدیمی که در خانه بود رفت، روزنامه کیهان و اطلاعات را که پدر هر شب می‌خواند و مجله‌های ورزشی تهران مصور و سپید و سیاه را که خواهرانش مطالعه می‌کردند همه را از اتاق‌های دیگر به اتاقش آورد و آن‌ها را ورق زد و آنچه را که درباره قهرمان نوشته بودند برای چندمین بار مطالعه کرد این روزها به سبب مسابقاتی که در شرف انجام بود، همه مطبوعات پر از گزارش و مقاله در این رابطه بود، حالا دیگر حتی با نگاه کردن به عکسش هم منقلب می‌شد دوست داشت بارها و بارها آن‌ها را ببیند، فهیمه خواهرش کوچک‌تر از سر کنجکاوی به اتاق خواهرش آمد، شهلا چه خبر؟ این‌همه مجله را می‌خواهی باهم بخوانی، شهلا: نه این‌ها را می‌خواستم… خواهر وسط حرفش آمد با شیطنت گفت: من که میدانم دنبال چه مطلبی هستی، فکر کنم این چند روز هر چه مقاله و گزارش راجع به قهرمان بود همه را از بر شده‌ای، حالا باید خودت را برای جشن عروسی آماده کنی، خوب بگو ببینم می‌خواهی جشن کجا برگزار شود، شهلا: هنوز نمی‌دانم، و اهالی خانه که از این رویداد بسیار خوشحال بودند در تکاپو تهیه و تدارک برای برگزاری جشن؛ قطعاً جشن بزرگی خواهد بود، گروه بی‌شماری از کسانی که قهرمان را می‌شناختند باید در این جشن حضور داشته باشند و حتماً تعدادی از خبرنگارها هم خواهند آمد، و درنهایت باشگاه دانشگاه تهران برای این منظور در نظر گرفته شد،

زمستان آن سال مثل همه مهروموم‌های قدیم تهران سرد بود و کوچه‌ها انباشته از برف‌هایی که پارو می‌کردند و از پشت‌بام به داخل کوچه می‌ریختند، نزدیک امتحانات پایان‌ترم دانشکده بود و شهلا علاوه بر برنامه‌های مربوط به ازدواجش و مهمانی‌ها و باید خودش را برای امتحانات پایان‌ترم هم آماده می‌کرد و همه‌چیز آماده شد و یک شب زیبا و فراموش‌نشدنی شبی که شهلا به‌عنوان یک عروس زیبا دران می‌درخشید و بسیاری از افراد سرشناسان روزها در این جشن حضور داشتند و خاطره آن شب را هرگز فراموش نخواهند کرد.

و حالا بعد از یک هفته به دانشکده آمد؛ دختران دور او جمع شده بودند و به او تبریک می‌گفتند، و گاهی بعضی دیگر او را به هم نشان می‌دادند و می‌گفتند، ببین اوست که همسر قهرمان شده، و دیگری می‌گفت: اره عکسش را توی مجله دیدم. و دختر سومی می‌گفت: «دیدی چقدر لباس عروسی‌اش زیبا بود، اره ولی ببین به نظر من خودش خوشگل‌تر از عکسشه»، و به‌این‌ترتیب هرکدام نظر خودشان را ابراز می‌کردند، و دوست دیگری گفت بالاخره شهلا به خانه بخت رفت.

خانه بخت؟ بخت چیست؟ الزاماً معنی‌اش خوشبختی است؟ همیشه واژه بخت دو پیشوند دارد، بد و خوش، و بدبخت یا خوش‌بخت، و هیچ‌کس نمی‌داند که سرنوشت او را کدام از این دو واژه رقم میزند، روزهایی را که در پیش رو دارد آیا با خوشی و خوش بختی توأم است و یا باید در انتظار روزهای سخت باشد.

حالا شهلا و قهرمان در زیر یک سقف زندگی نوین خود را آغاز کرده‌اند زندگی که سرشار از عشق بود و روزهایی که در مهمانی و دیدار دوستان و سفر می‌گذشت و خبرنگاران هم که دست‌بردار نبودند و از هر فرصتی برای تهیه گزارش از زندگی این دو بودند، و حالا دیگر همه حتی دوستانش او را به‌عنوان همسر قهرمان می‌شناختند وجودش و نامش در زیر سایه قهرمان گویی معنا پیدا می‌کرد؛ که البته دوست می‌داشت و به آن می‌بالید.

پس از چندی با به دنیا آمدن پسرشان رونق زندگی‌شان دوچندان شد، قهرمان که حالا مدتی بود که بازی‌های جهانی را با کسب مدال‌های ارزشمند پشت سر گذاشته بود حالا فرصت بیشتری داشت تا در کنار همسر و فرزندش بماند، هرچند که مردم او را علاوه بر یک ورزشکار قهرمان و یک جوانمرد هم می‌دانستند به سبب کارهای خیر و انسان دوستانه‌ای که انجام می‌داد وگرنه خیلی‌های دیگر هم بوده و هستند که در زمینه‌های ورزشی صاحب‌نام شدند و مدال کسب کردند اما قهرمان نشدند اگر قهرمان شدند پهلوان و اسطوره نشدند

و روزگار گذشت و گذشت و خواست که چهره دیگری از خودش بسازد و چنین شد؛ و روزی قهرمان؛ قهرمان زندگی‌اش را از او گرفتند… روزگار؛ سرنوشت؛ بخت؛ شانس؛ اقبال بد آنچه که بود… روزگار چهره دیگری از خودش را برای او به تصویر کشید واو ماند و کودکی در آغوش و غم‌هایی که تا مغز استخوان را می‌سوزاند؛ او ماند و سایه‌ای که تا ابد بر سرش سایه اندوه باری گستراند او ماند و دهان‌هایی که همیشه باز بود تا از هر حرکت و رفتار او سخنی آن‌گونه که خودشان می‌خواهند بگویند و تعبیر کنند؛ او ماند و چشم‌هایی که مدام به ا او می‌نگریستند و همه اعمال و رفتار او را زیر ذره‌بین گذاشته بودند؛ و او سکوت کرد سکوت، سکوت، سکوتی که پایانی بر آن نبود و تا ابد ادامه داشت…

هیچ‌کس حال دلش را نپرسید دلی که عزلت‌نشین شد؛ سال‌ها گذشت نه به رسم روزگار که خودش به جبر؛ جعد و رنگ گیسوان را سفید می‌کند و قامت‌های موزون را خمیده که غم و درد جانکاهش توانش را از او گرفت و بیماری به سراغش آمد؛ آمد تا او را از پای بیاندازد و چنین کرد. و مراسم درگذشتش را به سوگ نشستند دوستان و آشنایانی که سال‌ها حتی سراغی از او نگرفته بودند آمدند تا در این مراسم شرکت کنند و هر چه زودتر پایان قصه زندگی‌اش را بنویسند و کتاب زندگی‌اش را ببندند روزنامه با تیتر درشت نوشتند همسر قهرمان امروز درگذشت؛ رهگذری از مقابل خانه‌ای که مراسم سوگواری برگزار می‌شد می‌گذشت و از کسی پرسید این مراسم سوگواری چه کسی است و جواب شنید که همسر قهرمان؛ همسر قهرمان درگذشت و حتی در مراسم یادبود و روی سنگ‌قبرش هم نوشتند همسر قهرمان و هیچ‌کس نفهمید او که بود و کی زندگی کرد که نامش همیشه زیر سایه قهرمان بود آخر او یک زن بود و…/ بهمن ۱۳۹۶

ارسال نظرات