داستان کوتاه: هفتسین بیسین
پانزده سال پیش هم، وقتی با خانه و خانواده خداحافظی کردم و تن به یک سفر دور و بی انتها دادم، میخواست...
زن میگوید: تازه، اون موقعهاش رو ندیدی. جوونتر که بود، بچههای فامیل عاشقش بودن. سربهسر همه میذاشت. روزای عید، ده تومنی تا نشده از لای قرآن میداد به همه. میگفتن، دستش اومد داره.
پانزده سال پیش هم، وقتی با خانه و خانواده خداحافظی کردم و تن به یک سفر دور و بی انتها دادم، میخواست...
نخست، بُلبُل هزارآوا با نوای دلنواز خود چَهچَه بزد و جملگی پرندگان و چرندگان جنگل را به وجد بیاورد....
سرش را به عقب برگرداند و گفت: همین پشت، توی همین انبار چوب میخوابیدم. گاهی چیزی میخوردم، گاهی هم ر...
فرامرز اصلانی برایم از سفر میخواند و من به سفر هر روزهام در شهری به وسعت همه دنیا در میان متنوعتر...
مردمسلح دوری خورد؛ نخست از همه دو هنرمند را گلوله باران نمود. بعد با خونسردی به همه مردان و زنان هوت...
خب بابا. کی حالا منو نگاه میکنه؟!. ببین مرد غیرتی خیلی خوبه. اصلاً مرد شل و ول به درد نمیخوره. همی...
میگه این چرت و پرتها رو واسه همین میبندن بهت. آبجی هام و زن داداشام دست به یکی میکنن گاهی. به من...
من سیزیف را خوردم؛ ادغامشده با گوشت و مخلفات و نانمکدونالد. با اولین گاز، وارد چرخه زندگیام شد. ...
سندی مومنی از داستاننویسان و منتقدان باهوش، پیگیر و بیحاشیهای است که از دهه هشتاد، مستمر و آهسته...