داستان 74 خبر

داستان کوتاه؛ شهرِ دیواری

حالا نور صبحگاهی بیشتر شده و فضا را روشن کرده بود. مرد، سرتاپای رها را نگاه کرد؛ انگشت‌های رنگی پاهایش و شلوار و زیرپوشی پر از لکه‌های سفید. از آشپزخانه بیرون آمد و نزدیک در آپارتمان ایستاد. رها پرسید: «باید کجا بکشمش و چندروزه تحویلش بدم؟»