– حتما، خودت و بچهها چیزی لازم ندارین؟
– نه عزیزم فقط سعی کن زودتر بیای آخه سفره هفتسینمون و باید با هم بچینیم.
– هه هه هه باشه سبزیپلو و ماهی رو حاضر کن که اومدم.
محمود کارمند حسابداری که در یکی از معادن نزدیک کاشان کار میکرد، بعد از شش ماه برای عید به مرخصی میرفت. خانوادهاش در یکی از شهرهای خراسان زندگی میکردند. وقتی فرزانه به بچهها مژده داد که پدر سال تحویل پیش آنها خواهد بود، بچهها از خوشحالی بالا و پائین پریدند و شادی کردند. فرزانه فرصت زیادی نداشت باید دنبال سوروسات هفتسین میرفت و برای محمود و بچهها لباس نو و هدیه میخرید. خانه را هم برای عید آماده میکرد. محمود هم حقوق و پاداش شب عید را که گرفت با خوشحالی ساکش را بست و راهی سفر شد. وقتی به تهران رسید، سری به مرکز شهر زد و سوغاتیهائی برای فرزانه و بچهها خرید و بعد به ترمینال رفت. اما به هر باجهای که سر میزد بلیطها فروخته شده بود. چون شب عید مسافر زیاد و بلیطها قبلا پیشفروش شده بود. چند ساعت ایستاد ساعت چهار بعد از ظهر شده بود اما باز نتوانست بلیط گیر بیاورد. بیرون سالن ماشینهای سواری داد میزدند و مسافر سوار میکردند. با اینکه میخواست سفرش در نهایت صرفهجوئی باشد تا بتواند برای بچهها حسابی خرج کند، اما برای رسیدن به موقع، مجبور شد با ماشین سواری سفر کند. او جلو بغل دست راننده نشست و سه نفر هم که دو نفرشان زن و شوهر جوانی بودند و یک خانم تنها، پشت نشستند و اتوموبیل براه افتاد.
هوای اواخر اسفند سرد و بارانی بود و برف پاکنها تند و تند کار میکردند. هرچه پیشتر میرفتند و از شهر دورتر وضعیت جاده بدتر میشد. تا جائی که وقتی به دامنه کوه رسیده بودند، برف روی جاده را پوشانده و رفت و آمد به کندی صورت میگرفت. به نیمه راه رسیده بودند که ترافیک سنگین اتوموبیلها را متوقف کرد. ماشینها ایستادند طولی نکشید که صف طویلی از اتوموبیلهای در برف مانده تشکیل شد. همه منتظر بودند ماشین جلوئی حرکت کند و بقیه هم راه بیافتند. اما انتظار بیهودهای بود و از حرکت خبری نبود. راننده پیاده شد تا سر و گوشی آب دهد وقتی برگشت خبر داد که بهمن بزرگی جاده را بسته و باید صبر کنند تا بولدوزرها جاده را باز کنند. خانم جوانی که پشت سر نشسته بود شروع به شکایت کرد:
– وای حالا چکار کنیم؟ اگر … اگر – همه گوش شدند اگر چی؟ اما او در گوشی به همسرش حرفی زد و او بلند گفت: انشالله طوری نمیشه تا اون موقع میرسیم. خانم گفت: ولی… شوهر دوباره تأکید کرد: خانم نفوس بد نزن صبر کن میرسیم. در این موقع رانندههای نزدیک هم پیاده شدند و یکی از آنان فلاسک چایی را که همراه داشت آورد. چند نفر دیگر هم هر کدام قند و بیسکویتی که داشتند آوردند و شروع کردند به تعارف و چای خوردن و حرف زدن. خانمی که همسفر ما بود با خود ساندویچ آورده بود، به ما هم تعارف کرد. من که در آن شب برفی راه به جائی نداشتم و به امید رستوران بین راه غذائی همراه نیاورده بودم، با تشکر گرفتم و خوردم. انتظار طولانی شده و معلوم نبود جاده کی باز میشود. بدتر اینکه وقتی به پشت سر نگاه میکردیم و میدیدیم چندین کیلومتر ماشین ایستاده نگران میشدیم که اینهمه اتوموبیل کی و چطور به مقصد خواهند رسید. در این موقع موبایلم زنگ خورد فرزانه بود:
– محمود کجائی، کی میرسی؟ – عزیزم ما هنوز خیلی مونده که برسیم جاده بسته است باید باز بشه تا بتونیم حرکت کنیم. در همین موقع ناگهان صدای فریادی مرا از جا پراند. فرزانه داد زد چی شده؟ من که نمیدانستم چه اتفاقی افتاده فقط گفتم: نمیدونم و مکالمه را قطع کردم. برگشتم پشت سرم را نگاه کردم، خانم جوانتر که باردار بوده و برای وضع حمل نزد خانوادهاش میرفت گویا درد داشت. خانم مسنتر گفت: دختر جون وقت زایمانته؟ -نمیدونم هنوز یک ماه وقت دارم. – آخه حالا چکار کنیم؟ – نمیدونم خانم. شوهرش گفت: ای وای لیلی جان الان چکنیم؟ خانم مسنتر گفت: نگران نباشید انشالله تا اون موقع میرسیم. در این موقع فریاد خانم جوان دوباره بلند شد و شروع به نالیدن کرد. من پیاده شدم و موضوع را به راننده گفتم. او تا شنید گفت: عجب مکافاتی تو ماشین من این خانم میخواد فارغ بشه؟ مردان دیگری که آنجا ایستاده بودند گفتند: آقا الان مشکل اینه؟ بیائید فکر کنیم که تو این برف چکار کنیم و چطور این بنده خدا رو نجاتش بدیم. یکی زنگ زد به اورژانس شهری که دو ساعت با ما فاصله داشت. اما آنها گفتند: بخاطر بسته بودن جاده نمیتوانند خودشان را برسانند. یکی دیگر گفت: اینطوری نمیشه باید یک دکتر پیدا کنیم. این فکر بهتری بود و هر کدام ما سمت ردیفی از ماشینها راه افتادیم تا بین مسافرین دکتری پیدا کنیم. برف هم چنان میبارید و پای ما تا مچ در آن فرو میرفت. تقریبا پانصد متر رفته بودم که در یکی از اتوموبیلها دکتری پیدا کردم و موضوع را گفتم او قبول کرد و کیف طبابتش را که پشت ماشین گذاشته بود برداشت و همراه من آمد. وقتی رسیدیم دیدیم دو پرستار خانم هم برای کمک آمده و آنجا بودند. دکتر و پرستارها مشغول گفتگو شدند که چطور این کار را در اتوموبیل انجام بدهند و چند دقیقه بعد به این نتیجه رسیدند که برای این کار باید ماشین را عوض کنند. راننده اتوبوسی که در کنار ما ایستاده بود رفت هفتاد مسافر را پیاده و آنها در ماشینهای دیگر جابجا کرد و خانم جوان را به اتوبوس منتقل نمودند. رانندگان دیگر هم دست به کار شدند و هر یک کمکی میکردند چون باید هوای ماشین را گرم نگاه میداشتند. پرستاران کار خود را شروع کردند، دکتر آب جوش لازم داشت، و ظرفی که باید آب را در آن جوش میآوردند. از کجا میآوردیم؟ کسی نمیدانست، اما شانهها را بالا انداختیم و دوباره راهی اتوموبیلها شدیم. خوشبختانه مسافرین چون برای تعطیلات میرفتند با خود کلی وسایل آورده بودند و ظرفی که لازم بود پیدا کردیم. یکی گاز پیکنیکی که در صندوق عقب داشت آورد و کنار ماشین روشن کرد. من و چند نفر دیگر قابلمه را پر برف کردیم و روی آن گذاشتیم. فریاد خانم هم بلند بود و لحظه به لحظه بیشتر میشد. دکتر و پرستار در داخل ماشین مشغول آماده کردن آنجا برای زایمان بودند و هرکس ملافهای همراه داشت آورد. جمعیت کنار ماشین جمع شده بود. انگار راهبندان و برف و سرما برایشان اهمیتی نداشت اما برای این که بفهمند بالاخره چه خواهد شد در سرما ایستاده و پاها را بالا و پائین و دستها را با بخار دهان گرم میکردند و نگران چشم به پنجره اتوبوس دوخته بودند. چون در آن لحظه موضوع حاد زایمان مسافر اتوموبیل ما بود و بچهای که پا به این دنیا میگذاشت. شب از نیمه گذشته و همسر آن زن مرتب در بیرون به اینطرف و آن طرف زنگ میزد تا بلکه کمکی برسد. اما انگار مسافر او برای آمدن عجله داشت. در این میان فرزانه دوباره زنگ زد و من این بار موضوع را مفصل تعریف کردم و گفتم: عزیزم واقعا نمیدونم بتونم برای سال تحویل پیش شما باشم یا نه اما اگر نرسیدم یادت باشه دعا رو فراموش نکنی مخصوصا برای این بنده خدا که نمیدونیم چی میشه.
سرما همه را بیتاب کرده بود گاهی چند دقیقه میرفتند و دوباره برمیگشتند. تا این که نزدیک صبح صدای گریه نوزاد از داخل ماشین به گوش رسید. همه به یکدیگر نگاه کردند تا ببینند آنها هم این صدا را شنیدهاند؟ و یکباره فریاد خوشحالی جمعیت برخاست و در دامنه پربرف پیچید. هر یک با خوشحالی دویدند و مژده تولد نوزاد را به کسان دیگر دادند. بقیه مسافرین از اتوموبیلها پیاده شدند و شروع به خوشحالی و شادمانی کردند و به یکدیگر تبریک میگفتند. صحنه عجیبی بود. گرمای محبت و همبستگی در آن سرما موج میزد و برفهای جاده را ذوب کرده بود. بعد از نیم ساعت دکتر و پرستاران از اتوموبیل پیاده شدند. مردم آنها را احاطه و سردست بلند کردند. دکتر و پرستاران با وجدانی که با کمترین امکانات پزشکی در شرایط بسیار سخت توانستند جان یک زن و فرزندش را نجات دهند قابل تقدیر بود. به آسمان نگاه کردم سپیده صبح دمیده و لحظه به لحظه روشنائی بیشتر میشد. در این موقع اتوموبیلها شروع به حرکت کردند. بلی راه باز شده بود. پرستاران خانم جوان و فرزندش را روی صندلی عقب اتوبوس خوابانده بودند و مسافرین هم سوار اتوبوس خودشان شدند. موقع حرکت که رسید اتوموبیلها راه را باز کردند تا اتوبوس حامل نوزاد و مادرش زودتر رد شده آنها را به بیمارستان برساند. من که بعد از آن شب طولانی توانسته بودم ساعت نیم بعد از ظهر به شهر برسم و بخاطر تحویل سال در آن ساعت هیچ تاکسی رفت و آمد نمیکرد، پیاده براه افتادم. وقتی به خانه رسیدم و با کلید خود در را باز کردم و وارد شدم خانه ساکت بود. فرزانه و بچهها سر سفره هفتسین نشسته و سرهاشان پائین بود و غمگین به سبزه و سفره خیره شده بودند. انگار صدای تیک تیک ساعت و جست و خیز ماهی را در تنگ بلور نمیشنیدند و نمیدیدند. ناگهان پیمان پسر کوچکم من را دید و فریاد زد بابا. بچهها برگشتند تا من را دیدند با خوشحالی دویدند و من را احاطه کردند. فرزانه از خوشحالی در حالی که گریه میکرد و میگفت: شکر خدایا شکر، دستانم را گرفت و همه سر سفره نشستیم و سال را تحویل کردیم./ 24 دی ماه 1397
ماجرائی که در هنگام سفر نوروزی مردمان، پیشدرآمد سالی پر خیر و برکت تلقی گردید، و وحدت و انسجام قلبها را به نمایش گذاشت. آنچنانکه کوه برف میانه راه نیز نتوانست سد معبر دلهای مهربان شده مادر جوان را از کمکهای ایشان محروم نماید. همیشه در کوران حوادث و موقعیتهای خاص و گاها دشوار است که انسانها با عکسالعملهای خود میزان درک و فهم خود را ظاهر نموده آنچنانکه هستند رفتار مینمایند. این یعنی همان مشخصهای که یک ملت با آن خو گرفته و از خصوصیات اخلاقی و فرهنگی آنان است. و تشابه آن با زیبائی و شکوه بهار، که درس مهرورزی و دگرگرائی و گرهگشایی به آدمیان داده است. بیایید تا از قافله بهار عقب نمانیم و درس دگرگونی برای بهتر شدن و شکوفایی و طراوت بیاموزیم. تحول درونی و اخلاقی و رفتن به سوی صفا و انسانیت، عبودیت پروردگار و تسلیم در برابر اراده خداوند عالم و آفریننده هستی که سعادت انسانها را تضمین میکند. من فرستم بباغ، در نوروز مژده شادی و نوید مراد این معما، به فکر گفته نشد قفل این راز را ، کسی نگشاد من و تو بندهایم و خواجه یکی است تو و ما را هر آنچه داد او داد (پروین اعتصامی) |
ارسال نظرات