اشاره:احمد اکبرپور زاده ۹ مرداد ۱۳۴۹ خورشیدی در چاه ورز لامرد فارس است. او تحصیلات خود را در شهرهای جهرم، شیراز و تهران تا مقطع کارشناسی در رشته روانشناسی به پایان رساند. عمده شهرت وی بابت نگارش داستانهای کودک و نوجوان است که برای وی جوایز متعددی ازجمله کتاب سال ایران را به ارمغان آورده است. اکبرپور عضو شورای کتاب کودک و نیز انجمن نویسندگان کودک و نوجوان است. کتابشناسی اکبرپور پربرگ و بار است و این کارنامه موفق کمّی و کیفی جوایز و افتخارات متعددی را نیز برای اکبرپور به همراه داشته است که ازجمله آنها میتوان به این موارد اشاره کرد: جایزه کتاب سال برای قطار آن شب، ۱۳۷۹؛ دیپلم افتخار IBBY در پکن برای امپراتور کلمات، سال ۲۰۰۶؛ برگزیده شورای کتاب کودک برای امپراتور کلمات، سال ۱۳۸۴؛ برگزیده کتابخانه بینالمللی مونیخ برای کتاب من نوکر بابا نیستم، سال ۲۰۰۵؛ برگزیده یونیسف برای کتاب شببخیر فرمانده، ۱۳۸۱؛ برگزیده شورای کتاب کودک برای کتاب شببخیر فرمانده، و… با او پیشتر گفتگویی داشتیم که در شماره ۴۵۷ باهدف شناخت بهتر آثارش انجام شده است. او اینک و با تأثر از سرخوردگی عمیقی که همه ما از سقوط پرواز اوکراینی داریم به خلق داستانی کودکانه پرداخته که اینک و با عرض تسلیت مجدد برای نخستبار تقدیم خوانندگان هفته میشود. |
ما میخواهیم سوار هواپیما بشویم. بابا توی یک کشور دیگر منتظر ماست. همه سوار شدهاند بهجز من و آریوتا.
اولین بار است که آریوتا میترسد. دستم را میکشد تا برگردیم. مامان دو تا پله پایین میآید. دستم را میکشد تا از پلهها بالا برویم.
به آریوتا میگویم تو که هواپیما بازی را دوست داشتی؟ هیچ هم نمیخندد. قیافهاش مثل گریه شده است. میگوید این بار دوست ندارم. و باز دستم را میکشد تا سوار نشویم. دستم را از توی دست گندهاش درمیآورم. میگویم اَه اَه اَه. مامان یواش میگوید: «از دست تو. بازهم آریوتا بازی؟»
اولین بار است که با او دعوا میکنم. داد میزنم: «ترسو ترسو. قهر قهر.» و دیگر نگاهش نمیکنم. همراه مامان از پلهها بالا میروم. مامان میگوید: «آفرین» ناگهان از پایین پلهها داد میزند: «من ترسو نیستم.» دستام را از توی دست مامان درمیآورم. میدوم و از پلهها دوتادوتا میپرم. میگویم من هم الکی گفتم. و دستهایمان را سه بار به هم میزنیم. همراه من از پلهها بالا میآید. میگویم: «آفرین آریوتا. تو خیلی شجاعی.» خلبان و مهماندارها میخندند.
مثل همیشه کنار من مینشیند.
با هم آشتی میکنیم. وقتی مهماندارها عروسک به بچهها میدهند یکی اضافی برای من برمیدارد.
هواپیما با سرعت راه میافتد. وقتی میرود توی هوا به آریوتا نگاه میکنم. مثل همیشه نمیخندد. میرویم بالا و بالاتر. باز هم نمیخندد. میگویم بیا پنجره بازی. توی پروازها مامان که بخوابد من یواشکی کمربند را باز میکنم. با آریوتا از توی همه پنجرهها نگاه میکنیم. زیر صندلیها نگاه میکنیم. یکبار هم رفتیم دستشویی.
میگویم میآیی برویم؟ میگوید نه. میگویم ای آریوتای بیحوصله. خودم از کنار سر مامان به پایین نگاه میکنم. مامان میگوید: «نمیخواهد نگاه کنی، سرت گیج میرود.»
حوصلهام سر رفته است. آریوتا هم مثل مامان خوابیده است. چراغهای توی هواپیما روشن میشود. آخ جووون. پذیرایی و اسباببازی. میز صندلی خودم و مامان را بیرون میکشم. آریوتا را از خواب بیدار میکنم. میگویم: «یکی اضافی بردار» و مثل همیشه چشمک میزنم. او به مهماندار نگاه میکند ولی باز هم نمیخندد.
مهماندار نزدیک ما رسیده است که صدای پووووف پااااااق توی صندلیام میپیچد. چراغها خاموش میشود. هواپیما کج میشود و همه روی هم میافتیم. آریوتا میگوید: «نگفتم. نگفتم خیلی خطرناک است؟»
مهماندار افتاده است. اسباببازیها همهجا پخش شده است. مامان محکم مرا توی بغل میگیرد. از کنار پنجرهها آتش دیده میشود. هی سرم گیج میرود. هی سرم گیج میرود. نزدیک است زمین بخورم که آریوتا مرا محکم میگیرد. میگوید: «برویم پنجره بازی» میگویم واقعنی راست میگویی؟ میگوید واقعنی واقعنی.
میرویم کنار پنجره. دود از توی بال هواپیما بیرون میآید. میگویم وای. آریوتا میگوید نگاه کن نگاه کن. سرم را میکنم توی پنجره. دوتا هواپیما. میگویم اینها که کوچولو هستند.
دوباره پووووف پااااق. همگی میافتیم روی سروکلهٔ همدیگر. با آریوتا میرویم آن طرف.
این بار من میگویم نگاه نگاه. نصف بال اینطرف هم کنده شده است. دود و آتش از توی آن بیرون میآید. هواپیما الکی میچرخد. کیف و وسایل میخورد توی سروکلهمان. مامان فقط مرا صدا میکند. نزدیک است تااااق بخوریم زمین. میگویم وای از دست این خلبان دیوانه. آریوتا میگوید آفرین، خودمان باید برویم خلبان بازی.
من هی میافتم ولی آریوتا مرا بلند میکند. میرویم توی کابین. خلبان خوابیده است. حتماً مثل من سرش گیج رفته است. آریوتا او را بلند میکند. یک پتو میکشد روی سرش و جای او مینشیند.
میگویم آخ جووون، آریوتای خلبان. هی دست میگذارد روی این دکمه و آن دکمه و هی گاز میدهد. هواپیما دیگر کجکج نمیرود. ما تااااق به زمین نمیخوریم. دوباره میرویم توی هوا. میرویم بالای بالا.
دوتا هواپیما کنارمان هستند. آریوتا لباس سفیدش را درمیآورد. یک پرچم سفید درست میکنم. میگویم گاز بده برو نزدیکشان. میگوید خطرناک است. میگویم نه. حتی آریوتا میترسد.
وقتی نزدیک دو تا هواپیما میشویم میگویم پنجره را بازکن. آریوتا تق دکمهای را میزند. من پرچم سفید را تکان میدهم. دوتا هواپیما کمی نگاه میکنند و میروند. وقتی مثل دوتا گنجشک شدند آریوتا میگوید: «آفرین تارا. حالا توی بلندگو صحبت کن».
میگویم: «مسافرین گرامی ما در حال کم کردن ارتفاع هستیم. تا چند دقیقهٔ دیگر در فرودگاه ایکس باکس به روی زمین مینشینیم.» خلبان لبخند میزند.
– مامان تارا لطفاً کابین خلبان. مامان تارا لطفاً…
مامان خیلی زود خودش را میرساند. زبانش بند میآید. آریوتا هی دکمه را فشار میدهد تا زودتر توی فرودگاه بنشینیم. مامان لبخند میزند. بعد میگوید: «آفرین. من به تو و آریوتا افتخار میکنم.»
آخ جووون. بالاخره مامان هم آریوتای مرا دید. حالا سهتایی پیش بابا میرویم.
ارسال نظرات