داستان کوتاه؛ شهرِ دیواری

داستان کوتاه؛ شهرِ دیواری

حالا نور صبحگاهی بیشتر شده و فضا را روشن کرده بود. مرد، سرتاپای رها را نگاه کرد؛ انگشت‌های رنگی پاهایش و شلوار و زیرپوشی پر از لکه‌های سفید. از آشپزخانه بیرون آمد و نزدیک در آپارتمان ایستاد. رها پرسید: «باید کجا بکشمش و چندروزه تحویلش بدم؟»

 

نویسنده: ساحل رحیمی‌پور 

رها طاق‌باز روی تشک پنبه‌ای، وسط سالن پذیرایی خوابیده بود که صدای زنگ‌مانندی شنید. چشم‌بسته، زیر بالشش را جست‌وجو کرد؛ چیزی نبود جز خنکی پنهان‌شدهٔ زیر آن. زنگ دوباره نواخته شد. کش‌و قوسی به بدنش داد و با حرکتی سریع برخاست. به راست متمایل شد. غوطه خورد در گنگیِ ناگهان از خواب پریدن. قلبش می‌تپید؛ تندتر از تپش‌های همیشگی. انگار کسی آن را از جا درآورده و انداخته بود جلو پایش. فشرده شدنش را می‌دید، باز و بسته شدنش را.

جلوتر که رفت، ضربانش بیشتر شد. گرگرفتگی دوید میان اندام‌هایش. عرق به پیشانی‌اش نشست و راه افتاد تا بینی‌اش. مسافت چند متری به پایین رسید و رها وارد اتاق روشنی شد که اتاق فعلی‌اش نبود. چشم گرداند؛ دور خودش چرخید. نگاه گیج و نامفهومش به ذهنش رسید. با خودش گفت: «کجام؟ الان چه وقت روزه؟» زمان کمی لازم بود تا بفهمد در خانه و اتاق پیشینش است؛ جایی که عمرش را در آن سر کرده و بزرگ شده بود.

حالا صدا شکل تازه‌ای از هستی داشت؛ دیگر منقطع نبود، ممتد بود و کرکننده. انگار رها به منبع صدا نزدیک شده بود. گوش‌هایش زیادی می‌شنید. گوشهٔ چپ اتاق، چسبیده به دیوار، تختی فلزی که سال‌ها روی آن خوابیده بود. پتو و ملافه درهم پیچیده، بی‌نظم. صدا بین این همه شلختگی گم شده بود؟ دست راستش را انداخت به جان همه‌چیز؛ بی‌فایده. زنگ، خودش را ادامه داده و به بی‌نهایت رسیده بود.

فقط بالش مانده بود؛ تکیه داده به فلزهای درهم تنیده و باریک بالای تخت. رها دستش را سمت بالش برد. پشت آن، بین درز تشک و تخت، ساعت قرمز رنگ کوچکی افتاده بود. به ساعت دوران کودکی‌اش شباهت داشت که در قرعه‌کشی بانک محله، برای اولین و آخرین‌بار برنده شده بود و روزی کلافه از صدای زنگش، سمت حیاط همسایه پرتش کرده بود.

رها، فرو رفته در خلسهٔ ساعت‌ها، روگرداند. به پنجرهٔ اتاق نگاه کرد. پرده کرکره تا پایین، نور مورب افتاده بر موکت کف اتاق. ساعت را در دست گرفت. زل زد به صفحه‌اش. عقربه‌ها نبودند؛ ساعتی ناقص و زمانی نیست‌شده پیش رویش بود. انگشت اشاره‌اش را روی دکمه خاموشی زنگ ساعت فشرد. صدا قطع نمی‌شد.

 لابد صدا جای دیگری بود؛ باید می‌جُستش. بی‌امان بود، می‌بارید چون رگبارِ شب پیش که بهاری نبود و پاییزی بود و صدایش را آن‌قدر در آپارتمان پنجاه‌متری فعلی رها پیچاند که او خوابش برد.

 هنوز میان خوابش بود؛ در خانه و اتاق سابقش. به‌طرف در اتاق دوید. سرجایش برگشت؛ روی تشک. کف زمین پهن شد. چشمانش را بست و سعی کرد که دیگر نشنود. تکانی به خودش داد و آنگاه، روی تختی چوبی بیدار شد. بوم‌های نقاشی چیده شده کنار دیوار، قوطی‌های در بسته رنگ پخش بر زمین و نقاشی نیمه‌کاره‌ای بر سه‌پایه با خطوطی درهم رونده و بی‌پایان. خودش بود! جای درستی برخاسته بود؛ جایی که باید باشد و صدا… همچنان می‌آمد نه از ساعت کوکی بدون عقربه، از جایی بیرون از اتاقش.

 روی تخت نشست و گوش داد؛ فهمید صدا از کجا می‌آید. بلند شد؛ دانه‌های عرق نشسته بر بینی‌اش لیز خورد تا گوشهٔ چپ لبش. چشیدش؛ خنک بود و بی‌مزه. انگار عرقِ خوابش را به بیداری آورده بود؛ شبیه یادگاری! سمت راهرو رفت؛ با چشم‌های خواب‌زده و گیجی شیرینی که احاطه‌اش کرده بود.

 کسی پشت در ایستاده بود. نه پشت در اصلی ساختمانِ بلوک یازده، درست پشت در آپارتمان رها. چشم راستش که به این بیدارباش ناهنگام واکنش بهتری نشان داده بود، تا چشمیِ در رفت. حالا می‌دیدش؛ مرد نسبتاً چاق دست به سینه‌ای با موهای کم‌پشت. رها ابروهایش را تکان داد و آهسته چیزی گفت.

 چندثانیه بعد، در را باز کرد. صورت پهن مرد با لبخندی کش آمده بود و لب‌های رها خشک و بی‌لبخند. در را چسبیده بود؛ انگار می‌خواست مانع ورود مرد شود. ناگهان صدای مرد در گوش‌هایش پیچید: «نگو خواب بودی!»

 رها انگشتان دستش را بین موهایش برد؛ حرکتی به راست و چپ. آب دماغش را بالا کشید و با چشمان قی‌کرده‌اش مرد را برانداز کرد: کیف چرمی در دستش و پیراهن پشمی چهارخانه بر تنش. رها در دلش گفت: «همون تیپ همیشگی‌ش از دانشگاه.» مرد نسبتاً چاق که جوابی نگرفته بود دوباره به حرف آمد: «از اون روزاست که خیلی چیز هستیا.» رها دستش را داخل جیب شلوار جین گشادش کرد. باصدایی گرفته گفت: «صبح نشده اومدی سراغم. چه انتظاری داری!» مرد نگاهی به ساعت مچی‌اش انداخت. لبخندش پررنگ‌تر شد؛ مثل خنده‌ای فروخورده.

-دیگه صبح شده، فقط آفتاب ولو نشده.

 و خنده‌اش را سر داد. رها حرفی نزد. در را باز گذاشت و به سمت سالن رفت. مرد نسبتاً چاق وارد آپارتمان شد و در، پشت سرش بسته. آن‌وقت روی شکمش دست کشید و گفت: «می‌خواستم سر راه صبحونه بگیرما؛ منتها داشت دیرم می‌شد. باید زودتر برم سرکار.»

 رها ایستاده در میانهٔ سالن به سکوتش ادامه داد؛ دست به کمر و نگاهش به پنجره نیم‌باز آشپزخانه که پرده توری‌اش رقصان بود از باد دم صبح. با خودش فکرکرد چه خوب که زنگ خفه شد! حس کرد ضربان قلبش کمتر شده، اضطرابش هم. بعد به سوی مرد چرخید.

-هنوز کارت همونه؟

-الان مشاور تبلیغات یه کارخونه مواد خوراکی‌ام. بهتر از آهن و مصالحه.

 و دوباره خندید. آن‌وقت، دورتادورش را نگاه کرد. روی میز گِرد داخل آشپزخانه، پارچه چهارخانهٔ آبی و سفیدی پهن بود؛ سفیدی‌های پارچه، چرکین و روبه سیاهی. ظرف‌ها کف آشپزخانه روی هم تلنبار و سینک ظرف‌شویی، زنگار گرفته از غبار سال‌ها. مرد نسبتاً چاق نگاهش را سمت کابینت نزدیک خودش برد. بسته‌ای قرص که بیشترش مصرف شده بود؛ مچاله و افتاده کنار تلفن بی‌سیم. سرفه‌ای کرد و به رها چشم دوخت.

-هنوزم آرامش‌بخش می‌خوری؟

رها بی‌آنکه به مرد نگاه کند سرش را تکان داد.

-هرچی بیشتر خودم رو می‌شناسم، مضطرب‌تر می‌شم.

گوشه‌های لب مرد کش آمد؛ اما در جایی متوقف شد، کمی قبل از خنده شدن. و لبانش جنبید: «اون‌وقت چرا؟»

-چون می‌دونم دارم ته می‌کشم.

 مرد نسبتاً چاق، دوباره به کابینت چشم دوخت و گفت: «ولی سیگار میگار رو تعطیل کردیا! همیشه یه کوه ته‌سیگار تو خونه‌ت پیدا می‌شد.» و دستانش را از هم بازکرد؛ شبیه شمایل کوه شاید.

-سیگار نکشیدنم دلیل داره؛ می‌خوام برم. برای رفتن پول می‌خوام؛ برای پول درآوردن هم باید بیشتر زنده بمونم که کارکنم.

مرد گفت: «تا ابد کارگر!»

 رها نیشخندی زد و مرد، چند قدم به او نزدیک‌تر شد. به سیم آویز از سقف نگاه کرد. لوستر که هیچ، لامپی هم نبود. رنگ دیوارها در سیاهی گم شده و دیده نمی‌شد. دقیقه‌ای در سکوت گذشت. ناگهان مرد گفت: «هنوزم درگیر اون مزخرفاتی؟ اصالت هنر، رسالت هنر، هنر برای هنر؟!»

-بودم؛ دیگه نیستم.

-پس وارد دنیای واقعی شدی! یه پیشنهاد برات دارم. پولشم بد نیست.

رها با صدایی بازتر از پیش پرسید: «درباره چیه؟»

-پاستای سه دقیقه‌ای؛ با یه خانواده خوشبخت و خوشحال امروزی درحال خوردنش. طرح کلی همینه. بقیه‌ش با خودت.

رها چانهٔ مثلث شکلش را خاراند؛ زبریِ موهای تازه درآمده زیر انگشتانش لغزید.

-پاستای سه دقیقه‌ای؟

مرد نسبتاً چاق، انگشت اشاره‌اش را بالا آورد و گفت: «همراه با سس گوجه.» و زیپ کیف‌دستی‌اش را بازکرد. بسته‌ای بیرون کشید و جلو رها گرفت.

-امتحانش کن. جدیدترین محصول کارخونه است. به‌نظرم می‌ترکونه. هیچ پاستایی تو سه دقیقه آماده نمی‌شه اونم با این طعم و کیفیت.

رها به بسته نگاه کرد؛ پاستاهای طرح‌دار معلق در هوا و ظرف گودی که لبریز شده بود. دست مرد نسبتاً چاق همچنان سمت رها بود؛ رها پسش زد و گفت: «ممنون. ترجیح می‌دم خودم پاستا درست کنم؛ اونم بیست دقیقه‌ای.» و لبخند زد. مرد شانه‌اش را بالا انداخت. دست دراز شده‌اش را به طرف آشپزخانه برد و بسته پاستا را روی میز گذاشت.

حالا نور صبحگاهی بیشتر شده و فضا را روشن کرده بود. مرد، سرتاپای رها را نگاه کرد؛ انگشت‌های رنگی پاهایش و شلوار و زیرپوشی پر از لکه‌های سفید. از آشپزخانه بیرون آمد و نزدیک در آپارتمان ایستاد. رها پرسید: «باید کجا بکشمش و چندروزه تحویلش بدم؟»

مرد نسبتاً چاق بادی در گلویش انداخت.

-به‌نظرت برای همچین تبلیغی کجا خوبه؟

-دیوار مرکزی شهر؟

مرد قهقهه زد و سرش را تکان داد.

دیوار مرکزی، بین دو شاه‌راه شمالی و جنوبی؛ نمادی از نامیرایی و عظمت. با ارتفاعی صعود کرده به آسمان و وسعتی به پهنای شهر. شاید کمی اغراق‌آمیز باشد؛ اما رها که در زمان کودکی برای اولین‌بار، روبه‌روی این دیوار ایستاده بود، چنین ذهنیتی داشت؛ دیواری که کل شهر را گرفته! ماندگار تا همیشه و شهر و ساکنانی که روزی خواهند مرد.

فضای باز مقابل دیوار به‌قدری بود که شهرداری سنگ‌فرشش کرده باشد و نیمکت‌های فلزی ناجوری در جای‌جایش تعبیه. چند کیوسک مطبوعاتی و دکه هم اطراف دیوار قرار داشت؛ مثل پشه‌هایی که زیرپای حیوانی عظیم‌الجثه له شده‌اند و به ادامهٔ زندگی نکبت‌بارشان اصرار دارند.

هرچندماه یک‌بار، نقاشی روی دیوار عوض می‌شد. طرحی خواه‌ناخواه جذب‌کننده. ابعاد آن نقش‌ها، هر نگاهی را می‌بلعید؛ مثل رها که در یک روز تابستانی، دست در دست مادرش برای گردش به منطقهٔ دیوار مرکزی آمده و تصویر نوشیدنی گازداری را دیده بود. بیش از یک‌دقیقه در برابر نقاشی قفل شد. بطری نارنجی‌رنگ نوشیدنی و قطره‌های نشسته بر آن، از خنکی‌اش خبر می‌داد. طرحی زنده و روشن!

 رها در ذهنش نوشیدنی را مزه‌مزه کرد؛ همهٔ وجودش به سرما نشست و یک‌دفعه، حرکتی افسارگسیخته: دویدن به سوی دکهٔ فلزی سبزرنگی که درست زیر دیوار بود. نه نقطه‌ای طلایی در ترکیب‌بندی اجزای شهر بود، نه نقشی کلیدی داشت. فقط جایی بود که باید باشد: زیر نقاشی تبلیغاتی، راهی برای تبیین تخیل در واقعیت.

حالا رها بزرگ شده بود و در یکی از آپارتمان‌های کوچک پشت دیوار مرکزی زندگی می‌کرد؛ بلوک‌های مسکونی یک‌اندازه و یک‌شکل، بدون نمای خاصی که آن‌ها را از هم متمایز کند. مرد نسبتاً چاق که هنوز از آپارتمان رها بیرون نرفته بود، دستش را سمت در برد؛ ولی بازش نکرد.

-باید بله رو همین الان بگی. رو حساب رفاقت و آشنایی اول اومدم سراغ تو.

رها باخودش فکرکرد: «چه رفاقتی! می‌خواد نصف دستمزد بره تو جیب خودش. واسه همین اومده سراغ من.» لبخند زد و گفت: «دوهفته طول می‌کشه؛ با کار مداوم.»

مرد صدایی شبیه سوت از دهانش بیرون داد.

-ده روز با ارفاق. کارخونه عجله داره. می‌خواد قبل از ریختن جنس داخل بازار، تبلیغش رو دیوار باشه. همچین که بزنه تو چشم همه.

و خندید؛ این‌بار بلندتر از بارهای پیشین. رها لبانش را جمع کرد. آب دماغش را بالا کشید و گفت که قبول است. مرد نسبتاً چاق، در آپارتمان را باز کرد؛ سرش را سمت رها گرفت و گفت: «یه‌مدت ازین قرصا نخور. گیجی میاره. قراره چندم‌تر بری بالاتر از زمین.»

رها دستش را تکان داد. مرد پایش را آن‌طرف در گذاشت. بیرون رفته بود که آخرین جمله‌اش به گوش رها رسید: «تا چهار روز دیگه داربست و وسایل آماده است.»

صدای بسته شدن در پیچید. رها جاخورد. قلبش تندتر زد. نفسش نامنظم شد. راه افتاد به طرف کابینت. بسته قرص؛ پاره کردن روکش آن. قرص کوچک سبزِ روشن روی زبان. حرکت به سوی یخچال، تنگ آب، قورت بده، بگذار پایین برود و به معده‌ات برسد و بعد، کمی آرامش. «چه زود تأثیر کرد!» دهانش را با پشت دست پاک کرد. نگاهی به پنجره نیم‌باز، پرده همچنان رقصان، صبح پخش‌وپلا در آشپزخانه. زیرلب گفت: «امیدوارم دیگه کسی زنگ نزنه.» سوکت تلفن را از جایش درآورد و فکرکرد کاش می‌توانست زنگ خواب‌هایش را هم خفه کند.

چهار روز بعد، مثل چهار روز قبل بود. باران می‌بارید؛ کم و زیاد، عصیان‌گر و ملایم. وقتی رها از در ساختمان اصلی خارج شد، قطره‌های باران در ناودان راه افتاده و بر زمین جاری بود. به آسمان نگاه کرد؛ ابرهای تیره درحال عقب‌گرد و پرواز دسته‌جمعی پرندگان بر فرازشان. کوچهٔ محل سکونتش را تا انتها رفت؛ به خیابانی فرعی رسید و پیچید به راست. حالا باید از کوچه‌ای باریک رد می‌شد. پس از آن، دیوار مرکزی شهر بود.

فضای فراخ مقابل دیوار، دست‌نخورده و اشیای پیرامونش دستخوش تغییر. نیمکت‌های فلزی، رنگ سال‌های گذشته را بر تن کشیده بودند؛ قهوه‌ای روبه سرخ. اکسید شده؛ انگار چیزی تا انهدام‌شان باقی نبود. و درختان، چه بزرگ در برابر خود و چه حقیر درمقابل دیوار! تناقضی چشم‌گیر که رها را میخکوب کرد. این همه مدت به منطقه دیوار مرکزی نیامده بود؛ به جایی این چنین نزدیک. چشم برداشت از درختان محصور میان دیوار. چندقدم در فضای باز پیش رفت. نفس عمیقی کشید؛ بوی خاکِ نمناک. باران ساعتی پیش بند آمده بود؛ ولی بویش نه.

رها به دیوار نزدیک شد؛ مثل سابق بود، بلند و پهن. کیوسک فلزی سبز رنگ هم، همان‌جایی بود که پیش‌تر. فقط رنگ سبز، جایش را به آبی زننده‌ای داده بود؛ انگار استخری حلبی پیش چشمانت باشد. آبی استخری، نگاه رها را زد؛ چشم‌هایش را بست. در همین حین صدای مردی آمد: «اسم‌تون رهاست؟» چشمانش را بازکرد؛ تکان نخورد تا صاحب صدا پیش بیاید. «صبح زود وسایل رو آوردن. گفتن بهتون بگم.»

به مرد نگاه کرد؛ روبه پیری رفته بود و صدایش هنوز جوان. آشنا بود؟ باید بیشتر دقت می‌کرد. شاید پشت آن خطوط به گِل نشسته در چهره‌اش، آشنایی را می‌یافت. همان‌موقع که دست مادرش را رها کرده و سمت دکه دویده بود تا نوشیدنی بخرد، مرد را دیده بود؛ فروشنده‌ای شاداب‌تر و پُرموتر. قامتش را کامل ندیده بود؛ نه از پشت پیش‌خان فلزی که چیدمان مجله‌ها و روزنامه‌ها و خوراکی‌ها، هرچیزی را لاپوشانی می‌کرد.

 اندام خمیده مرد جلو آمد. بدون حرف زدن، بدون حرکتی در دستانش، فقط سر گرداند و چشمان رها را تا پای دیوار راهنمایی کرد. سطل‌های رنگ و قلم‌موها و هرچه که برای نقاشی نیاز بود. بعد، با صدای کفشی که بر زمین می‌کشید، راه افتاد به طرف استخر حلبی که برود پشت پیش‌خان و خودش و روزش را غرق کند.

 رها وسایل را پشت سر گذاشت. به دیوار زل زد؛ سفید با ته‌رنگ زرد. داربست فلزی، سازه‌ای درهم رونده و بالارفته از سر و کول دیوار. باید فاصله می‌گرفت از بوم و دیوار و هرجایی که قرار بود تصویری روی آن بکشد، این‌گونه تصویر ذهنی‌اش را بهتر می‌دید.

حالا می‌توانست آن طرح سفارشی را ببیند. فکرکرد نقشی قلابی؛ خوشبختی‌ای منوط به پاستای سه دقیقه‌ای! نیشخند زد و خانواده خوشحالی را مجسم کرد: زن و مردی برگشته از سرکار، خستگی از ریخت‌شان آویزان و بچه چندساله‌ای که گرسنه است؛ همگی خندان. میز آشپزخانه خالی و منجی خانواده که به‌زودی از راه می‌رسد: پاستای خوش‌رنگ و لعاب و خو‍ش‌طعم. چانهٔ رها چروک خورد. «باید ظرف پاستا بزرگ باشه، بزرگ‌تر از میز و زن و مرد و بچه.» خنده‌اش گرفت؛ خوشحال از ایده‌اش؟ «ظرف پاستا، باید کل خانواده رو قورت بده. خوشبختی یعنی این!» و به زن نقشش فکر کرد که دلش غنج می‌زند برای سریع‌ترین پاستای دنیا.

بعد از سه دقیقه، منجی آمادهٔ خوردن می‌شود. راستی! اگر آدمی منجی‌اش را می‌بلعید چه می‌شد؟ مبدل می‌شد به آن؟ بی‌نیاز از هرچه کمک و نجات‌دهنده؟ این افکار از ذهن رها گذشته بود که به داربست رسید. دیگر وقتش بود منجی سه دقیقه‌ای را بِکِشد. پیش از آن، پیرنگ کار بر صفحه غول‌آسای دیوار. قرار بود پایان کارش چه شود؟ شاید از این طرح خوش‌شان نمی‌آمد و پولش را نمی‌دادند. مرد نسبتاً چاق گفته بود که دستش باز است.

دستانش را به هم مالید. سوز آمده بود و دور دیوار مرکزی شهر می‌پیچید. پارچه‌ای از جیب پشتی شلوارش بیرون کشید. دور سرش چرخاندش. حالا کمتر هوا می‌خورد. شروع کرد به بالارفتن از داربست و سرگیجه‌ای که ولش نمی‌کرد.

مرد خانواده پشت میز نشسته؛ آماده خوردن. پیراهنش روشن و موهایش مرتب. لبخندی کنج لبانش را بالا کشیده؛ همه این‌ها برای حفظ ظاهر است. کودک به‌نظر خوشحال می‌آید؛ مثل تمام کودکانی که ساعت مدرسه را به پایان رسانده و در انتظار ناهاری خوشمزه‌اند.

در پنجمین روز کار، رها مقابل دیوار ایستاده بود و آن‌ها را می‌دید. زن هنوز نبود. دشوار بود، پیچیدگی داشت. رها پیچ‌وتابی به بدنش داد و دکمه‌های کت چرمش را بست. به آسمان نگاه کرد؛ کمتر از اول صبح ابر داشت، ولی تیره. شاید همه‌چیز وابسته به قدرت است. ابرها کم بودند؛ اما قدرتمند. هرآن ممکن بود باران بزایند و تندباد بچرخد دور منطقه دیوار مرکزی. شاید هم رها برای مقابله کردن آماده می‌شد؛ کشیدن زن نقاشی.

پاهایش را روی داربست گذاشت. بالا رفت. امروز چه فرز شده است! قدم‌هایی سریع. انگار نه انگار که روی زمین نیست و میان آسمان است. داربست شکل دیگری شده بود؛ مثل این بود که دستان رها را گرفته و بالا می‌کشد. کمی بعد، داربست جاماند و رها به آن بالاها رسید.

روی تخته چوب، قلم‌مویی بزرگ و سطل‌های رنگ کنارش. رها قلم‌مو را برداشت؛ میان انگشتانش وول می‌خورد؛ جسمی رَوَنده و پرنده. رها به سرگیجه افتاد. به پایین نگاه نکرد. فقط دیوار مهم بود؛ جایی که زن باید بیاید و رنگ بگیرد و لعاب و جان. چه‌قدر به چهره‌اش فکر کرده بود! از لحظه‌ای که ماجرای طرح سفارشی را شنید.

باید شتاب و التهاب و اضطراب را یک‌جا در چهره‌اش می‌ریخت. خانواده‌ای گرسنه چشم به راه اویند و زن به منجی سه دقیقه‌ای دل بسته است. غلیان آب در قابلمه، ریزش پاستا، غل زدن متناوب و گذر صدوهشتاد ثانیه. غذا آماده است! در این‌جا، سرعت عمل زن، نقشی را ایفا نمی‌کند. منجی از کسانی که قرار است نجات‌شان دهد اثر نمی‌پذیرد و سس گوجه، آخرین عنصری که باید روی نقاشی بریزد.

رها دست به کار شد. پیکر زن را کشید؛ آنگاه به صورتش فکر کرد. می‌خواست به گوشهٔ لب زن چین بیندازد که صدایی در گوش‌هایش ول شد؛ شبیه همان زنگی که در خواب شنیده بود. صدا از پایین می‌آمد. می‌توانست با نیم‌چرخی همه‌چیز را ببیند. برنگشت.

کمی بعد، زنگ جایش را به صدای زنانه‌ای داد. بی‌اختیار گوش داد و بی‌اراده شناختش. پای راستش را تکان داد. بدنش را تا نیمه چرخاند. تخته زیر پایش لغزید. هول افتاد به جانش. قلبش لرزید. برگشت. زن آن‌جا بود؛ لبخند بر لبانش و گوشی همراه در دستش. رها پیش خودش فکر کرد که صدای زنگ‌مانند پیشین، از آن موجود بیخودِ همیشه همراه برخاسته است.

حالا هردو به هم زل زده بودند. زن دست دیگرش را تکان داد: «بیا پایین ببینمت؛ نقاش دیواری!» قلم‌مو از دست رها افتاد. سُر خورد روی دیوار و صدایش میان سکوت بعدازظهر شهر پیچید. زن سخاوتمندتر از پیش لبخند زد. رها پایین آمد. داربست خالی و تخته چوب در نوسان که رها صدایش را مثل فریاد بیرون داد: «تابش!»

از آخرین‌باری که تابش را دیده بود، چندسال می‌گذشت. همان موقع که خانهٔ قدیمی را فروخت و رفت. تابش هم داشت می‌رفت؛ اول دانشگاه را کنار گذاشت، بعد مجسمه‌سازی و درنهایت، جایی که در آن زندگی می‌کرد.

پیش از رفتن، تا بلوک یازده و آپارتمان جدید رها آمد. کوله‌پشتی شرنده‌ای از شانه‌اش آویز بود. زیپ کیف را بازکرد و مجسمه‌ای بیرون کشید؛ اولین مجسمه‌ای که تابش ساخته بود و رها می‌دانست که او، چه‌قدر دوستش می‌دارد: مرد آفریقایی عاشق‌پیشه، رقص انگشت‌هایش بر انحنای اندام زن و شیوهٔ در آغوش گرفتن معشوق، چنان محکم که انگار جدایی در راه است. رها، مجسمهٔ عاشق و معشوق را گرفت و به تابش نگاه کرد که لبخند داشت و خط اخمی وسط پیشانی‌اش.

حالا تابش همان سال‌ها پیش روی‌اش بود؛ کسی که بی‌درنگ می‌شناختش. فقط خط اخمش عمیق‌تر شده بود و لبخندش فراخ‌تر. از این تضاد خوشش می‌آمد؛ انگار اخم و شادی، هم‌زمان چهرهٔ تابش را فتح می‌کردند و نخ‌های سفید مویش که ضخیم‌تر و زننده‌تر از موهای خرمایی‌اش به چشم می‌آمدند.

رها می‌خواست از او بپرسد که برای چه آمده، چه‌موقع آمده، چه‌طور راهش به این سمت کشیده شده که تابش به طرف دیوار مرکزی حرکت کرد. به نقاشی ناتمام چشم دوخت؛ بیش از یک دقیقه. بعد، روی پاهای لاغرش چرخی زد و گفت: «فکر نمی‌کردم یه‌روز از این چیزا بکشی!»

رها سرش را زیر انداخت؛ بی‌تکان و بی‌صدا. گذاشت تابش با حرکاتش حرف بزند که جلو بیاید و زل بزند به چشمانش و بگوید تو همان رهایی که به هنر پایین‌تر از هنر خودش می‌گفت مبتذل؟ چه‌طور یک کار تبلیغاتی نازل را روی بزرگ‌ترین دیوار شهر می‌کشی؟ جای این صحبت‌ها نبود. رها دل و دماغ شنیدن نداشت؛ تابش هم حرفی نزد. آن‌وقت، پشت کرد به دیوار و سمت رها آمد. نزدیکش شده بود که گفت: «اول رفتم دم آپارتمانت، نبودی. برای زنده کردن خاطراتم اومدم سمت دیوار.» و نیشخندی زد. رها پرسید: «کِی برگشتی؟»

-سه روزه.

-رفتی که برگردی؟

-رفتم که برگردم و دوباره برم.

رها چشمانش را بست؛ سیاهی پشت پلک‌هایش رنگ گرفت، مثل ابرهای تیره آسمان. چشم که گشود، لبخند تابش را بازیافت.

-منم فکرش رو نمی‌کردم.

-فکر چیو؟

-که از اینا بکشم.

و به نقاشی دیواری اشاره کرد.

تابش سر برگرداند. انگار به جای خالی نقش‌ها زل زده بود.

-قراره چی بشه؟

-طرح یک منجی؛ پاستای سه‌دقیقه‌ای.

تابش خندید. صدایش شبیه زوزهٔ باد بود، سرد و درهم شکننده. ضربان قلب رها از روال عادی خارج شد. بیرون زد از آهنگ معمولی بودن. باد و صدای تابش به هم پیوستند؛ گوش رها زنگ خورد. زنگِ همان ساعت کوکی قرمز که پرتش کرده بود و ساقط. می‌شود زمان و خاطره‌هایش را به سقط‌خانه زندگی فرستاد؟ رها در دلش گفت: «نه» و همان دم، عطر و طعم اولین پاستایی که خورده بود در ذهنش زنده شد.

تابش آمده بود پیش‌طرح مجسمهٔ جدیدش را به او نشان دهد. بعد گرسنگی بود و تابش که باید دست به کار می‌شد. چیزی پیدا نکرد جز گوجه‌فرنگی و پیاز و کدو. همه را قاطی کرد و درآخر، ماکارونی آب‌پز صدفی‌شکل را داخل سس ریخت و پنیر صبحانه روی آن. سینی را روی میز گذاشت و با همان چهرهٔ متضادش گفت: «پاستای بیست دقیقه‌ای!» آن‌وقت چشمکی زد و چنگالش را داخل سینی چرخاند.

رها برای خوردن مردد بود. حلقه‌های کدو آغشته به سس گوجه و ادویه می‌توانست راضی‌اش کند؟ گرسنگی امانش را بریده بود؛ از آن طرف سینی شروع کرد به خوردن. شیرینی ملیح کدو و ترشی گوجه‌فرنگی و تندی ادویه‌ها. خوشمزه بود! رها به خوردنش سرعت داد. تابش گفت: «سهم منو نخوری!» و لبخندش شکل خنده شد.

رها ذهنش را از پاستای بیست دقیقه‌ای آزاد کرد؛ به تقلید از تابش لبخندی روی لبانش نشاند و گفت: «بهترین پاستایی که خوردم همونه که تو پختی.» تابش باصدای زیر پرسید: «هنوز یادته؟» و رها سرش را تکان داد. تابش گفت: «شاید چون اولین پاستای عمرت بوده.»

-به‌نظرت چرا اولین تجربه‌ها همیشه بهترین هستن؟

-چون قبل از اون‌ها چیزی وجود نداشته که معیاری برای مقایسه‌شون وجود داشته باشه.

رها سکوت کرد؛ شاید دلیل دیگری برای اولین‌های بهترینش داشت. بعد، جرقه‌ای در ذهنش زده شد و چهرهٔ زن نقاشی پیش چشمانش آمد؛ آن زن پر از تناقض و هستی که به منجی سه‌دقیقه‌ای جان می‌دهد. شبیه تابش است؛ خود اوست. شبیه رفتن و مهاجرتش، شبیه دلتنگی و برگشتنش، شبیه آمدن و دوباره رفتن و باز نیامدنش.

نیم‌ساعت دیگر از ملاقات آن دو گذشت؛ تابش خندید و حرف زد و بدون آن‌که خطی از حضورش در زندگی رها جا بگذارد، رفت. هنوز کورسوی نوری در فضا بود تا رها بتواند نقاشی تمام‌نشده‌اش را ببیند و پنج روزی که به سر می‌رسید و او باید کارش را تحویل می‌داد. از همه مهم‌تر پول بود. شاید چند کار تبلیغاتی دیگر می‌گرفت و هزینه رفتنش جور می‌شد. باز اضطراب سراغش آمد؛ زیرلب گفت: «باید از فردا دوتا قرص بخورم.» آنگاه، چنگ انداخت به داربست. چشمانش سیاهی رفت و سرش گیج. آسمان چه بی‌امان تاریک بود و سوزِ باد که هنوز صدای تابش را در دلش داشت.

رها روی داربست ماند تا جایی که چشمانش نور را از محیط می‌گرفت و به دیوار مرکزی منعکس می‌کرد. قسمت اصلی کار را کشف کرده بود؛ باقیِ ماجرا خودبه‌خود پیش می‌رفت. به‌نظرش هر اثری، یک گره بزرگ بود با بی‌شمار گره‌های کوچک و در آن نقاشی تبلیغاتی، زن مبنای اصلی بود.

خوشحال از کشفی که کرده، به آپارتمانش برگشت. بوی نم زیر بینی‌اش زد. انگشتانش را به لمس کردن دیوار واداشت؛ کلید برق و صدایی که خاموشی شب را به هم زد؛ تق. روشنایی نیامد و تاریکی ماند. به پیشانی‌اش زد؛ چرا هرشب این حرکت را تکرار می‌کرد با این‌که می‌دانست لامپی وجود ندارد که نوری وجود داشته باشد.

گوشی همراهش را درآورد. نورش را روشن کرد و سمت آشپزخانه رفت. گرسنگی جای اضطراب را گرفته بود. شکمش درهم می‌پیچید. در یخچال را باز کرد. قوطی پنیر میان طبقات و تکه‌های به جامانده از پنیر به دیواره قوطی چسبیده و کپک زده بود. پرتش کرد روی زمین. نانش هم تمام شده بود. فکرکرد که یخچال از همیشه خالی‌تر است؛ لااقل از آن موقع‌ها که تابش گاه‌به‌گاه سر می‌زد و آن پاستا…

در یخچال را نبسته، روگرداند به طرف میز آشپزخانه. حجم تیره‌ای بر آن نشسته بود؛ همان بسته‌ای که رفیقش پیش از رفتن، روی میز گذاشته بود. جلوتر رفت. به بسته‌بندی و طرحش نگاه کرد؛ در دلش گفت: «خیلی هم افتضاح نیست.» حالا به قابلمه نیاز داشت و کمی آب.

گوشی‌اش را روی میز گذاشت، جوری‌که نورش در آشپزخانه پخش شود. سراغ کابینت نزدیک ظرف‌شویی رفت. آخرین قابلمه تمیز را بیرون کشید. طبق دستور روی بسته‌بندی، با یک استکان آب پرش کرد. روشن کردن اجاق گاز، صدای فس‌مانند شعله، نور آبی و زردش، غلغل کردن آب. منجی را داخل قابلمه ریخت. برخورد پاستاها به کف قابلمه، بالا و پایین پریدن‌شان. به ساعت گوشی‌اش نگاه کرد. سه دقیقه که تمام شد، مثل شکارچی سمت شکارش رفت.

آب ته کشیده و پاستاها پف کرده بود. بسته پاستا را تکاند؛ پاکت کوچک سس گوجه بیرون پرید. روی پاستای آماده خالی‌اش کرد. وقت خوردن منجی بود؛ رفع گرسنگی. چنگال را به دهانش نزدیک کرد. بوی پاستا به بینی‌اش رسید. انگار سبزی خشک هم داشت. مزه‌مزه‌اش کرد؛ نه‌ترش، نه شور، نه شیرین نه حتی تلخ! طعمش بین تازگی و ماندگی بود؛ سرگردان و برزخی، حائلی میان دو هستی. مثل خود او که بین زمینِ زندگی و داربست نقاشی به فراز می‌رفت و فرود می‌آمد. برزخ یعنی همین؛ اینکه ندانی کجایی و چه می‌خواهی که فقط باشی و بمانی.

با تمام شدن پاستا، برزخ هم به پایان رسید. رها کف آشپزخانه ولو شد و به انقلابی فکرکرد که قرار بود منجی سه‌دقیقه‌ای راه بیندازد؛ انقلاب برزخی!

پیش از رسیدن به دهمین روز کار، نقش زن را تمام کرده بود؛ گرچه خط اخمش عمیق‌تر از خط اخم تابش بود، ولی می‌توانست رد او را در چهره و چشمان زن بیاید. حتی لبخندی که برایش کشیده بود، شبیه نیشخندهای تابش بود؛ یک‌بری و ساختگی. مثل لبخندِ چندروز پیشش؛ هنگامی که رها از اولین و بهترین پاستای زندگی‌اش گفت.

حالا رها از داربست پایین آمده بود و زن را نگاه می‌کرد؛ نقش‌بسته بر دیوار، جلوتر از مرد و کودک، با خطوطی واضح‌تر و رنگ‌هایی زنده‌تر. انرژی مضاعفی که زن باید می‌داشت تا بتواند زندگی را به جلو براند با دستانی از آرنج خمیده و به طرف میز خیز برداشته. ظرف پاستا کمی بعد می‌آمد و دست‌ها را پُر می‌کرد و بعد میز را و بعدتر، شکم مرد و کودک را. شاید زن به آن پاستا لب هم نمی‌زد. انگار وظیفه‌اش آماده کردن منجی بوده است.

رها غرق این افکار به آپارتمانش برگشت. بی‌آنکه سمت آشپزخانه و یخچال برود، راهی اتاقش شد. نور هیچ‌کجا نبود؛ لابد چراغ‌های خیابان هم خاموش بود که چون شب‌های پیش، روشنایی از گوشه پنجره نخزیده و کف اتاق پهن نشده بود. چندقدم جلوتر، پای رها به جسمی گرفت. او لغزید و جسم افتاد. رها افتاده بر تخت، نور گوشی‌اش را روشن کرد؛ سه‌پایه و بوم نقاشی روی زمین پهن شده بودند.

از آخرین باری که سراغ این نقاشی رفته بود چه‌قدر می‌گذشت؟ شاید دوماه، شاید هم بیشتر. و به این فکر کرد که قبل از پذیرفتن نقاشی دیواری، سفارش بزرگ دیگری نداشته جز چندکار کوچک. شاید خلاقیت و اصالت هنر از ذهنش پریده و این نقاشی تبلیغاتی مزید بر علت شده بود.

حوصله فکر کردن نداشت. سرش درد می‌کرد و چشم‌هایش می‌سوخت. خوردن دو قرص آرامش‌بخش هم، شروع روزش را بهتر نکرده بود. روی تخت دراز کشید و چشمانش را بست. نقاشی دیواری در ذهنش جان گرفت. اجزای تمام‌نشده‌اش؛ ظرف پاستا و سس گوجه. پیش از آنکه خواب، هوش رها را ببرد، زیرلب گفت: «ده روز نشده کار رو تحویل می‌دم!»

شیر آب را باز کرد. سرمای آب به لیوان بلوری زد. سه قرص کوچک کف دستانش. پرتشان کرد سمت دهانش. چند جرعه آب. برای آخرین روزِ کار کافی بود. استرس و اضطرابش می‌رفت؛ لااقل برای مدتی، شاید چندساعت. آن‌وقت، تا دم پنجره آشپزخانه رفت. پرده را کنار زد و به آسمان چشم دوخت؛ ابرهای سیاه و سفید در نبردی برای باریدن و نباریدن.

پرده را ول کرد. به سمت سالن رفت. نگاهی به اتاق؛ سه‌پایه و بوم همچنان بر زمین. نمی‌خواست بوم را بردارد و نگاهی به نقاشی بیندازد؛ به طرحی که در ذهنش شکل گرفته و روی بوم، نیمه‌کاره مانده بود. خطوطی مدور که از فرط تکرار به نیستی می‌رسند و شبیه نقطه می‌شوند؛ فقط یک نقطه! مثل زندگی و ساختار دایره‌وارش و تکرارهای ملال‌آور که غایتی ندارد جز رسیدن به مرکز تکرارها. رها این‌طور به نقاشی‌اش نگاه می‌کرد، به خودش و دیگرانی که از بودن به شدن می‌رسیدند.

تابش بارها به او گفته بود که قرار نیست هرچیز و کسی، از بودن به شدن برسد. بعضی‌وقت‌ها، ماجرا به شکل

دیگری پیش می‌رود و موجودی از شدن به بودن می‌رسد و رها پرسیده بود چه‌طور و تابش جواب داده بود زمانی که از تغییر خسته شوی، ثبات را جایگزینش می‌کنی. آن‌موقع است که دست می‌کشی از بدل شدن، سرجایت می‌ایستی و به بودن می‌رسی.

رها بی‌توجه به بودن سه‌پایه و بوم بر زمین، راهش را سمت در آپارتمان کشید. پیش از خارج شدن، نگاهی به سالن انداخت؛ به حقارت و تاریکی همیشگی‌اش بود. در را بست. راه افتاد. دیوار مرکزی منتظرش بود. دیواری که شهر را بلعیده بود، آسمان، آدم‌ها و وقایع زندگی را. رها چه کمکی به شِکوه این دیوار می‌کرد!

فردا، همهٔ مردم شهر، نقاشی تبلیغاتی را می‌دیدند. به‌زودی سروکلهٔ پاستای سه‌دقیقه‌ای پیدا می‌شد و میزهای غذا را پُر می‌کرد. روزی منجی از راه می‌رسد؛ نه با قدرت فرا انسانی خویش، بلکه به کمک قدرت یک انسان.

رها، تلخی قرص‌های آرامش‌بخش را زیر زبانش حس می‌کرد. سرش به گیجی سابق بود و چشمانش سیاه‌تر از قبل می‌دید. جنگ میان ابرهای سیاه و سفید هم تمام شده بود؛ باران می‌بارید. شدید نبود، آرام بود و پیوسته. هنوز دریچه فلزی کیوسک آبی‌رنگ بالا نرفته بود.

رها اولین موجودی بود که در پیشگاه دیوار، اعلام حضور می‌کرد. زندگی همراهش بود؛ در دستان و پاهایش و حرکاتش. پیش رفت تا دیوار. تا داربست. بالا رفت از آن. باید به میز می‌رسید؛ میزی حقیر و کوچک که زیر قدرت و بزرگی بشقاب پاستا له می‌شود. بشقابی چندبرابر دستان زن و زن، یارای نگه داشتنش را دارد.

رها قلم‌مویش را برداشت. خطوط دور بشقاب را کشید. گذاشت از چارچوب میز و آدم‌های خانواده بیرون بزند. گذاشت خوشبختی فراگیر شود و نقاشی را بپیماید که صدای زنگ پیچید. جایی بیرون از سرش بود، خارج از گوش‌هایش. سرش را بالا گرفت. قطره‌های باران سریع‌تر از پیش فرود می‌آمدند؛ بی‌قرار و باصدا. رها به نقاشی‌اش نگاه کرد؛ مصون بود از باران و خیس شدن.

به کارش ادامه داد. بشقاب درحال اتمام بود و آمادهٔ نزول منجی. بعد قلم‌موی ظریف‌تری برداشت. رنگ پاستا را شب پیش ساخته بود؛ اُکر و کمی زرد. رقصی به دستش داد، کش‌وقوسی به حرکت قلم‌مو بر دیوار. دانه‌های پاستا، یکی‌یکی زنده می‌شدند و در ظرف جا می‌گرفتند. بشقاب که پر شد، رها از نقاشی فاصله گرفت. چوب زیرِ پایش لق زد و پاشنه پای راستش به عقب خیز برداشت. دلش لرزید. سردش شد. چند نفس عمیق کشید. میلهٔ داربست را گرفت و پاهایش را کنار هم گذاشت. هنوز سر جایش بود؛ ایستاده بر تخته‌چوب که صدای زنگ باز به گوشش رسید.

به دیوار نزدیک شد. می‌خواست پیش از تاریکی کار را تمام کند. قوطی رنگ قرمز و کوچک‌ترین قلم‌مویش را برداشت. قرمز را با چیزی قاطی نکرد. قلم‌مو را داخل رنگ چرخاند. باید سس گوجه را روی پاستا می‌ریخت. چندقطره رنگ، لبخندی از او و دوباره چندقطرهٔ دیگر. ناگهان باران شدت گرفت. به پایین نگاه کرد. ساعت‌ها گذشته بود و خبری از فروشنده کیوسک آبی‌رنگ نبود. هیچ‌کس قدم نمی‌زد، پرنده‌ای نمی‌خواند، حتی قارقار کلاغی هم نبود. ماشین‌ها هم نبودند. رها، تنها جنبندهٔ شهر و حوالی دیوار مرکزی بود و آسمان درحال تاریک‌تر شدن.

حس تنهایی؛ دلهره‌اش را بیشتر کرد. چشم‌هایش را بست تا شاید بهتر شود. صدای باران مثل رگبار شده بود؛ پاییزی و تند و سرد. سرش به دوار افتاد. چشمانش کور شد و سیاه. صدای زنگ بار دیگر طنین‌انداز شد. چشم‌هایش را باز کرد؛ زن نقاشی با لبخندی کش‌آمده ظاهر شد و خنده‌ای از دوردست برخاست. صدای تابش بود. نمی‌خندید، قهقهه می‌زد. زنگ هم بی‌هوا نواخته می‌شد؛ شاید از ساعت کوکی قرمز دوران کودکی‌اش. دکمه لعنتی خاموش کردنش کجا بود؟ حسی شبیه چندوقت پیش به رها دست داد؛ وقتی در خواب، خواب می‌دید.

باید نقاشی‌اش را تمام می‌کرد. صداها امانش را بریده بودند. تمرکز نداشت. رنگ قرمز، قلم‌مو، قهقهه، زنگی که بی‌وقفه می‌زد، لبخند کجکی زن، بشقاب بزرگ پاستا که داشت کمر میز را می‌شکست. دستش می‌لرزید. قلم‌مو از بین انگشتانش سُر خورد. رد افتادنش را نگرفت؛ سرش را بالا برد. قطرهٔ بارانی به صورتش زد؛ درشت بود و سرد و گزنده. سرگیجه نمی‌رفت، اضطراب سرتق‌تر شده بود و پاهایش… رفتند، رفتند تا افتادن، تا پایین داربست. قوطی رنگ از دستش رها شد. رنگ قرمز جهید و شتک زد به نقاشی؛ شبیه خون آدمی که منجی را زنده کرده است و خود دارد می‌میرد.

پیش از تکامل سقوط رها، صدای زنگ قطع شد و خنده رفت. فقط یک صدا دیوار مرکزی شهر را فراگرفت؛ خوردن سر رها به زمین. آن‌وقت، طعمی زیر زبانش آمد؛ شور بود، شاید هم کمی‌ترش. هرچه بود، طعمی برزخی نبود و لحظه‌ای بعد، خون از سر رها بیرون زد؛ موهایش را آغشته کرد و زمین را قرمزپوش.

صبح روز دهم، وقتی آفتاب اولین پرتوهایش را بر سر و روی شهر می‌ریخت، دیوار مرکزی شاهد تولد یک نقاشی بود. ساعتی بعد، فروشندهٔ کیوسک آبی‌رنگ آمد. رها روی زمین بود و خونِ رفته از سرش، تازه و مرطوب. آن‌وقت، آدم‌های دیگری سر رسیدند. آمبولانس آمد، جنازه رفت. داربست برداشته شد. حالا عظمت دیوار و نقاشی بیشتر به چشم می‌آمد؛ آدم‌های شهر، منجی‌ای را می‌دیدند که نتوانسته بود آفریدگارش را نجات دهد!/ پایان

ارسال نظرات