سال شصتودو بود که رفقا گفتند: باید بروی. و او هم چمدانش را بست برای رفتن. پدر میگفت: بمان اما او خیلی وقت بود که آماده رفتن بود. روزی که رفت، دروس را با خانه باغهایش، با درختان سرسبزش، با جویها و قناتهای پرآبش و تمام کودکیهایش، همه و همه را پشت سر گذاشت و رفت.
بزرگ حالا برگشته است. پدر دیگر نیست، اما خانه پدری همچنان پابرجا مانده است، او آمده است که بماند.
به راننده تاکسی فرودگاه میگوید: لطفاً از داخل شهر برید. راننده با تعجب نگاهی از آینه به او میاندازد و میگوید: جسارت نباشه! این شبا اوج شلوغی تهرانه و ترافیک سرسامآور
بزرگ: مهم نیست آقا، منم اتفاقاً میخوام جنبوجوش شهر رو تو همین شبا ببینم، نگران هزینه شم نباشید.
چنان با ولع از پشت پنجرههای تاکسی به فروشگاههای پر از آدم و دستفروشهایی که بساطشان پیادهروها را قرق کرده بود نگاه میکرد که انگار دلش برای اینهمه شور و شوق آدمها برای خرید سال نو غنج میرفت.
به فخرالزمان خانم، مادرش، سپرده بود که فعلاً کسی را از آمدنش خبردار نکند، چون میخواست این چند روز مانده به سال نو را به گشتوگذار در خیابانهای تهران بگذراند.
به پشت در خانه که میرسد، با فشار دادن زنگ، مادر بدون درنگ در را به رویش باز میکند، انگار ساعتها در حیاط خانه به انتظار او نشسته است. مادر و پسر یکدیگر را در آغوش میگیرند، بزرگ صورت مادر را که نوازش میکند چینهای صورتش را میتواند با سرانگشتانش لمس کند، به ازای هر ده سال یک خط روی پیشانی مادر افتاده است بزرگ بهطرف در حیاط خانه که باز مانده است برمیگردد و تمام دردهای تنهایی غربت را که همیشه همراهش بود پشت در خانه میگذارد و آن را میبندد و بهسوی مادر بازمیگردد.
تمام نفسش را از عطر گلهای یاسی که در سالهای کودکی، پدر بوته کوچکی از آن را در باغچه حیاط کاشته بود و حالا به بلندای دیوار خانه قد کشیده است پر میکند.
آن شب بزرگ مثل سالهای کودکی کوچک میشود و در کنار بستر مادر آرام میگیرد و دمی از او چشم برنمیدارد.
اولین صبح است که بعد از سالها با سروصدای کسی از خواب بیدار میشود و متوجه میشود که تنها نیست. مادر در تدارک آماده کردن صبحانه است. بعد از صبحانه، بزرگ دست مادر را میگیرد و به مقصد تجریش از خانه بیرون میزنند.
بزرگ به همراه مادر برای خرید لوازم سفره هفتسین بهسوی بازار تجریش میروند، بازار بخصوص در تیکه بالای تجریش از جمعیت آدمها برای خرید پر بود، گوشهگوشه بازار بساطی از سمنو، سبزه، تخممرغهای رنگی و ماهیهای قرمز برپا بود.
بعد از پایان خرید، بزرگ به مادر پیشنهاد میدهد که برای نهار به قهوهخانه عمو هوشنگ در نیاوران بروند که چلوخورشت قیمهاش میان اهالی شمیران و تهران زبانزد عام و خاص بود و خبر داشت که هنوز هم بعد از سالها قهوهخانهاش رونق دارد.
روز دوم، بزرگ برای زنده کردن نوستالژیهایی که سالها حسرت دیدار دوباره آنها را در ذهن و خاطرش دارد خودش را به چهارراه استانبول میرساند. از پیادهرو ضلع جنوبی خیابان نادری به سمت غرب حرکت میکند، در همان ابتدا بوی قهوهای که از قهوهفروشی ریو به مشام میرسد او را لحظهای مقابل فروشگاه میخکوب میکند، یکی دوباری نفسش را از عطر قهوه که در فضای اطراف پیچیده پر میکند و دوباره به راهش ادامه میدهد، فروشگاهها و ساختمانها را یکبهیک با چشم دنبال میکند، انگار دنبال گمشدهای میگردد، بالاخره پیدایش میکند کافه نادری، از بیرون نگاهی به داخل میاندازد، معطل نمیکند و از راهروی ورودی وارد کافه میشود، با هیجان به درودیوار و صندلی و میزهای کافه نگاهی میاندازد. هنوز بعد از سالها ترکیب کافه تکان نخورده است. زیاد شلوغ نیست، خودش را به میزی که کنار یکی از پنجرههای مشرف به حیاط است میرساند، همانجا پشت میز بر روی یکی از صندلیها مینشیند و محو تماشای حیاط کافه میشود: چرا اینقدر متروکه شده؟ که صدای مردی مسن نجوای با خودش را قطع میکند یکی از کافهچیها با روپوشی زرشکیرنگ در کنار میز منتظر سفارش او ایستاده است.
از کافه که بیرون میآید بهسوی خیابان سی تیر (قوامالسلطنه) پیادهرو را طی میکند، به تقاطع که میرسد به سمت جنوب خیابان راهش را کج میکند، میخواهد خیابان سی تیر را از ابتدا شروع کند تا چیزی از قلم نیافتد. موزه ملی ایران، عمارت قوامالسلطنه، رستوران گل رضاییه، کلیسای مریم مقدس، آتشکده آدریان، کنیسه حییم و در انتهای تور خیابانگردیاش برای نهار خودش را به پیتزا داود در خیابان فرانسه، کوچه لولاگر میرساند، هنوز بناهای قرینه کوچه سرجایشان هستند، به پیتزافروشی که میرسد سراغ آقا داود را میگیرد، میگویند: به منزل رفته است. بزرگ بعد از صرف غذا بهسوی خانه حرکت میکند، مادر منتظر است در خانه پدری که آرام جانش است برای آغازی دوباره.
ارسال نظرات