سالن انتظار مطب شلوغ بود بیمارانی که سروقت آمده بودند، صندلیهای مطب دکتر مریوانی را که در بالای شهر قرار داشت کاملا پر کرده چند نفر هم بیرون در ایستاده بودند. دکتر که متخصص قلب بود آن روز کمی دیرتر از روزهای دیگر آمد و همین موضوع باعث بهم خوردن ساعت ملاقات بیماران شده بود. همه چشم به من دوخته و منتظر بودند تا آنها را به درون اتاق دکتر بفرستم. در این موقع خانم مسنی که زیر بغل او را پسر جوانی گرفته بود وارد شد، آقائی از جای خود برخاست و صندلی خود را به او تعارف کرد. پسر جوان به آرامی او را نشاند و بعد به طرف من آمد. در مقابل میز ایستاد و خیلی مودب گفت:
– خانم مادرم برای امروز وقت داشتند.
– اسمتون رو بفرمائید.
– حکیمی، خانم نصرت حکیمی.
نگاهی به دفتر انداختم دیدم درست سر وقت حاضر هستند گفتم:
– بفرمائید بشینید صداتون میکنم.
مطب شلوغ بود و بیماران قلبی هم زیاد بودند و او جا برای نشستن نداشت برای همین کنار میز من به دیوار تکیه داد و ایستاد. حدودا سی ساله به نظر میرسید با قدی متوسط و موهای صافی که روی پیشانیاش ریخته بود و هرچند دقیقه یکبار آن را با دست بالا میزد. نگاه دزدانهاش توجهم را جلب کرده بود .گرچه من به نگاههای مراجعین که منتظرانه به من دوخته شده بود عادت داشتم. اما پیدا بود که او سعی میکرد طوری وانمود کند که به من توجهی ندارد. و این حالت مرا بیشتر متوجه او کرده بود. بعد از نیم ساعت در حالی که نام مادر او را صدا میزدم جلو آمد و من پول ویزیت را گرفته و آنها را روانه اتاق دکتر کردم. مادر او حالش اصلا خوب نبود به سختی وارد اتاق شده و در را بست. بعد از ده دقیقه دکتر من را خواست وقتی به درون رفتم گفت:
– خانم قائمی لطفا به بیمارستان … زنگ بزنید که یک آمبولانس به مطب بفرستن لطفا بگید سریع این کار را بکنن.
– چشم آقای دکتر.
من به سرعت به بیمارستان زنگ زدم و پیغام را رساندم. سپس به اتاق دکتر برگشتم. جوان مضطرب کنار تخت ایستاده و به مادرش که روی آن دراز کشیده بود نگاه میکرد. در این هنگام آمبولانس رسید و خانم حکیمی با برانکار به بیمارستان منتقل شد. از این نوع وقایع کم و بیش در مطب اتفاق میافتاد و من به دلیل کثرت مراجعین و بیماران کمتر آنها را به خاطر میسپردم اما نمیدانم چرا ماجرای خانم حکیمی را تا مدتها نتوانستم فراموش کنم. ولی بالاخره آن نیز در لابلای مسائل روزمره ناپدید گردید.
چند ماه گذشت یک روز تلفن زنگ زد.
– مطب دکتر مریوانی بفرمائید.
– سلام من بهروز حکیمی هستم.
– بفرمائید.
– خانم قائمی خودتون هستید؟
– بله خودم هستم.
– خانم ممکنه با شما خصوصی صحبت کنم؟ پرسیدم:
– راجع به چه موضوعی؟
آن روز او اظهار تمایل کرد که بیشتر با هم آشنا بشویم. از آن به بعد ابتدا مدتی بوسیله تلفن و سپس ملاقاتهائی که انجام شد قرار گذاشتیم که خانوادههایمان را در جریان تصمیمی که گرفته بودیم بگذاریم. او به نظر بسیار محجوب و مودب میآمد. در جریان همین ملاقاتها فهمیدم که مادر او فوت شده و از این بابت بسیار دلتنگ بود. دو خواهر و یک برادر او هیچ کدام ازدواج نکرده بودند و مادر با آرزوی سر و سامان گرفتن فرزندانش از دنیا رفته بود. احساس کردم برای برآوردن آرزوی مادرش به این سرعت تصمیم به ازدواج گرفته. و من هم که از تیپ و ظاهر او خوشم آمده بود، تصور کردم که مرد زندگیم را پیدا کرده و از این بابت خوشحال بودم. مراسم خوستگاری با حضور اعضای خانواده او در منزل ما انجام شد و بزودی عروسی سر گرفت. و ما زندگی جدیدمان را با یکدیگر آغاز کردیم. او در یکی از ادارات دولتی کار میکرد. و زمانی که به منزل میرسید تازه میبایست من به مطب بروم. یک روز خیلی جدی به من گفت:
– ببین شهره من دیگه با کار کردن تو موافق نیستم.
– چرا تو که میدونستی دارم کار میکنم.
– آره اما من دیگه موافق نیستم دیگه سر کار نرو.
– اما من باید کار کنم وگرنه حقوق تو کافی نیست.
آن روز سر این موضوع برای اولین بار جر و بحث کردیم و بالاخره من زیر بار نرفتم اما بهانهگیریهای او شروع شد و هر روز ایرادی میگرفت.
– آخه اینم شد زندگی که شبها تا دیر وقت سر کاری اونوقت من باید شام را تنها بخورم؟
– خوب میگی چکار کنم؟
– هیچی بشین سر خونه و زندگیت.
چند روز گذشت و سوژه تازهای پیدا کرد:
– ببینم تا این موقع کجا بودی؟ نکنه کسی تو رو رسونده باشه؟
– نه بابا کی منو رسونده تو که میدونی خودم با اتوبوس و تاکسی میام.
تقریبا شبی نبود که بعد از بازگشت از کار مشاجرهای نباشد من که تصور کردم با نشستن در منزل مسائلمان حل میشود یک روز به دکتر زنگ زدم و گفتم:
– سلام آقای دکتر خواستم بگم که من دیگه نمیتونم بیام و تو مطب کار کنم. دکتر که انگار شوکه شده بود پرسید:
– چی نمیای؟ چرا؟ حقوقت کمه؟
– نه آقای دکتر موضوع سر حقوقم نیست.
– آخه پس چیه؟
– نمیتونم دیگه، شبا کار کردن و تا دیر وقت تو مطب موندن واسم مشگل شده.
– هان فهمیدم موضوع بهروزه درسته؟
– خوب از خدا که پنهون نیست درسته اون با کار من موافق نیس.
– خوب فکر میکنی که اگه من باهاش حرف بزنم راضی میشه؟
– نه آقای دکتر بهتره فعلا کار نکنم.
– باشه هر طور که به صلاح زندگیته اما اگه کمکی از دستم بر میاد حتما بگو.
از اون به بعد من در خانه نشستم و روزها را با بیبرنامگی که برایم تازگی داشت آغاز کردم مدتی را به این ترتیب گذراندم. اما بهروز به محض این که به خانه میرسید استنطاقش شروع میشد.
– شهره بگو ببینم امروز کجا رفتی؟
– هیچ کجا تو خونه بودم.
– راست بگو پس چرا تلفن زدم جواب ندادی؟
– کی زنگ زدی؟ آهان شاید تو آشپزخونه بودم و نشنیدم.
– نه مطمئنم تو جائی رفتی و به من نمیگی.
– بهروز چرا باید به تو نگم؟
– از این به بعد هرجا میری باید به من اطلاع بدی.
از این که بیخود و بیجهت به من مشکوک بود عصبی شده بودم گفتم:
– اصلا میدونی من میخوام برم کلاس انگلیسی ثبتنام کنم.
– کلاس انگلیسی برای چی لازم نیست بشین تو خونه تلویزیون نگاه کن.
– ببین من تو خونه حوصلم سر رفته میخوام یک کاری بکنم که وقتم پر بشه.
– این همه کار خونه، بهتره خونهداری کنی که یاد بگیری مگه مادر من کلاس انگیسی رفته بود که مارو به این خوبی بزرگ کرد.
– اصلا برای من باور کردنی نبود، بهروز جوانی که در دانشگاه تحصیل کرده این قدر از لحاظ فکری عقبمانده باشد و من را با مادر خود که متعلق به یک نسل قبل بود مقایسه کند برای همین با صدای بلند گفتم:
– میدونی بالاخره من باید کاری بکنم این طوری که نمیشه من بیکار تو خونه بمونم و چیزی یاد نگیرم.
– اصلا چرا کلاس انگلیسی برو خیاطی یا بافتنی چه میدونم تواین مایهها.
– آخه میترسم اونجام برم باز یه چیز دیگهای بگی.
– نه خیاطی از همه بهتره اصلا من فردا خودم تو رو به کلاس میرسونم بعدشم برت میگردونم.
– مگه تو اداره نمیری که میخوای منو برسونی؟
– فردا یه بهانهای میارم و نمیرم اداره تو نگران نباش این طوری خیالم راحتتره.
من که از این حالت او پاک کلافه شده بودم و در عین حال میدیدم جر و بحث کردن با او فایدهای ندارد چیزی نگفتم و به حالت قهر از جا برخاستم و به اتاق دیگری رفتم. فردای آنروز به اتفاق به کلاس خیاطی رفتیم. وقتی به ساختمان چند طبقهای که کلاس در آنجا بود وارد شدیم بهروز ایستاد و از نگهبان دم در گرفته تا خود کلاس راجع به محیط آنجا پرس و جو کرد. بالاخره به هر ترتیبی بود ثبتنام کردم و با خوشحالی برای حضور در کلاس وسایلی را هم رفتیم و تهیه کردیم و با این خیال که همین یک روز را خواسته با من همراهی کند به منزل برگشتیم. اما،
– فردا که خواستی بری کلاس باش تا من خودم بیام و تورو برسونم. با تعجب گفتم:
– چی؟ میخوای هر روز منو ببری و برسونی؟
– پس چی فکر کردی من میزارم تو تنها بری و برگردی؟
– مگه چه میشه اینهمه آدم دارن رفت و آمد میکنن؟
– نه نمیشه یا باید خودم تو رو برسونم یا کلاس خیاطی بی کلاس.
من که کفرم درآمده بود نمیدانستم چه کنم احساس کردم دارم خفه میشوم از جا برخاستم و به طرف پنجره رفتم و آنرا باز کردم. دانههای برف به همراه باد سرد به صورتم خورد و تنفسم را راحتتر کرد. پیدا بود که بهروز نمیخواست به هیچ وجه تنها از خانه بیرون بروم اما او به این اکتفا نکرد و گفت:
-به نظر من تو چه احتیاجی داری که خیاطی یاد بگیری، اینهمه لباس آماده هست دیگه کسی خیاطی نمیکنه. بابا وقت یادگیری این هنرها گذشته و قدیمی شده.
از شنیدن این حرف چنان ناراحت شدم که نمیدانستم به او چه عکسالعملی نشان بدهم اما توانستم خودم را کنترل کنم و بگویم:
– حضرت اقا مگه پیشنهاد خودتون نبود که برم کلاس خیاطی؟
– خوب باشه باشه، فقط حتما منتظر بمون تا من از اداره بیام که بریم و با هم برگردیم ….مانده بودم که چکار کنم یا باید قبول میکردم و یا باز در خانه میماندم. بالاخره قبول کردم و و خود او من را رساند. کلاس خوب بود و من با دوخت و دوز سرم گرم شده بود. یک روز متوجه شدم برای نمونه کاری که انجام میدادم دگمه و قرقره نگرفتهام لباس پوشیدم که از خانه بیرون بروم، در آپارتمان کلید بود. از این که بهروز در را پشت سرش با بودن من در خانه قفل کرده تعجب کردم. رفتم سر کیفم که کلید را بردارم، هرچه گشتم آن را پیدا نکردم به بهروز شک کردم کار کار او باید باشد. تلفن را برداشتم به اداره زنگ زدم. اما همکارش گفت او در اتاق نیست. از شدت ناراحتی به گریه افتادم احساس میکردم که بدجوری گرفتار شدم و نمیدانستم که چطور به زندگی ادامه بدهم. از این که نشناخته با چند ملاقات و از روی احساسات سرنوشتم را بدست او داده و به توصیه پدرم توجهی نکرده بودم سخت احساس پشیمانی میکردم. پدرم میگفت:
– دخترم ما این جوان و خانوادهاش را نمیشناسیم باید دقت کنی.
– بابا من او رو میشناسم خیلی جوون محجوبیه مطمئن باشید که زندگی خوبی خواهم داشت.
– دخترم تو از کجا او رو میشناسی مگه میشه از روی ظاهر کسی را شناخت؟
اما من که فکر میکردم ظاهر، آینهتمامنمای باطن افراد است با خامی هر چه تمامتر او را برای زندگیم انتخاب کرده بودم. جرات ابراز ناراحتی و یا شکایتی هم نداشتم و میخواستم تا آنجا که ممکن است حرفی از مسائلی که روز بروز بیشتر با آن مواجه میشدم به بیرون درز نکند تا مبادا بگوش بابا و مامان برسد. برای همین سعی میکردم هرچه پیشآید خودم آن را حل کنم .تا عصر نشستم تا او آمد صدای چرخش کلید را در قفل در که شنیدم از اتاق به راهرو رفتم. بهروز با قیافه عبوس وارد شد. تا چشمش به من افتاد گفت:
– چی شده این جا ایستادی؟
– چی نشده چرا در رو کلید کردی؟
– این طوری خیالم از طرف تو راحتتره.
– یعنی چه اگه یک اتفاقی میافتاد چی؟
– هیچ اتفاقی نمیافته. آدم اگه از خونه بیرون نره که اتفاقی براش نمیافته.
– آخه چرا باید تو این خونه محبوس باشم؟
– تو محبوس نیستی اتفاقا من نمیخوام برای تو حادثهای پیش بیاد.
به اتاق رفتم و به او که سعی میکرد با من صحبت کند ابدا اعتنائی نکردم. پیش خود فکر کردم تادیر نشده باید خود را از این مخمصه رها کنم. به نظرم رفتار او غیرطبیعی بود زمانی که به دستشوئی رفت آماده شدم و خواستم از در بیرون بروم اما در را کلید کرده بود. باید کلید را گیر میآوردم، اما او از دستشوئی بیرون آمد وقتی من را با لباس بیرون دید پرسید:
– جائی میخوای بری؟ خوب برو.
من که میدانستم مثل مرغ در قفس گیر افتادم با نگاه غضبآلودی به او گفتم:
-فکر کردی میتونی منو حبس کنی؟
او جوابی نداد فکر کردم که بهتر است تلفنی به مادرم بزنم و جریان را به او بگویم در آن صورت آنها سریع خود را خواهند رساند و او مجبور است در را باز کند. اما تلفن جای همیشگی خود نبود هر جا گشتم اثری از تلفن نبود فهمیدم که تلفن را هم قایم کرده به سراغ تلفن همراهم رفتم اما آن را هم برداشته بود. با درماندگی شروع به فریاد زدن کردم او با پرخاش به درون اتاق آمد و گفت:
-چه خبره همسایههارو خبر میکنی؟
و در را پشت سر خود بست و رفت آن شب تا صبح فکر کردم. نزدیک صبح خوابم برد وقتی بیدار شدم که او رفته بود. پنجرههای آپارتمان را بازدید کردم ببینم از چه طریقی میتوانم خود را به بیرون برسانم. در آشپزخانه متوجه شدم که بین آپارتمان ما و واحد روبرو، نورگیری است که پنجرههای آشپزخانه روبروی یکدیگر باز میشود. پرده را کنار زدم و منتظر شدم تا کسی مقابل پنجره بیاید ناگهان خانم جوانی در جلوی پنجره ظاهر شد. با صدای بلند او را صدا زدم:
– خانم خانم لطفا بیایید جلوی پنجره.
خانم دور و برش را نگاه کرد و من دوباره صدا زدم:
-خانم من اینجام لطفا.
در این موقع خانم که متوجه جهت صدا شده بود به طرف پنجره آمد و گفت:
– بله بفرمائید سلام حالتون چطوره؟
– خانم من اصلا حالم خوب نیست همسرم هم در را بسته و رفته و من هم کلید ندارم میشه به این شماره زنگ بزنید؟
– اوا چرا؟ حتما، شماره تلفن رو بدید من زنگ میزنم منزل کیه؟
– منزل مادرمه و شماره را تند تند گفتم و او نوشت معلوم بود که تلفن در آشپزخانه است چون او را دیدم که شماره را گرفت و با مامان صحبت کرد وقتی گوشی را گذاشت گفت:
– با مادرتون حرف زدم گفتن الان میان اینجا.
نیم ساعت بعد مامان و بابا دم در منزل بودند و زنگ زدند از پشت آیفون تصویری به آنها گفتم که بهروز چه کار کرده. پدر بلافاصله به پلیس زنگ زد و آنها هم خودشان را رساندند همسایهها که از حضور پلیس در ساختمان تعجب کرده بودند همه خود را به پائین رساندند تا ببینند آنها با کدام واحد کار دارند. پلیس شماره تلفن محل کار بهروز را خواست و در همین حال در را باز کردند و من از آپارتمان بیرون آمدم. در همین موقع بهروز از راه رسید و دید که جلوی در منزل شلوغ است و من در بیرون ایستادم. در حالی که بیخبر با نگاه خشمگین به طرفم میآمد به پلیس او را نشان دادم او که فکر نمیکرد این ازدحام بخاطر او باشد، ناگهان دید که چند پلیس او را بازداشت و با خود به اداره پلیس بردند. با شکایتی که کردم دادگاه او را مقصر دانست و با طلاق موافقت کرد. قانون نیز با تعیین مجازات او را روانه زندان نمود. و این چنین من تاوان یک ازدواج نسنجیده را پس دادم. / 16/2/1389
ارسال نظرات