– وا عجب حرفا میزنیها همه اینهائی که میبینی یک عمر واسه من کار کرده اگر عرضه نگهداریشون و داشته باشید بازم کار میکنه .
– بله ولی کدومشون؟ نگاه کنید این صندلی لهستانی سه تا پایهاش دراومده اون یکیشام اگر دستش بزنید درمیاد. اون ظرفای مسیام قلعش رفته و کج و کوله شده، فرهاد از آنطرف داد زد: اصلا تهشون سوراخ شده. ناگهان مادربزرگ عصبانی از ایراداتی که ما از اسباب و اثاثیه چندین سالهاش میگرفتیم با فریاد گفت:
– اصلا به شما چه مربوطه، من اینها رو دوست دارم…. میخوام اونها رو داشته باشم برید پی زندگی خودتون.
البته مادربزرگ حق داشت چون از تک تک اون چیزهائی که دم دستش بود خاطره داشت اما… یک جورائی زیادی وابسته به اونها شده بود. بطوریکه اگر یک چیزی خراب میشد و دور انداختنی، با اکراه نو آنرا میخرید اما کهنه را هم نگاه میداشت. برای همین انبار خونه قدیمی او پر بود از اشیاء خرابی که باید سالها قبل دور انداخته میشد. راستش خانهاش هم در حال ریزش بود و اگرنه آن را هم ترک نمیکرد. همین دو ماه پیش بود که یک روز همسایهها خبر دادند قسمتی از سقف اتاق پائین آمده. همه ما وحشتزده بدو بدو رفتیم که مبادا مادربزرگ زیر آوار مانده باشد. خوشبختانه سقف طرف دیگر همان اتاق ریخته و مادربزرگ چیزیش نشده بود. اما او که از ترس تمام بدنش میلرزید گوشه تخت کز کرده و هر آن منتظر پائین آمدن بقیه سقف بود، تا ما رسیدیم و او را از آنجا بیرون بردیم. ولی وقتی خیالش راحت شد که در جای امنی نشسته و خطر دیگری او را تهدید نمیکند باز به رفتن از آن خانه رضایت نمیداد.
اینجا بود که بابا پایش را در یک کفش کرد که این خانه کلنگی رو باید بفروشیم و از شرش خلاص شویم و این موضوع کشمکش جدیدی بین مادربزرگ و بابا شد. چون مادربزرگ میخواست آنجا تعمیر و محکمسازی شود اما بابا که میدانست چقدر باید هزینه کند و احتمالا خطر ریزش برطرف نشود بدون این که به مخالفتهای مادربزرگ توجه کند به معاملات ملکی محلهشان سفارش کرد و یک مشتری بساز و بفروش هم پیدا شد و آنرا خرید و خلاص. حالا مادربزرگ با افسردگی، ما را که خانه را جمع و جور میکردیم تماشا میکرد و لابد در دلش به ما بد و بیراه میگفت که زندگی آباء و اجدادیش را به باد میدادیم. آنروز خانه را خالی کردیم و قسمت زیادی از اسباب اثاثیه کهنه را دور ریختیم و او را به منزل خودمان بردیم، تا پدر یک خانه جدید برای او بخرد. اما مادربزرگ قهر کرده بود و با هیچکدام ما حرف نمیزد. بشدت افسرده شده بود و ساعتها کنار پنجره مینشست و بیرون را نگاه میکرد انگار منتظر کسی بود. یک روز رفتم کنارش نشستم و گفتم: مادربزرگ میشه بگید منتظر کی هستید؟ برگشت به من نگاه کرد انگار تعجب کرده بود که من از کجا فهمیدم او منتظر کسیست. دوباره خودم را لوس کردم و پرسیدم: بگید دیگه … چرا نمیآیید با ما تلویزیون نگاه کنید، حرف بزنید، غذا بخورید…. دستی به سرم کشید و گفت: کجا بیام دخترم چی رو تماشا کنم اینجا نشستم شاید بابای بچهها از سر کار بیاد، برم قبل از اومدنش چای و قلیونشو حاضر کنم.
ناگهان ترس برم داشت. نکند مادربزرگ روانش آسیب دیده باشد، چون پدربزرگ بیست سالی میشد از دنیا رفته بود. نگاهی به او کردم و رفتم پیش مامان و ماجرا رو گفتم. او هم تعجب کرد شب به بابا موضوع را گفت و قرار شد مادربزرگ راببریم دکتر. اما وقتی میخواستیم او را ببریم از آمدن امتناع میکرد و میگفت من که چیزیم نیست. اما بالاخره موفق شدیم او را راضی کنیم که برای چکاپ برویم پیش دکتر تا آزمایشی برای اطمینان بنویسد که ناراحتی ندارد. دکتر معاینه کرد و روتین کارهای تجویز شدهای مثل نوار مغزی و سیتی اسکن از سر را انجام دادیم، معلوم شد که مادربزرگ مشکل حادی ندارد و فقط گاهی فراموشی خاص دوران پیری به سراغش میآید. من نمیفهمیدم واقعا مادربزرگ به بیماری پیری دچار شده بود یا عادت داشت در گذشته زندگی کند. طوری که از هر چیز نوئی متنفر بود و هر چیزی که او را از گذشتهاش دور میکرد نمیپذیرفت چون آنها را دلیل از دست رفتن مال و اموال و مرگ عزیزانش میدانست. چنان به گذشته چسبیده و از پیشرفتهای زمانه بیخبر بود که حتی دارو و درمانش را هم سعی میکرد با افرادی که جادو جمبل میکردند و رمل و اسطرلاب میانداختند تأمین کند. خلاصه مادربزرگ برای خودش مجموعهای از سلایق و خرافات قرن گذشته بود که با عقل و منطق و یا پدیدههای نوین کنار نمیآمد. در این راه بعضی از افراد فامیل هم دخیل بودند مثل زن عمو اختر و خاله زری و غیره. آنها سوار اتوموبیل میشدند اما از درشکههای قدیمی و خاطراتی که داشتند یاد میکردند، با اسکایپ و گوشیهای جدید با بچههایشان در آنطرف دنیا حرف میزدند وخوشحال میشدند، اما حسرت تلفونهای قار قارکی را داشتند و قس علی ذلک.
من متعجب از این همه دو گانگی که چطور میشود چشمها را روی پیشرفتهائی که شده و زندگیها را راحتترکرده بست و آرزوی بازگشت به دوران گذشته را کرد و حتی برای آن غمگین شد و اشک ریخت. خلاصه چیزی نگذشت که یک شب مادربزرگ دچارحمله قلبی شد. بابا و مامان که ترسیده بودند، او را به بیمارستان بردند و در سی.سی.یو بستری شد. دکتر و پرستار تلاش زیادی کردند تا با آخرین تکنولوژیهائی درمانی ناراحتی قلب او را کنترل و خطر مرگ را از سر او دور کنند. اما زن عمو معتقد بود که مادربزرگ نظر خورده و هر طور شده باید برود بالای سر او و دفع چشمزخم کند. هرچه من و مامان سعی کردیم او را از این کار منصرف کنیم فایده ای نداشت تا اینکه در فرصتی که به ملاقات مادربزرگ رفته و با او تنها شده بود مشغول ورد خواندن و تخم مرغ شکستن شد. پرستار که ناگهان وارد و متوجه کارهای عجیب او شده بود جلو رفت و گفت: خانم توی بیمارستان این کارها چیه؟ لطفا مریض رو تنها بگذارید و او را از اتاق بیرون کرده بود. خلاصه اوضاعی داشتیم تا وقتی که مادربزرگ از بیمارستان مرخص شد و به منزل آمد. زن عمو پاتوقش شده بود منزل ما و چیزهای عجیب و غریبی که میآورد و میگفت: نظر چشمیه و قضا بلا رو دور میکنه و سر مادربزرگ را گرم میکرد. جالب اینجا بود که دو سه تا از دوستان او هم میآمدند و دم به دمه این دو تا میدادند و بازارشان را گرمتر میکردند. اما از آن جالبتر بعضی از دختر و پسرهای آنها بودند که تازه از سفر خارج از کشور آمده وحرفهای آنها را تأیید و نمونههای زیادی برای صحت گفتارشان نقل میکردند. ما که کلا با این خرافات مخالف بودیم اتاقی را برای مادربزرگ آماده کردیم تا هرکس به دیدن او میآید همانجا با هم حرف بزنند. شکر خدا بعد از اینکه مادربزرگ حالش رو به بهبودی رفت از این ملاقاتها کم شد و خودش هم کم کم به این وضعیت عادت کرد. گرچه از دوستانش هم ممنون بود که با ترفندهای رفع قضا بلا و رمل و اسطرلاب دفع شر کردهاند و بیماریاش برطرف شده است!! ولی وقتی نزد دکتر رفت و به او توصیه کرد که داروها را باید مرتب بخورد تا دوباره دچار حمله قلبی نشود قیافه مادربزرگ دیدنی بود که با شک حرفهای او را گوش کرد و بعد از بیرون رفتن از مطب گفت: اینا چی میگن حمله قلبی کردم مگه من ناراحتی قلبی داشتم؟ همه اینها چشم زخمائی بود که خورده بودم حالا بر طرف شده. به هرحال مادر بود و باید مواظب داروهایش میبودیم و سر عقایدش با او نه چانه میزدیم و نه مجادله میکردیم. چندی بعد بابا آپارتمان مناسبی برای او پیدا کرد اما مادربزرگ که از محبت ما برخوردار بود دیگر دوست نداشت مانند سابق زندگی کند ما هم که خوشحال بودیم او را در کنارمان داریم از او خواستیم بماند و با ما زندگی کند و به این ترتیب او نزد ما ماند و بابا هم آپارتمانش را اجاره داد.
ارسال نظرات