داستان کوتاه: هفتسین بیسین
پانزده سال پیش هم، وقتی با خانه و خانواده خداحافظی کردم و تن به یک سفر دور و بی انتها دادم، میخواست...
زن میگوید: تازه، اون موقعهاش رو ندیدی. جوونتر که بود، بچههای فامیل عاشقش بودن. سربهسر همه میذاشت. روزای عید، ده تومنی تا نشده از لای قرآن میداد به همه. میگفتن، دستش اومد داره.
پانزده سال پیش هم، وقتی با خانه و خانواده خداحافظی کردم و تن به یک سفر دور و بی انتها دادم، میخواست...
مدتی پیش و پس از خروج از یک گروه بهاصطلاح تخصصی اما بیشتر پرافاده و وقتگیر در تلگرام، با بیمیلی و...
مدتها بود که هرروز صبح کتابش را روی میزم میدیدم. عنوانش من را با خود به خلاء میبرد، نمیفهمیدم که...