دست و بالمان خالیست؛ داستان کوتاه از امیررضا بیگدلی
امیررضا بیگدلی متولد ۱۳۴۹ در تهران است. او فارغالتحصیل رشتهی زبان و ادبیات فارسی است و تاکنون چهار...
این را همه درک میکردند که میان صنم من و آن مرد سفاک تفاوت از کجا تا به کجاست. مانند گل و خار، مانند سیاه و سفید و … شاید هم از همین فرق بود که او دار و ندارش را در پای صنم بریزد، و او را تصاحب نماید.
امیررضا بیگدلی متولد ۱۳۴۹ در تهران است. او فارغالتحصیل رشتهی زبان و ادبیات فارسی است و تاکنون چهار...
این آقای نکتهبین، دوست سالهای سال ما، آدم بسیار فهمیده و جالبیست که انشاالله اگر عمری باقی باشد ب...
آنگاهی که دختران مکتبی را طرد شده از دروازه علم و معرفت کابل با چشمان پراشک میبینم، تنم تا اعماق رو...
هلهلهای رسیدن بهار دلها را شاد مینمود و امید بیشتر زندگی و تازگی را در مزرعهای دلها میکاشت. نف...
این تنها جملهای بود که این روزها از زبان دنیا میشنید. بهانه میگرفت که با پدرش زندگی کند. چقدر توی...
وقتی شاگرد مستری چادری چیندار و فیشنی سلیمه را به شدت کش کرد و وی را بر زمین انداخت، با صدای بلند گ...
– افشین یادت نره سوغاتیا را برداری – باشه ولی اول از همه بلیطها و پاسپورت و مدارک دیگه رو بذار دم...
صدای زنگ تلفن را میشنوم … چشمانم را باز میکنم … باید صبح شده باشد … نه…خیلی زود است…نمی خواهم بیدا...
روز آفتابی بود، منازل کنار هم مانع اشعهای خورشید بر بام و در قریهای ده قلندر چاردهی کابل میشد. مر...