داستان کوتاه «رهایی» بخش دوم
نسترن وحشت زده از خواب پرید و گفت: خدا دیدار دوبارهای آنها را نصیب ما کند. خواب عجیبی دیدم. در خوا...
بچه پای پدر را میچسبد. از مرد خواهش میکنم بنشیند. نگاهم نمیکند. بعد از مکثی طولانی میگوید: میگه سرطان معدهس. احساس میکنم برای من نمیگوید؛ دارد ذهن خودش را آماده میکند.
نسترن وحشت زده از خواب پرید و گفت: خدا دیدار دوبارهای آنها را نصیب ما کند. خواب عجیبی دیدم. در خوا...
این داستان کاملاً تخیلی است و نام و شخصیتهای داستان هم انتخابی است واقعی نیستند.
در یکصدونودوهشتمین نشست انجمن ادبی مونترآل (فاضل) دکتر فرشید ساداتشریفی به بررسی میراث ادبی اخوان پ...
عطار گروهی از شخصیتهای داستان را افراد ساکن در قلندر، به خواننده میشناساند. از این دید، شخصیتهای ...
عشق همیشه یکی از نقشمایههای ثابت در ادبیات فارسی بوده است. عطار نیشابوری نیز در وادی دوم منطقالطی...
با خواندن «تا بَرِ جانان..» من باید به جناب زیّانی بگویم: «کریم عزیز هر چه میتوانی شعر بگو، و باز ه...
زن میگوید: تازه، اون موقعهاش رو ندیدی. جوونتر که بود، بچههای فامیل عاشقش بودن. سربهسر همه میذا...
شوپنهاور معتقد است که موتور محرک و بنیان متافیزیکی مبتنی بر اراده است و انسانها هر یک به نسبتی در ت...
پانزده سال پیش هم، وقتی با خانه و خانواده خداحافظی کردم و تن به یک سفر دور و بی انتها دادم، میخواست...