ادبیات فارسی 477 خبر

داستان شرحی از هزاران

بچه پای پدر را می‌چسبد. از مرد خواهش می‌کنم بنشیند. نگاهم نمی‌کند. بعد از مکثی طولانی می‌گوید: می‌گه سرطان معده‌س. احساس می‌کنم برای من نمی‌گوید؛ دارد ذهن خودش را آماده می‌کند.