ادبیات؛ درنگ واژه‌ها در سایه‌سار

قسمت اول: یاد دوره بیداری

ادبیات؛ درنگ واژه‌ها در سایه‌سار

حتی دانشجویان و دوستداران ادبیات فارسی به‌ندرت از سر ذوق شعر او را می‌خوانند. چطور شعری با این خصوصیات توانسته یک قرن راه بپیماید، از ایران به امریکا برسد، و رخت ترانه پاپ بپوشد؟

 
 

فرشید سادات‌شریفی- گروه ادبیات هفته: 

سایه اقتصادی‌نیا از برجسته‌ترین منتقدان ادبی و ویراستاران ایران امروز است که با تسلط به هر دو زبان فارسی و انگلیسی، تسلط به منابع و دید تازه‌جو در هر دو فضای ادبی ایران و امریکای شمالی بسیار اثربخش و راهگشا و محل‌ رجوع و اعتماد است. او که همینک برای مجموعه‌ای از فعالیت‌های ادبی به امریکا سفر کرده است، از سر مهر اجازه بازنشر تاملات تلگرامی‌اش را به من داد که با سپاس صمیمانه، از این شماره به‌تدریج و همزمان با مناسبت‌هایی پیشکش‌تان می‌شود؛ مثل دو یادداشت این قسمت که به سبب همزمانی با ۱۴ مرداد، سالگرد امضای فرمان مشروطه، رنگ آن عهد را دارد.

یک/ از ادیب‌الممالک فراهانی تا امیرآرام نَفَسِ لاینقطع مشروطیت

در یکی از ویدیوهای نوروزی جام‌جم در دهه شصت، که نوار بتاماکس آن چون ورق زر بین خانواده‌ها و دوستان می‌گشت و ده‌ها بار کپی می‌شد، ناگهان چهره‌ای متفاوت با آهنگ و اجرایی متفاوت پیدا شد. حالت صورتش، سبیلش، موهایش و گیتارش شبیه آدم‌‌های متفاوت و معترضی بود که آن روزها در هر خانواده‌ای دست کم چند تایی‌شان به هم می‌رسید.

کنارش زنی زیبا فلوت می‌زد. چهره محزون زن در ترکیب با سر و سیمای معترض مرد، در میان ویدیوهای نوروزی آن سال‌ها که بوی اندوه دیار از هر پلانش به مشام می‌رسید و جگر را خون می‌کرد، اجرایی متفاوت به دست داده بود. اما این قسمت از ویدیو را اغلب می‌زدند جلو، چون فتانه همان سال‌ها ظهور کرده بود و تنها کسی که می‌توانست آن بغض و نکبتی که سرتاپایمان را گرفته بود چاره کند، همو بود.

امیرآرام چندین آلبوم منتشر کرد، اما معروف نشد. بعدتر هم در سر و سیمایی به کل متفاوت با آن سیمای معترض، بارها به صحنه آمد و ترانه‌های دیگری هم اجرا کرد، ولی تنها همین یک ترانه او که به «برخیز شتربانا» معروف شده بود، در یاد ماند. افسوس که امیرآرام جوان به راهی کج و تاریک رفت: به مجاهدین پیوست و استعداد هنری‌اش را صرف منافع گروهی کرد که نه ایران را دوست داشتند و نه از مفهوم وطنی که در شعر «ادیب‌الممالک» آمده بود چیزی می‌فهمیدند.

اما از مسمط ادیب‌الممالک فراهانی تا ترانه‌ای در لس‌آنجلس بُعد فاصله بسیار بسیار است. این شعر چگونه چنین فاصله‌ای را پیموده بود؟ مسمط دیریاب ادیب‌الممالک چگونه توانسته بود با آن همه لغات دشوار و مفردات غریب لباس پاپ بپوشد و در هیئت یک ترانه ظاهر شود؟

ادیب‌الممالک، شاعری که استبداد عصر ناصری و انحطاط و نابسامانی عهد مظفری او را تا استخوان رنج داده بود، دل و سر در سودای مشروطه داشت. آزادیخواه بود و طبعاً شعر را هم به حربه‌ای برای مبارزه با استبداد و کجروی بدل ساخت. زمینه‌های استوار مذهبی هم داشت و همین مسمط وطنی او که در هئیت ترانه پاپ درآمد، در تهنیت ولادت حضرت محمد سروده شده بود. شعرهای طولانی می‌سرود، قصاید طویل، و اشعاری که، چون همین مسمط مورد نظر ما، از فراوانی اعلام و لغات نامانوس و مغلق گرانبار شده‌اند.

خواندن شعر او، حتی روی کاغذ، سخت و حوصله‌سوز است. حتی دانشجویان و دوستداران ادبیات فارسی به‌ندرت از سر ذوق شعر او را می‌خوانند. چطور شعری با این خصوصیات توانسته یک قرن راه بپیماید، از ایران به امریکا برسد، و رخت ترانه پاپ بپوشد؟ هر استعدادی که یک شعر باید داشته باشد تا بتواند به ترانه تبدیل شود، این شعر ندارد: ترانه‌های مردمی عموماً زبانی ساده دارند، همه‌فهم‌اند و در اوزان عروضی ساده و قوالب معمول‌تری چون غزل و مثنوی سروده می‌شوند. این شعر هیچ‌یک از این خصائص را نداشت. پس چه داشت؟ چه داشت که توانست با صدای گیتار و فلوت پیوند بخورد و راهی چنین بعید و غریب را بپیماید؟

سرنوشت سعید این شعر و رفتنش از دل دیوان‌ مهجور ادیب‌الممالک به دلِ سوخته مردم البته مرهون اتفاقی به نام «امیرآرام» است اما، پیش از گلوی سرخ آن جوان در دهه شصت، مرهون نفَس مشروطه است. نفَس لاینقطع و گدازنده مشروطه.

 

دو/ به عارف

بیا و اینهمه تلخ نباش. از راه برس و دَق‌الباب کن. برایت کاسه‌ای پسته می‌گذارم و جامی تلخ. بیا و بنوش و با ما ترانه بساز. مادرانم عزادارند، دخترانم مغموم و پرده‌نشین، برادرانم در بند و عاصی، پدرانم شرمگین کیسه‌های خالی. «همه‌جا ملک پریشان، ملت پریشان، تجارت پریشان، خیال پریشان، عقاید پریشان، شهر پریشان، شهریار پریشان. خدایا این چه پریشانی است….»

حرفی از آنهمه بیاور. از «دیدم صنمی، سروقدی، روی چو ماهی»، از «گریه را به مستی بهانه کردم»، از «چه شورها»، عارف، چه شورها… بیاور سازت را و جادویمان کن. خوابمان کن تا نبینیمت که افسرده و آواره در دره‌های همدان می‌چرخی و در سرت سرسام صدای یاران می‌بارد. خوابمان کن که ما از تو خراب‌تریم.

خیال کردی که رفتی و تمام شد خیال این خراب‌آباد؟ حالا صد سال است که در بر همان پاشنه می‌گردد که تو خواستی بگردانی‌اش و نشد. پس ره بگردان و بیا برویم گلگشت. آباد مانده هنوز طرف باغ بدیع. مانده خاکستر گرمی جایی. سازی می‌زنیم و جامی به یاد یاران نگونسار می‌کنیم. گله نکن عارف. نشد دیگر. نمی‌شود.

دیگر لال شده‌ام. نمی‌توانم بنویسم. کلماتم، چون مرغان نیم‌بسمل، همه‌جای خانه ریخته‌اند. صبح که بیدار می‌شوم نگاهشان نمی‌کنم و شب از رویشان رد می‌شوم. زیر پا فرشِ پَر است و تضرعِ چنگال‎های نیمه‌جان. کلمات صدایم می‌کنند با حنجره‌های خونی. روی برنمی‌گردانم. یارایم نیست چشم در چشمِ احتضارشان کنم. از حلقِ زخمی‌شان ناله می‌کنند که بنویس. ما را بنویس. نمی‌توانم. جوهرم در قعرِ قبضِ غم خشکیده است. عقربه‌ها را نگاه داشته‌ام تا بیایی و چرخ زمان را جلو برانی. بیایی و منقار این مرغان مریض را باز کنی، آب‌شان دهی، دست بر پوست نازک گلوگاهشان کشی و گریبانم را از حناق و خرچنگ برهانی. بیایی به چمنِ من. به سایه‌سارِ تغافل و عدم.

این کلمات سرگشته تو را طلب می‌کنند عارف. این پرندگانِ سرگردان تنگۀ گلویت را می‌جویند، این میوه‌های چیده در انتظار تابش آفتاب تواند تا برسند و رنگ رخ گیرند. امروز سالگرد مشروطه است و سگ‌ها، دوستان باوفایت که تا دم آخر ترکشان نکردی، به پیشوازت دم تکان می‌دهند. بگشای لب عارف. بگشای لب که قند فراوانم آرزوست.

من دکتری‌ خود را در رشتۀ زبان و ادبیات فارسی از دانشگاه شیراز در ادبیات معاصر و نقد ادبی دریافت کرده، و سپس در مقطع پسادکتری بر کاربردی‌کردن ادبیات ازطریق نگاه بین‌رشته‌ای متمرکز بوده‌ام. سپس از تابستان سال ۲۰۱۶ به مدت چهار سال تحصیلی محقق مهمان در دانشگاه مک‌گیل بودم و اینک به همراه همسر، خانواده و همکارانم در مجموعۀ علمی‌آموزشی «سَماک» در زمینۀ کاربردی‌کردن ادبیات فارسی و به‌ویژه تعاملات بین فرهنگی (معرفی ادبیات ایران و کانادا به گویشوران هردو زبان) تلاش می‌کنیم و تولید پادکست و نیز تولید محتوا دربارۀ تاریخ و فرهنگ بومیان کانادا نیز از علائق ویژۀ ماست.
مشاهده همه پست ها

ارسال نظرات