خدیجه؛ داستان کوتاه
درب را به هم زد و هرچه شوهرش رضا – استاد رضا بنا – صدایش کرد پاسخ نداد. هر روز کارش این بود که از خا...
اختر وارد کوچه که شد همه چیز دستگیرش شد؛ درودیوار گواهی میداد که برای پسر و عروسش اتفاقی افتاده. غذای محبوبشان را که قیمه بادمجان بود درست کرده بود. یک ظرف بزرگ برنجِ دمکرده و یک قابلمه کوچک قیمه. فکر میکرد که پس از شش ماه دربهدری، پسر و عروسش که ویلان و سرگردان این خانه و آن خانۀ فامیل، دوست و رفیق بودند، بالاخره برایشان جای ثابتی پیدا شده است. جا نمیدادند! اینهمه به لطف یکی از دوستان عروسش بود.
درب را به هم زد و هرچه شوهرش رضا – استاد رضا بنا – صدایش کرد پاسخ نداد. هر روز کارش این بود که از خا...
هوشیدر مثل همیشه در کلاس ساکت نشسته و به تخته سیاه نگاه میکرد. در افکار خود غرق بود و صدای معلم ریا...
دوست دختر جاماییکایم از دور برایم دست تکان داده و بسرعت خودش را در صف به من رساند. لبهایم را میان سی...
وقتی با یک نویسنده یا هنرمند روبهرو میشویم که بههرحال، بهنوعی و در سطحی، «موفق» محسوب میشود، با...
مصطفی مستور (زادهی ۲۰ام شهریور ۱۳۴۴/ ۱۱ سپتامبر ۱۹۶۴ م.)، در نظرسنجی از دانشجویان دانشگاههای تهرا...
رمان «عشقبازی»، نوشته هادی معصومدوست، با کتابی خواندنی روبرو هستیم که ارزش توجه و خواندن دارد و اگ...
جهانبینی محمدعلی جمالزاده که تقریباً در تمام نوشتههایش منعکسشده است، از تجربه منحصربهفرد او به...
چند روز پیش حالم هیچ تعریفی نداشت. بدجوری تو افسردگی منفی گیر کرده بودم. به شوخی به دوستانم میگم که ...
در اوایل دههی پنجاه، زندهیاد محمدعلی سپانلو گزیدهای از داستانهای نویسندگان معاصر ایران در کتابی ...