داستان ترجمه؛ شب آزمون
فرانسیس آمده بود دیدن برادرش فرانک، به تسلا. فرانک دلشکسته و در عشق سرخورده بود. کیک میوهای که فرا...
چپ بود! چپی بود! دوستم را میگویم! رفیقم بود! سالهای آزگار تنها زندگی میکرد. زنش ولش کرد و رفت شهر فرشتهها. دو تا بچه داشت! هیچوقت دربارهی زن و بچههاش با من حرف نمیزد. یک گربه داشت. گاهی به من سر میزد. میآمد خانهام و آشپزی میکرد. آشپزیاش حرف نداشت. حین آشپزی آبجو مینوشیدیم و سیگار میکشیدیم.
فرانسیس آمده بود دیدن برادرش فرانک، به تسلا. فرانک دلشکسته و در عشق سرخورده بود. کیک میوهای که فرا...
سرش را درون بالش فرو کرد تا در لحظه غرق شود و فراموش کند که چقدر کار برای انجام دادن دارد. چشمهایش ...
خاطراتِ بروبکسِ هیئت به قلم عالیجاه مهاجری است که در شماره سوم مجله فرهنگ و ادب هفته میخوانید.
اغلبِ داستانها بهانههایی کوچک دارند برای روایت شدن، اما بسنده نمیکنند به روایت صِرف همان چیز، چون...
«پلهپله تا داستان» ستون ثابتی است در بخش ادبیاتِ داستانیِ ماهنامهی فرهنگ و ادب هفته که در هر شماره...
چندماهی از مهاجرت نگذشته بود که در فروشگاهِ یک پمپِبنزین استخدام شدم. باید همهچیز را خوب یاد میگر...
اوه، خدا خیر کند، تو و اعلان عجز ...؟ بلی... از قدیم میگفتند؛ که یک زن عاقل زودتر از یک دشمن قوی شو...