آریانا، داستان کوتاه: سهیلا

آریانا، داستان کوتاه: سهیلا

زنانی که طلسم تعصبات سنتی منطقه را شکستانده بودند و برای اولین بار به هوتل آمده بودند، تصور غیر از کسانی داشتند که قبلاً این کار را کرده بودند و آزادانه به مجالس عروسی اشتراک می‌نمودند، رقص و پای‌کوبی می‌کردند و ترسشان به‌اصطلاح عوام پریده بود.

 

 

نویسنده: جمیله هاشمی

 

یک دل به دو دلبر ندهد هیچ‌کس اینجا. آیا در زنده‌گی‌تان این تجربه را داشته‌اید...؟

صدای گوش‌نواز دهل و سرنا فضای هوتل را پرکرده بود. بخش زنان پرشورتر از بخش مردان بود و همه اعضای خانواده و قوم‌وخویش عروس و داماد خوشحالی و شادمانی می‌کردند. زنانی که طلسم تعصبات سنتی منطقه را شکستانده بودند و برای اولین بار به هوتل آمده بودند، تصور غیر از کسانی داشتند که قبلاً این کار را کرده بودند و آزادانه به مجالس عروسی اشتراک می‌نمودند، رقص و پای‌کوبی می‌کردند و ترسشان به‌اصطلاح عوام پریده بود. زنانی که متعلق به زمان قیودات و سنت‌های مخفی گذشته بودند، می‌گفتند:

«پناه‌برخدا! چقدر بی‌حیایی شده، در عمر خویش ندیده بودیم که خود عروس و داماد برقصند و سبکی نمایند.»

عروس و داماد با کف زدن‌های تمامی مدعوین مجلس، بی‌خیال می‌رقصیدند و از عمرشان حساب می‎‌بردنرنگارند، به هم رسیدنشان جزء خاطرات زنده‌گی‌شان می‌شد و آن شب را فراموش ناشدنی می‌پنداشتند. مُطرب آهنگ خینه بیارید را با ساز و سرود می‌خواند. دختران و پسران ملبس به لباس‌های محلی رنگارنگ سبدهای گل، خینه بندها و خینه را دورک داده، رقص‌کنان بالای استیژ خاص عروس و داماد می‌بردند. عروس و داماد با نگاه‌های مسرت‌آمیز و ذوق‌مندانه به هم دیگر لبخند می‌زدند و والدینشان در شادمانی آنها دست می‌زدند و به خود می‌بالیدند.

داماد به‌منظور رسم نکاح عروس را تنها ماند و سالون زنانه با مستی و شور دل‌انگیز جریان داشت. مادر و پدر سهراب ته و بالا می‌دویدند و عزت داری می‌کردند. مادر در حالی که رنگ به رخ نداشت بازوی شوهرش را گرفته گفت:

مثلی که مهمانان ما بیشتر از خبر کردن ما آمده‌اند، خدا کند رسوا نشویم. پدر هم که حالی خوبی نداشت و در کنج و کنار سالون خلاف نورم هوتل میز می‌گذاشت و مهمانان را پذیرایی می‌کرد آهسته گفت:

توکل به خدا. باورم نمی‌شود که کسی بی‌خبر و بدون به دست آوردن کارت عروسی آمده باشد. ولی آمده‌اند، این‌قدر زیاد شدن مهمانان حیرت‌آور است. به هر صورت آمده را ردی نیست. تو برو متوجه مراسم باش، من یک کاری می‌کنم.

مادر عروس که سخت متوجه دختر خود بود. کنارش نشست و پرسید:

دخترم چرا جگرخون معلوم می‌شوی؟ عروس سرش را به گوش مادر نزدیک نموده گفت:

هیچ نمی‌دانم، دلم شور می‌زند. می‌ترسم سپهر کدام گلی را به آب بدهد. رنگ مادر هم تغیر کرد، سر تأثر شور داد. با آمدن دو نفر شاهد که یکی از اقوام داماد و یک فرد از نزدیکان عروس بودند، حرف‌های مادر و دختر قطع شد. شاهدین بدون اینکه پشت پرده را ببینند، به روال رسم و سنت قدیمی نظر عروس را گرفتند و به مجلس نکاح رهسپار شدند.

سهیلا به حنای دستانش نگاهی عمیقی نمود و صدای سپهر در گوش‌هایش طنین انداخت:

«هنگام خینه ماندن یادت نرود که در کفت دستانت نام مرا خواهی نوشت.» خشت‌های دل عروس فرو ریخت ولی چیزی نگفت. در ظاهر امر چشمان عروس به رقص و بازی خواهرخوانده‌هایش میخکوب بود ولی افکارش به سالونی که نکاح صورت می‌گرفت دورمی زد. با خودش گفت:

می‌گویند، شب عروسی دل عروس و داماد آن‌قدر پاک می‌شود که هر دعای کنند، مستجاب می‌گردد. خدایا رسوایم نساز و عروسی‌ام را به غم مبدل نگردان. آمین یارب‌العلیمن.

ولی در سالون نکاح تصور می‌شد آرامش به هم بخورد. میان پدر عروس از وی وکالت می‌کرد و پدر داماد دعوای کم‌وزیاد حق و مهر در جریان بود و لحظه‌به‌لحظه داغ‌تر و جدی‌تر می‌گردید تا فضای مکدر زمینه را برای خالی شدن سپهر مساعد سازد. همان بود که سپهر کم‌کم از کنترول خارج می‌شد. بنا بر رسم مدعوین هم با ابراز نظریات در چنه زدن مقدار مهر شریک شده بودند، مجلس به درازا کشانده می‌شد. سپهر که زخم گذشته داشت و دستان لرزانش را بر سر برادر خود سهراب گرفته بود، زیر زبان غم غم کنان گفت:

طایفه‌ای خر! هنوز هم سیر نمی‌کنند و کوشش دارند تمام دارایی پدرم را به نام دختر دوروی‌شان نمایند.

دعوا ادامه داشت که حتا حوصله‌ای همه اعضای مجلس را سر می‌برد. سپهر با همان خشم درونی به گوش سهراب گفت:

به پدرم بگو تمام خواسته‌ای آنها را قبول نکند که باز سر ما راه می‌یافند. سهراب با اشاره سر به برادرش که خیلی بی‌حوصله و احساساتی شده بود، فهماند؛ که گویا حق نداریم در صحبت بزرگان مداخله نمایم. مگر تفنگ سپهر پر بود و آماده‌ای فیر. وی با صدای بلند و خشماگین گفت:

مرده گاوها! شما قصد دارید که پدرم را... برادر سهیلا عصبانی شد و سیلی محکمی به گوش سپهر زد که سنگینی مجلس نکاح به هم خورد و همه به پا خاستند. ملای مسجد که خطبه‌ای نکاح را می‌خواند با دست‌پاچگی از جایش بلند شد و گفت:

متوجه جوانان گستاختان باشید که حرمت نکاح به هم نخورد. اشتراک کننده‌ها سپهر و نعیم برادر عروس را از اتاق بیرون بردند و خطبه‌ای نکاح دربدل یک دربند حویلی وده لک افغانی حق مهر دختر خوانده شد و در ظاهر قال قضیه نیز کنده شد.

در میان راهی خانه و سالون موتر گل‌پوش و موترهای که آن را بدرقه می‌کردند؛ ایستادند. از همه اول‌تر بدن عروس لرزید. داماد دستی به بازوی خانمش کشیده گفت:

مشوش نشو، فقط جوانان ابراز خوشحالی می‌کنند. سهیلا اصلاً تصور نمی‌کرد که سپهر خاموش بماند. یادش می‌آمد که می‌گفت:

«هرگاه از من نشوی از هیچ‌کس دیگر نخواهی شد.» ولی تقدیر بدون توجه به احساسات وی کارش را کرد.

گردوخاک در سوسوی چراغ‌های خانه‌ها فضای چاردهی را مکدر کرده بود و جوانان با شادمانی می‌رقصیدند و چک‌چک می‌کردند. سهراب دست سهیلا را می‌فشرد و شب پرخاطره‌ی زفاف را مزه مزه می‌کرد. یک‌بار صدای فیر تفنگ گوش‌ها را خراش داد. خیلی نزدیک بود. سهیلا بازوی سهراب را گرفته گفت:

وای از برای خدا، بالاخره کار خودش را کرد. لطفاً تو بیرون نشو. رنگ سهراب هم سفید پریده بود و با نگرانی از پشت شیشه‌ی موتر نگاه می‌کرد. کسی آمد و گفت:

حرکت کنید، فیر شادیانه بود. سپهر این دیوانگی‌ها دارد. ولی ای‌کاش چنین می‌بود. فردای عروسی مادر سهراب وی را بیرون بُرد. دل در دل سهیلا نبود. هزاران سؤال بالای ذهنش هجوم می‌آورد. سهراب گفت:

من می‌دانستم که سپهر آرام نمی‌نشیند. پس حال نعیم چطور است؟ نمی‌فهمم مقصد می‌گویند به قلبش خورده...

سهیلا که حالت مضطرب داشت از اتاقش بیرون شد و حرف‌های سهراب و مادرش را شنید. فریاد زده از منزل آنها بیرون دوید و رأساً به خانه‌ای پدر رفت.

نعیم که مرمی از کنار قلبش عبور کرده بود در کوما بود. سپهر به زندان رفت. ولی سهراب سهیلا را نبخشید و ادعا داشت که بدون اجازه‌اش از خانه فرار کرده و حرمت وی را پامال نموده است.

دعواهای خانواده‌گی ماه‌ها ادامه داشت که درنتیجه راز راز باقی بماند که چرا سپهر آن کار را کرد و سهیلا مُهر زبانش را نشکست. قرار بر این شد که سهراب سهیلا را طلاق بدهد. ولی از مهر خبری نیست. او تصمیم گرفته بود که باید سهیلا جزا ببیند. سهیلا که نمی‌توانست پرده از حقایق بردارد. گفت:

پس وقتی مهر این‌قدر بی‌ارزش است چرا بالایش وقت می‌گذرانید و جروبحثتان خون‌ها را ریختانده و دل‌ها را می‌رنجاند؟ یعنی اینکه با خدا و اوامرش در تضاد هستید و با وی هم نیرنگ می‌زنید...؟ سهراب گفت:

شاید متوجه نشده باشی که این روال دایم جریان داشته و حتا مادر جانت هم حق و مهری در یخ نوشته و در آفتاب مانده دارد. زیاد مغز مرا نخور که از حق خودم هم نمی‌گذرم وبی سرنوشت رهایت می‌کنم. سهیلا که از خشم به خود می‌لرزید. گفت:

بلی همه اینکارها را کرده‌اند و هزاران زن در بی سرنوشتی غرور شما مردان طلسم شده‌اند. توهم یکی از آنها. ولی من آن زن نیستم. سهراب نزدیک آمد. زنخ سهیلا را به‌شدت تکان داده گفت:

ببینم تو چه می‌کنی...؟ پدر سهیلا دست دخترش را گرفته گفت:

با این قوم گستاخ بحث بیهوده است. از حق و مهرت تیرشو و... سهیلا گفت:

پدر جان! به خاطر همین قانون بیهوده برادرم ناقص شد وتو... پدر با تأثر سرش را شور داد و گفت:

دخترم با آدم‌های نادان بحث فایده ندارد. بهتر است راهت را کج کرده و بروی. سهیلا گفت:

پدر! خود می‌دانی که حق با اونها نیست پس چرا...؟ پدر آه کشیده گفت:

کدام حق...؟ در این دنیای ما و شما هرگاه کسی حقش را بداند این زنده‌گی دوزخ نمی‌شود. خدا روزی‌رسان است و نیت تو را هم می‌بیند. سهیلا که خیلی به پدر و فامیلش وابسته بود، سکوت کرد و تا اخیر عمر بدون تعین سرنوشتش به خانه‌ای پدر به سر برد.

سال‌ها گذشت، زمانی که سپهر از زندان خلاص شد. از وی خواستگاری نمود که سهراب به واقعیت پی برد که سهیلا هم‌زمان به هردوی ایشان رو داده بود و سپهر خام وعده‌های او شده بود که حتا بر احساسات برادر خود هم رحم نکرد.

سهیلا با جدیت تمام خواستگاری سپهر را رد کرد و نخواست مردم باور کنند که اشتباه از خود او بوده است. سپهر ناچار شد کنار بکشد و سهیلا به نام زن سهراب سرسفید نمود و از دنیا رفت.

ارسال نظرات