آریانا، داستان کوتاه: مکش ما را تو همسایه

آریانا، داستان کوتاه: مکش ما را تو همسایه

ای میدان و طی میدان، خارهای مغیلان، راه‌های رهروان و گرمای دشت و بیابان؛ فاطمه خودش را به سرحد جنجالی بلوچستان که میان ایران و پاکستان قرار داشت رساند...

 

 

نویسنده: جمیله هاشمی

 

فصل تابستان ۱۴۰۳ آخرین روزهایش را پشت سر می‌گذاشت و بنا بر رسم دیرین ناگزیر بود به فصل خزان میدان بدهد، هوا متفاوت شده بود روزها گرم و شب‌ها کمی سردتر. برگ‌های درختان لباس عوض کرده، سبزی‌شان را به رنگ‌های مختلف و خوش نما می‌دادند.

آن روز فاطمه با شتاب لباس پوشید، بوته‌ای محکم به پا کرد. در حالی که با نوک چادر بزرگ و دولاهش اشک چشمانش را پاک می‌نمود، تاکیداً به مادر سرسفیدش گفت:

مادر جان! من غذای چند روزت را پخته و در یخچال گذاشته‌ام. لطفاً متوجه خوردوخوراکت باش و الی برگشت من مهر زبانت را نشکن و دهن باز نکن. نگران من هم نباش؛ انشا الله به‌زودی واقعیت را معلوم کرده و به خیر و خوبی برمی‌گردم.

وقتی فاطمه با شتاب بیکش را به شانه انداخت و از دروازه‌ی حویلی بیرون می‌شد. صدای زن صاحب‌خانه گوش‌هایش را آزرد؛ «پدرسوخته در را سفت نزن که از جا کنده می‌شود.» فاطمه دوباره برگشت، قفلک در اتاق مادرش را محکم و بااحتیاط بست و از ترس اینکه فریاد زن حساس و غرغری را مادرش نشود و بدرقه‌ای راه دو و دشنام نباشد، پشت سرخود را نگاه نکرد ۰ مگر صدای مادر را شنید که می‌گفت:

سر راهت خوبی، ما باید به این دشنام‌ها عادت کنیم. فاطمه آه کشید و همان‌طور سربه‌زیر بوتل خود را از شیردان دهن دروازه پر کرد و رفت.

ای میدان و طی میدان، خارهای مغیلان، راه‌های رهروان و گرمای دشت و بیابان؛ فاطمه خودش را به سرحد جنجالی بلوچستان که میان ایران و پاکستان قرار داشت رساند. زمانی موهای سرش ایستاد شد که چشم‌انداز بعدی سفرش را پیش چشمان خود مجسم کرد. یادش آمد که چند سال پیش همراهی مادر و برادرانش این راه صعب‌العبور را طی کرده بود، آبله‌های پاهای مادر و برادرانش را به یاد داشت. یاد بازوی خونین رضا برادر میانی‌اش را که هر دم از روی لباسش بیرون می‌زد و مادر بنداژ آن را تبدیل می‌نمود، آه را از نهادش بیرون کرد. یاد محبت‌های برادرانش که هریک به‌نوبت وی را بالای شانه‌هایشان می‌گذاشتند و طی طریق می‌کردند، بار دیگر اشک فاطمه را جاری ساخت. آه کشید و صدای مادر در گوش‌هایش پیچید: «خواهرتان را اذیت نکنید که خدا می‌داند چقدر بدن نحیفش درد دارد.» امین که از همه زنده‌دل‌تر و بذله‌گوتر بود خندیده گفت:

ها والله وقتی بدن مملو از خاک و گردش را از زیر توده‌ای از خاک بیرون می‌کردیم، تصور کردم بی خواهر شدیم. کوثر گفت:

همین‌که صدای گوش‌خراش راکت گوش‌های ما را پر کرد، صرف صدای ناله و زجه همین خواهرک یک‌دانه‌ای خود را می‌شنیدم. رضا گفت:

راست می‌گویی، ای‌کاش صدای پدرم را هم می‌شنیدم و او از بین ما ناپدید نمی‌شد. مادر آه کشید و گفت:

کاش ناپدید می‌شد، آن‌قدر درد نداشت می‌گفتیم گم‌شده و راه زنده سوراخ است. ولی زنده می‌بود. جسد تکه‌پاره‌اش هرگز از پیش چشمانم دور نمی‌شود. امین گفت:

بیچاره پدرم حتی وقتی‌که سر تابوتش را باز کردند کس حاضر نشد روی تکه‌تکه‌ی او را ببیند. اشک در چشمان فاطمه طوفانی آفرید که مجبور شد به کناری بنشیند و به سوگ روزهای گذشته و غم بزرگ کنونی‌اش زانوی غم به بغل بگیرد. قیافه‌های رضا، کوثر و امین مقابلش سبز شد و با خودش گفت:

خواهرتان بمیرد. هرگاه راست باشد و شما..؟ اوه نه. با شماتت افکار واهی‌اش، چار طرف را دید و گفت:

خاک به دهنت. خدا نکند. انشا الله همه‌یشان به خیر از سرحد گذشته‌اند. با آه و حسرت از جایش برخاست و راهی بقیه‌ای راه شد. بقیه سفر فاطمه همه‌اش دشت و بیابان، خس و خاشاک و راه‌های کج‌ومعوج بود که تپه‌های گلی و سنگی را نمی‌شد تفکیک کرد. یگان جا که به کوه‌های بلند سر می‌خورد، سر همان تپه‌ها شکر می‌کرد که حداقل راه عبور و مرور داشت. ولی او باید راهش را کج می‌کرد، فاصله‌های زیادی را طی می‌کرد تا به مسیر اصلی‌اش برسد.. سرانجام فاطمه بعد از راه رفتن فاصله طویل و جنجالی بالای تپه‌ی رسید که احتمال می‌رفت پشت آن جای باشد که مهاجرین از آن گذر می‌کنند. ولی خلاف تصور وی تپه‌ای بلندتر دیگر مقابلش نمایان شد. فاطمه به عقب خود نگاه کرد که چقدر راه را طی کرده که هنوز هم نمی‌رسد. در همین اثناء پایش به سنگی اصابت نمود و از سر تپه لولان شد. زانوی پایش زخمی گردید و خون از آن جاری شد. تا می‌خواست لنگ‌لنگان به عقب تپه برگردد و راهی تپه‌ی بزرگ‌تری شود، خرگوشک کوچکی به رنگ سیه و سفید پیش رویش خیزی زد. بدون اینکه از نزد او فرار نماید، مقابلش ایستاد و با تمنا به وی نگریست. او دانست که خرگوش گرسنه است که رم نکرد وایستاد. حتماً در پی خوردنی است. ناگاه فاطمه به یاد گرسنگی خودش نیز افتاد. با خستگی فراوان بالای سنگی نشست و پندک غذایش را باز کرد. بوی نان به دماغ کوچک خرگوش رسید و بدون ترس نزدیک‌تر آمد. فاطمه در حالی که نان را بالای سنگی می‌گذاشت گفت:

بیا عزیزم، بیا بخور، این نان نصیب تو بود که من فراموشش نموده بودم. بیا و دعا کن که برادرانم زنده باشند، دعا کن که آنچه شنیده‌ایم دروغ باشد و آنها را چیزی نشده باشد. شاید دعای تو درگیرتر از دعای مادر چشم به راهم باشد. ممکن تو هم مانند من و هزاران خواهر و برادر دیگر راهی در جستجوی کسی یا کسانت هستی که در این دشت و بیابان گرسنه و تشنه سرگردان شده‌ی. شاید تو مانند من یک مسافر تنها و ناشی از راه و روشی باشی که خودت را گم کرده‌ای. خرگوش با آز و حرص نان را خورد و بار دیگر بروتک زده به فاطمه زل زد. فاطمه آخیرین لقمه‌ی نان را بالای سنگ گذاشت؛ و گفت:

نوش جانت. تو هم یکی از آفریده‌های خدا هستی، دعایت مستجاب می‌شود. لطفاً دعا کن که خاری به پاهای برادران خودم و دیگر انسان‌ها نخلیده باشد. خرگوشک نان را با اشتهای تمام خورد. وقتی فاطمه بوتل آبش را کشید تا به وی آب بدهد. خرگوشک خیزی زد و از نزد وی فرار نمود. فاطمه تبسمی کرد و گفت:

ای جوان‌مرگی وقتی شکمت سیر شد، پا به فرار گذاشتی. خرگوشک که گویی مأمور کاری برای فاطمه شده بود. از عقب سنگی سرش را بیرون نمود و با چشمان گرد گرد و نافذش وی را نگاه کرد. فاطمه جرعه‌ی آب نوشید و بیکش را به شانه انداخت. با تعجب دید که خرگوشک خیزی زد و عقب تپه دور خورد. فاطمه به فکر اینکه خرگوش می‌داند که ظرفی نیست تا آب را برای وی بریزم، مرا به پشت خود می‌خواند. خرگوشک را تعقیب کرد. خرگوش با همان ژست طفلانه جست و گریز زنان از نزد فاطمه دور می‌شد و دوباره نگاهش می‌کرد. وقتی خرگوشک دور کلانی عقب تپه را طی کرد، فاطمه متوجه شد که به یک دشت بزرگ و پهناوری رسیده است. در دشت افراد زیادی دیده می‌شد که قلب وی را به تپایش بیشتر انداخت. با شتاب بی‌خیال خرگوش شده و به‌سوی مردم دوید. افتان‌وخیزان خودش را نزد آنها رسانید و پرسید:

چه گپ است، آیا راست است که تعداد زیادی را کشته‌اند؟ مردی بدون اینکه حرفی بر زبان براند با اشاره‌ی دست به طرفی وی را مطلع اوضاع نابسامان کرد. فاطمه با چشمان اشک‌بار به‌سوی اجسادی که روی دشت خوابیده بودند و ملافه‌ای سفید بالایشان انداخته شده بود، رفت و با رقت تمام ناله‌کنان گریست و روی هر یک را باز نمود. مردم همه گریه می‌کردند. تعدادی که تازه از راه رسیده بودند، به‌منظور دریافت اجساد نزدیکانشان فاطمه را همراهی می‌کردند. غریوی در دشت دل فضا را می‌شگافد و سخت‌ترین دلی را به سوز درمی‌آورد. فاطمه ضمن ناله و فغان خودش را دلداری داده می‌گفت:

نه. نه برادران من در بین این اجساد غرقه به خون نیستند. آنها را از سر کارشان گرفته و رد مرز کرده بودند. آنها حق ندارند ما را تنها گذاشته و نامردانه بروند. آنها بچه‌های سربه‌زیر و زحمت کشی بودند که مثل ماشین شب و روز کار می‌کردند و ازینه‌ی زندگی را برای همه‌ی مهیا می‌ساختند. آنها هرگز نامردی نکرده‌اند که حالا بکنند و ما را در جایی بگذارند که دیار خود ما نیست و ما از روی ناچاری در آنجا رفته‌ایم. نه. نه برادران من نمرده‌اند. زنی که خود حالت بدتر از فاطمه داشت بازوی وی را گرفته گفت:

دختر جان! دوصد و چند نفر است تا کی می‌پالیشان..؟ اینها همه برادران تواند. فاطمه که به خود نمی‌فهمید. به‌شدت دست زن را پس‌زده گفت:

آری اینها همه برادران من هستند. ولی بگذار نشانی‌ای از بچه‌های اصلی مادرم برایش ببرم. او چشم به راهشان می‌باشد. او توان دوری اینها را ندارد. بگذار همه‌یشان را پیدا نمایم. ناله و فریاد همه بلند بود و زمین و زمان گریه می‌کرد. حتا ابرهای پراگنده در آسمان خدا آتش گرفته بود و در شامگاه غرب می‌سوخت.

فاطمه هنوز هم قانع نشده بود و ملافه‌ها را از روی هریک از اجساد پس می‌زد و به‌دقت نگاه می‌کرد. خاک و خون اجساد مرد و زن را دور از شناخت ساخته بود. تعدادی از آنها سیاه‌سوخته بودند و بوی باروت را به مشام همه می‌رسانیدند. وقتی فاطمه بالای جسدی که موهای بلند داشت توقف کرد. سکوت مرگ باری فضای دشت را گرفت. همه حیرت‌زده به وی نگاه می‌کردند و حتم داشتند که برادرش را دریافته است. بدن نحیف و استخوانی فاطمه شل شد به زمین افتاد. زنان زیادی دوره‌اش کردند و وی را به کناری کش نمودند.

امین که صدای ناله و فریاد خواهرش را شناخته بود. مردم دور و پیش وی را پس می‌زد و سعی می‌نمود صاحب ناله و فغان را از نزدیک ببیند. وقتی چشمش به رنگ پریده‌ی خواهرش افتاد، دوید و او را به آغوش گرفته و زارزار گریست. آن‌قدر گریست که فاطمه به هوش آمد و خودش را محکم‌تر به بغل وی انداخت. غریوی سنگین و طاقت‌فرسا دل کوه‌ها لرزاند و عقده‌ی گلو سوز همه صدمه دیده‌گان باز شد. همه به یک‌صدا گریسته و می‌خواندند.

مزن ما را ای همسایه که ما زخمی دورانیم

مکش ما را تو ای جانا که ما و تو مسلمانیم

اگر از ملک خود دوریم، تو میدانی که مجبوریم

ز دست فقر و مجبوریست که در شهر تو مهمانیم

امین و فاطمه به دلداری داغ‌دیده‌های دیگر، ناله و فغان را بس کردند. امین گفت:

وقتی ما را از سرحد بیرون کردند، جای دیگر نداشتیم که برویم و دل ما از طرف تو و مادرم هم ناآرام بود. همین‌که اینجا رسیدیم، من غرض قضای حاجت دورتر رفتم تا اگر فرصت مناسب دریابیم و دوباره نزد شما بی‌آیم. درهمان لحظه صدای هولناک فیر و انفجار چنان بدنم را لرزاند که وحشت‌زده برجایم خشک شدم. دود غلیظ و سیاه به‌سوی آسمان بلند شد همه‌جا را بوی باروت پر کرد. تصور کردم چشمانم کور شد، چیزی را نمی‌دیدم. بعد از لحظه‌ی باعجله طرف صدا دویدم. دیدم که بر علاوه‌ی کوثر و رضا تعداد زیادی از آدم‌ها به خاک و خون آغشته‌اند که هیچ کاری برایشان کرده نمی‌توانستم.

ارسال نظرات