هوای زمستان کابل سرد و خشک بود. هر قدمی که به کوچههای خاکریز قریهی دهدانای چاردهی میگذاشتم، گردوخاک بالا میزد و به دماغم سرایت میکرد.
من دیر بعد از سفر برگشته بودم و دین خودم میدانستم که به میرزا سری بزنم تا پاس دوستی بجا آورم و آن درخت پرثمر دوستی باارزشی را که قبلاً داشتیم سر از نو آبیاری نمایم. میرزا دوست و رفیق خانوادهگی ما بود که سالهای متمادی باهم دوست بودیم، انس داشتیم و با همدلی مخلصانه همدیگر را پذیرفته بودیم، با پیشانی باز و لبان پر خنده از من پذیرایی کرد. او با خوشحالی گفت:
خیلی از دیدنت خوشحال شدم، راست گفتهاند: «کوه به کوه نمیرسد ولی آدم به آدم میرسد» من بروم برایت چای تازهدم بیاورم که از خاطرات سفرت برایم قصه کنی. میرزا رفت و صندلی گرم و باصفایشان بدن یخزدهام را حرارت بخشید. چشمانم کمی سنگین شد ولی دیدم که پتهای کناریام کمکم شور شورک میخورد. با خودم گفتم:
خدا خیر کند. از سابق میگفتند؛ خانهی میرزا کمی گرنگ است. خوابم پرید. تمام حواسم به پتهی صندلی بود که لحظه به لحظه بازتر میشد. بدنم میلرزید و عرق سرد روی پیشانیام جل جل میکرد. خدا خدا میکردم که میرزا زودتر برگردد و... میرزا خیلی دیر کرد گویی چای را از چاه میکشید. لحاف از روی چیزی که انتظارش را داشتم، پسزده شد. پناهبرخدا. زنده جانی عجیبی از زیر لحاف سر بلند کرد. قدبلند و یکراست که با گردن سرایی مانند بهسان یک جثهی بدون کله بود، نمایان شد. پستانهای بزرگ و برجسته وی نشان میداد که مؤنث است. با دقت طرفش نگاه کردم. کلهی وی آنقدر چوچه و مگسی بود که موهای برآشفته و تنکش را درست نمیدیدی، پیشانی خیلی کمعرض داشت، بینی نوکتیز، چشمان خورد خورد و دایرویی که دهن بزرگ و دندانهای پیش برآمده و زرد شدهی وی، هر بینندهای نو را میترسانید. او بهسرعت از جایش برخاست و خندهکنان بهسوی من آمد. بدنم دوباره از شدت ترس یخ بست که دندانهایم به هم میخورد. خودم را جمعوجور کردم که فرار نمایم. ولی او نزدیکتر آمد. از ترس خشتکم مرطوب شد. با خودم گفتم:
هوشدار، کلان مردکه هستی. با این کتگیات از یک موجود کوچک میترسی؟ پس فرار کن فه رار...
موجود عجیب به طرفم آمد و دست بالای شانهام گذاشت. از شما چه پنهان، به واقعیت ادرارم را نگه نتوانستم. بدنم بیشتر به ارتعاش در آمد که توان فریاد زدن و کمک خواستن را هم از دست دادم. خواستم دستهای او را از شانههایم پسزده و فرار کنم که دروازهای اتاق باز شد و میرزا با پتنوس چای وارد گردید. وقتی متوجه شد که من رنگ به رخ ندارم و مانند بید میلرزم، تبسم نموده گفت:
او ببو جانم بیدار شده! تعجب کردم. میرزا پتنوس چای را بالای سنگ صندلی گذاشت و دست دختر را که ببو نامیدش گرفت و بار دیگر بیرون رفت. با شرمساری دستی به خشتک پطلونم زدم، واقعاً تر بود. خودم را به پتهی صندلی رساندم و نفسی تازه کردم. امید داشتم خشتکم در حرارت زیر صندلی خشک شود و میرزا از آن بویی نبرد.
میرزا که وضعیت مرا درک کرده بود، ضمن اینکه، گیلاس چای، بشقاب توت و چارمغز خشک، گُر و نقل وطنی را پیش رویم میگذاشت گفت:
یادت است که نفیسه حمل دومش را پرورش میداد و تو سفر رفتی؟ گفتم:
بلی، مگر...؟ میرزا آهی طویلی کشید، پتهای را که ببو از آن برخاسته بود درست کرد تا حرارت ضایع نشود. در پتهی مقابلم نشسته گفت:
با تأسف ببوگک ما از بدوی پیدایش ناقص به دنیا آمد. گفتم:
متأسفم، ولی علتش را نفهمیدید...؟ گفت:
نه این فقط یکی از کرشمههای خلقت خداست. گفتم:
برادر من هم یک طفل ناقص دارد ولی شکلش متفاوت میباشد. او پیشانی کوتاه و روی بزرگ، چشمان از حدقه برآمده دارد. متأسفانه کمبود عقلی هم دارد ببوگک شما...میرزا درحالیکه از سر و رویش غم و غصه میبارید. آه کشید و گفت:
بلی، انواع مختلف خلقت در جهان وجود دارد، خواهرم طفلی به دنیا آورد که سرش نسبت به تنش بزرگتر بود و فلج بود. فضل خدا دو سال بعد از تولد فوت کرد. یک دوستم طفلی یا بهتر بگوی اطفالی دارد که به هم چسپیدهاند. با دریغ و درد ما هم بعد از تولد یک پسر سالم به پیدایش این دختر امتحان میشویم؛ و باز کاش ببوگک ما سیاه سر نمیبود که از ترس آسیبپذیریاش من و مادرش در عذاب بزرگتر مبتلا نمیبودیم. خیلی دردآور است. گفتم:
بلی، در ملکهای دیگر از این بدترهایش است که دوکتوران عقیده دارند، نزدیکی خون، وراثت، خوردن دواهای بدون مجوز داکتر، کمتوجهی هنگام بارداری و... میرزا میان حرفم پریده گفت:
بلی، ما هم شنیدهایم، ما هردوی بیگانهی هم بودیم و در اقوام ما نیز چنین موجودی نبود. بعد از تولد ببوگک ما یکی دو فامیل دیگر هم همچو اطفالی را به دنیا آوردند که علتش را کس دقیق نمیداند. بهر صورت باید به داشتههای خویش و تن سالم خود شکر گذار باشیم. بسیاری از ما و شما انسانها با تولد دختر چقدر حساس هستیم و عکسالعمل نشان میدهیم در حالی که خلقت آدمی به ید قدرت لایزالی است که توان هر کاری را دارد. راستش این ودیعهای خداوندی را ما وسیله آزمون خودما میدانیم و باوجودی رنجيش بيش از حد، ببوگک را گرامی میداریم و دوستش داریم. او خیلی معصوم است و به قول شاعر:
بر صورتم نظر کن ای صاحب بصیرت
نقاش دست قدرت تصویر وی کشیده است
چند سالی گذشت. دیگر از ببو نمیترسیدم؛ و همراهش قول میدادم. ولی سخت دلم برایش میسوخت. بخصوص که تمام بدنش سوخته بود. او از اندکترین غفلت مادر استفاده کرده و گیلن تیل خاک را بالایش پاشیده گوگرد زده بود. حتا گریه کردم.
نفس آدمی درید قدرت الهی است. ببو با وجود سوختن درجهیک دوباره جور شد و زندهگیاش با جبر و اکراه ادامه داشت. مادر و پدر عذاب میکشیدند وببو خندیده مورچههای سیاه، نصواری و بزرگ حویلی را جمع میکرد، دریک بوتل کلان میانداخت و سرگرم کارش بود. هرگاه کسی مزاحمت مینمود؛ عصبانی شده هرچه به دست داشت بالای وی پرتاب میکرد و یا قهر شده دستهای خودش را دندان میکند تا خون میشد. کسی کاری به کارش نداشت ولی مادر چار چشمه متوجهش بود که گاهگاهی سر برمیداشت و به کوچه می برآمد. مردم او را وسیلهی مضحکهی خویش قرار میدادند و ممکن بود به خاطر دختر بودنش بلای سرش نیز بیاورند.
ببو بیشتر از بیست و پنج سال عمر کرد. میرزا پدرش وفات نمود و خدا مادر را به خاطر حفاظت وی به پیری رسانید و زنده نگه داشت. سرانجام حفاظت ببو از توان مادر نیز خارج شد و ناچار گردید وی را در مرستون بگذارد. مرستون اطفال بیسرپرست معیوب و ناچار را نگهداری میکرد. مادر ببو گاهگاهی به دیدن دختر معیوبش میرفت و با چشمان اشکبار برمیگشت. تا اینکه یک روز پرسونل اداری مرستون به خانوادهی ببو اطلاع دادند که وی خیلی مریض است و زیاد گریه میکند.
من همرای مادرش به مرستون رفتیم. قوت از سرم پرید. ببو در بدحالتی قرار داشت. بدنش خونآلود و زخمی بود، رویش چملکی آورده بود و دندان به دهن نداشت. او با ناتوانی خون لبش را کنار میزد و به حسرت مادرش را نگاه میکرد. چشمانش مملو از تمنا بود که کنار مادرش باشد. مادر سرسفید با عطوفت زیاد دستهای چروکیدهای ببو را میبوسید و خونهای لخته شدهای سر و صورتش را پاک میکرد. اشک سیلآسا از شیارهای رخسار مادر سرازیر میگردید و تلاش داشت که آتش طوفان دلش را فرو بنشاند. گلوی من را عقدهای سوزندهی پرکرده بود که حتا توان تسلا دادن مادر ببو را هم نداشتم. هردو گریه میکردیم وببو در حالی که بهسختی نفس میکشید، به مادرش چشم دوخته بود. گفتم:
بیا او را به خانه منتقل نمایم. مادر با صدای بلندتر فریاد زده گریست و میان هقهق گریه گفت:
پسرم خودم در آن خانه زیادی هستم. این را کجا ببرم؟ گفتم:
خانهای من...من هم پسرت هستم. گفت:
نه. نگهداری این دختر کار آسانی نیست. زن و بچههای تو را نیز اذیت میکند. ببو همینکه مادرش را دید، بیتابی را کنار گذاشت. مشتاقانه به وی نگاه میکرد و چشمانش فروغ روزهای دیگر را نداشت. با همان تبسم قبلی طرف من هم نیمنگاهی کرد و بار دیگر چشمانش به مادر کوک شد. او همانطور به مادر زل میزد که به یکبارگی دچار تشنج شدید شد.
نرسی که بچههای مرستون را مداوا میکرد. اجازه خواست تا ببو را معاینه کند. مادر با آه و افسوس دست وی را رها نمود وبر روی اتاق چمباتمه زده نشست. از بازویش گرفتم که بالای چوکی بنشیند. سر جنباند و بازهم گریست.
من هم میگریستم و صبر و استقامت آن مادر را تحسین میکردم. فضای بستهای مرستون بوی مرگ میداد. افراد مریض، کمعقل، معیوب و بیکس هر طرف نشسته بودند و با چشمان حیرتزده ما را میدیدند. مادر تلاش داشت همهچیز را در درون خودش دفن نماید. آهسته و با عاجزی میگفت:
یکعمر متوجهش بودم که کسی به وی صدمه نرساند. بالاخره، ببینید؛ هیچکس از من بهتر او را نگهداری نمیتواند. میبینید موجودات از خودش عاجزتر چه بلای سرش آوردهاند. با خودم گفتم:
بیچاره مادر؛ شرح آن آتش جانسوز نگفتن تا کی؟
با چشمان خود دیدیم که نرس روی ببوگک را پوشانید و گفت:
بلا به دور... او به آرامش رسید.
مادر آه کشید و دیگر هیچچیزی از دهنش بیرون نشد؛ گویی او هم به آرامش رسید.
ارسال نظرات