جمیله هاشمی
مادر سرسفید، زار و نحیف در حال نزع بالای تختخوابش افتاده بود که زنان باتجربهای محله و دخترانش با آهوافسوس اشک میریختند و صبر و استقامت وی را تحسین میکردند. گاهگاهی مادر چشمان بیفروغش را باز مینمود و با آه و حسرت به دخترانش نگاهی گذرای میکرد و زیر لب چیز چیزهای میگفت که دختران را نگرانتر میساخت. بعد آه کشیده و دوباره در جان خود میشد. وقتی صدای نفسهای مادر به شماره میافتاد و تف گرم و تند تند از پرههای دماغش بیرون میگردید، دختران دستپاچهتر شده و با صدای بلند داد و فریاد سر میدادند که گویا اجل گردان شده و مادر را دوباره به حالت قبلیاش درمیآوردند. زیر زبان مادر شور میخورد و بار بار نام یگانه پسرش را بر زبان میآورد. دلش میخواست او هم در جمع هفت دختر متأهلش کنارش میبود تا برای بار آخر چشمانش را بر رخ او میبست و به آرامش ابدی میرسید. ولی آنطور نبود. پسرش در پشت میلههای زندان ندامت میکشید و خواهران بالای وی قهر بودند که حتی از یادآوری اسم وی نیز آباء میورزیدند. دختر وسطی صابره که تازه عروسی کرده بود پرسید:
چرا مادرم دفعتاً به این حال افتاد، در حالی که چند روز قبل کاملاً جور و سرحال بود؟ چرا کسی حقیقت را به من نمیگوید... خواهر بزرگتر که شاهد همه ناملایمات زندگی مادر بود. گفت:
از همان روزی که بازگل از زنش خواهش کرد که مادر را به شفاخانهای صحت عامه ببرد تا کاملاً مداوا شده و دردهای پیریاش نیست و نابود گردد، مادرم روز به روز بدتر شد. قلبش شکست و امیدش را از دست داد. مادر سربالا کرد و با نگاههای ملتمس آمیز خواهش مینمود؛ غیبت پسرش را نکنند. ولی دختر بزرگ با گلوی پر عقده افزود:
از دست بچهای نازش. خدا نیت مادرم را پیش راهش آورد ورنه حالا دیدار به قیامت میماندیم. زن بازگل با شرمساری کنار ننوهایش نشست و گفت:
خواهر جان! اجازه بده من اصل قضیه را بیان کنم.
- به دراز چوکی اتاق انتظار نشسته بودیم تا نفری که بازگل واسطه کرده بود، بیاید و مادر را ببرد. اتفاقاً مادر به اسهال شدید مبتلا شد که مرا خیلی دستپاچه ساخت. وقتی نگاهی به رنگ و رخ پریدهای وی مینمودم بیشتر وارخطا میشدم. صدای بازگل در گوشهایم میپیچید؛
«آنجا که رسیدید مادرم را به یک رفیقم که به شفاخانه میآید، تسلیم کن و خودت زود برگرد تا اولادت تنها نمانند.» کاملاً کلافه شده بودم که چه کنم؟ مادر را چطور در آن حالت رها کنم؟ مادر دمبهدم دستشویی میرفت و با رنگ پریده در حالی که شکمش را سخت میفشرد، ضعیف و بیحال برمیگشت، به بازوی چوکی تکیه میداد و حالش بد و بدتر میشد. زمان معین فرارسید، مادر به من گفت:
دخترم! تو برو و به رفیق بازگل بگو که من آمده نمیتوانم، انتظار نکشد. ناچار برقع (چادری) ام را به رخم کشیده و از نزد او دور شدم. دو مرد قدبلند مقابلم ایستادند تا گفتم؛ بازگل مرا فرستاده یکیشان بازویم را گرفت و مرا به گوشهای دهلیز کش کرد و دیگرش چیزی را مقابلم دماغم گرفت. دیگر نفهمیدم.»
زن بازگل به گریه شد و همه زنانی که به دور مادر حقه زده و چشم به دهن زن بازگل دوخته بودند. مادر هم میگریست و بدنش لرزش شدیدی داشت. او در آخرین لحظات زندگیاش ناکامی، ناامیدی، اندوه و ندامت را در تاروپود وجود خودش حس کرد و به دخترانش که بهمنظور دلداری مادرشان تحمل مینمودند. میگفت:
«خودکرده را نه درد است و نه درمان. من...» او مرا زندهزنده به گور انداخت ولی روا دار زندانی شدنش نیستم.» دختر بزرگ که خیلی عصبانی بود، میان حرف مادر پریده گفت:
نی مادر جان! تو ملامت نبودی. بگذارید خاله سمین جانم از اول تا آخیر سرگذشت ترا که شاهد آن بوده، به همه بازگو کند تا تسلای خاطر ما شود.
«آری. صابره دختری بود که دریکی از ولایات افغانستان زندگی میکرد و به یک خانوادهای متوسط دهقان کار تعلق داشت. او خلاف رسم سنتی خانواده؛ شوق رفتن به مکتب و درس خواندن به سرش زده بود که قفل و زنجیر عنعنات و تعصبات رایج در منطقه به پایش افتاد و مسیر آرزوهایش را تغییر داد.
صابره در سن ۱۳ سالگی زن سوم مردی شد و به خانهای شوهر رفت. او در کنار زنهای دیگر خان جان نهتنها در خانه کار میکرد که در مزرعه هم دوش به دوش خانوادهای هژده نفری شوهرش میتپید و فرمانبرداری میکرد. آن زمان در کنار اینکه احساسات زنان در خانوادهها قابل غور و دقت نبود و اهمیت چندانی نداشت؛ خان جان با تولد دختر میانهای خیلی بدی داشت. او زن دخترزا را نهتنها خوش نداشت که وی را عامل اصلی تعین کنندهای جنین شکمش میپنداشت. او در مفکورهاش خیلی جدی بود؛ همینکه زنش دختر میزاید از چشمش میافتاد. از بخت بد صابره شش دختر در فاصلهای یکیک سال برایش زاید و خودبهخود زن پس کمن شد. آنگاه میدان برای زنان دیگر خان جان خالی خالی گردید که کافی بود تا صابره را موقف و صفت نوکر گوشبهفرمان بدهد. او نهتنها حق دفاع از خود را نداشت بلکه نمیتوانست بهتمامی اعضای خانواده نه بگوید و نافرمانی کند. او همانند سیاهیلشکر در جمع بود و خان جان هرگز به وی روی خوش نشان نمیداد. همان بود صابره خودش را طفیلی بیش تصور نمیکرد. اتفاقاً بعد از سه سال زنان دیگر خان جان فوت کردند و به صابره موقع مساعد شد که حداقل خان جان نگاهی گذرای به وی نماید و صابره بچهای بزاید که چانس زن بودن را برایش تازه نماید.
توجه همه خاصتاً خان جان نهتنها به صابره بلکه به بازگل خان که روز به روز رشد مینمود و بزرگ میشد، مردم را به حیرت واداشته بود. پدر بازگل را از ناز و نعمت فراوان لبریز میکرد و گل سرسبد خانواده و قوموخویش ساخته بود که طبعتن گرگان خفتهای حسادت را در وجود بچههای دیگر خود بیدارمی ساخت تا موقع مساعد گردد و هر عمل وی را پرداس داده، پدر را علیهش تحریک نمایند. مگر پدر بازهم به بازگل توجه ای بیشتر داشت تا حداقل ایدیای به ضم خودش مردانگی و پسر دوست داشتنش را ثابت نماید و به کرسی بنشاند. صابره هم بازگل را بزرگترین پناهگاه و امید زندگیاش بهحساب میبرد و بیشازحد خیالش را داشت. او را وسیلهای برگشت به زنداری خودش میپنداشت و تا حد توان، غرق ناز و نعمتش کرده میگفت:
زندگی من با تولد او رنگین شد وقتی او پا به عرصهای حیات گذاشت، من سمت زن خانه را پیدا کردم. ورنه باید پیریام را در کوچه و بازار و یا نوکری اهل قریه و محله سپری میکردم.
زمان میگذشت و بازیهای شگفتانگیزش از بازگل خان پسر طماع، پولپرست، عیاش و خیلی بی حساس میساخت. او از همه توقع بسیار داشت. زمین را منت دار میکرد که بالایش راه میرود. بازگل خان دارایی را که پدر به نامش کرده بود، چشم زدنی بر باد داد و چشم بر جیب اینوآن خاصتاً مادرش دوخته بود. مادر تا جایی که توان داشت خواستههای او را برآورده میساخت؛ و اما گاهی افراط در مصارف و مهیا ساختن تقاضاهای بیلگام او، از توان وی نیز خارج میگردید.
بازگل خان غرق در عیاشی و خرچ و مصارف بیجا سر همه را شیره میمالید و مادر را بهاصطلاح عوام سپر ساخته و دهنش را پرآبتر از گذشته میساخت که باعث رنجش خواهرانش نیز میگردید تا آنها از مادر گلهمند شوند و بگویند که؛ فرق دختر و پسر را با تمام وجودشان احساس مینمایند. برادرهای اندر هم با حسادتهای فطری بازگل خان را تخریب میکردند و پیش پدر سیاه و سیاهتر نشان میدادند. سرانجام حرکات غیراخلاقی بازگل خان سرخور پدر هم شد که با سکتهای مغزی از جهان رحلت نماید. برادرهای اندر بنابر وصیت پدر صرف بازگل خان را زن دادند و از بقیه دارایی پدر محرومش ساختند که گویا او حقش را به مصرف رسانیده و دیگر حقوحقوقی نمانده که بیجا مصرف نماید.
از قدیم میگفتند؛ «ترک عادت موجب مرض است » از طرفی بازگل خان حاضر نبود عاداتش را ترک کند و تن به کاروکاسبی بدهد که عرابهای زندگیاش را به حرکت درآورد. زنش به مادرش و مادر به زنش شاکی بودند و دلهای هردو اماجی از غم و اندوه شده میرفت که بازگل خان بیتوجه به همهچیز همانند پدرش نسل میافزود و سال یک بچه میخواست.
بازگل خان به جزء نفع خودش بر هیچ رابطهای اهمیت نمیداد و ارزش همه مراودهها را به پول سنجش و معاوضه میکرد. ولی حاضر نبود پا از پا خطا کرده و زحمت کشی نماید تا بهپای خودش بیایستد. مادر تا آخرین انگشتر و گوشوارهای عقیقی را که از مادرش هدیه گرفته بود به بازگل خان داد و ازش خواهش کرد با پول آن دکانی بازنماید که خرچ و مصرف اولادش را مهیا سازد.
بازگل به کمک مادر دکان ساخت ولی هرگز به دکان ننشست و تمام زحمات دکان به گردن زن، مادر و بچههایش افتاد. او تنها غلام حلقه به گوش حس حرص و افزونخواهیاش بود تا از خاک هم اگر شده پول تولید شود و وی را یکبار دیگر به همان دوران مطلای جوانی و خورد سالیاش برگرداند. »
زن میگریست، صابره همچو بید میلرزید. دختران هم گریسته و از تقدیر بد و ناهمگون مادر متأثر میشدند. دختر بزرگ ادامهی سخن خاله را گرفت:
«آری، همان روز شوم انتظار مادرم به درازا کشید و عروسش نیامد. مادر ناچار شد که با حالت بد به منزل برگردد و پسرش را از گمشدن عروس خود با خیر بسازد. بازگل خلاف پلان طرح شده مادر را با رنگ و رخ پریده و زرد و زار مقابل خود دید و با چشمان حیرتزده پرسید:
«مادر! ترا چه شده، گل دسته چی شد؟» مادر با بیحالی گفت:
«او را نزد رفقایت روان کردم.» بازگل فهمید که چه گلی را به آب داده است. او از شدت نگرانی و تعجب بر روی زمین چمباتمه زد و دستهایش را بر سرخود گرفته گفت:
وای از برای خدا! این چهکاری بود که کردیم. مادرم وارخطا شده و به کنار پسرش نشست و پرسید:
«باز چهکار خرابی کردی که...» بازگل با اضطراب و ناراحتی زیاد از جایش برخاست و بیرون رفت. مادر که عادات پسرش را بلد بود، با تهلکه و نگرانی از عقب او برآمد و به گوشهای خودش شنیده که بازگل با داد و فریاد در تیلفون میگفت:
«نامردها! قرار ما این نبود که شما بهعوض یک زن بیوه خانم شوهردار را ببرید.» گوشهای مادرم جرنگ صدا کرد. حرکات نامناسب بازگل از اول تا آخیر مقابل چشمانش رژه رفته که آهوافسوس از اعماق قلبش بیرون شده و تن و بدنش را لرزاند. او با ناباوری بدون اینکه بازگل متوجه شود، چادری پوشیده و بهسوی خانهای ما حرکت میکند. خود مادرم میگفت:
«در میسر راه چندین بار احساس ضعف کردم. دستهایم را به دیوارها گرفته گرفته الی منزل شما رسیدم.» او شکستن کمرش را با تمام وجودش احساس میکرد. وقتی بالای سنگی نشسته اشک سیلآسا شیارهای رخسارش را پر میکرد هنوز هم به فکر پسرش بوده، به یاد درد زایمان خودش میافتد که از درد مینالید و با دستانش کمر خود را میفشرد، زنان قریه و محله ته و بالا میدویدند و مادر از درد زایمان به خود میپیچید. صدای پدرم را میشنید که با غر و فش میگفت:
«هرگاه این طفلش هم دختر باشد؛ نانم برایش حرام میگردد. قسم میخورم که بار و پندکش را به دوشش بسته و از خانهام بیرونش میکنم. » همه حرفهای پدر را میشنیدند، مادر بیچارهام به فکر شدت درد خود نبود بلکه با آن فکر میکرد که اگر دختر بزاید با طفل نو تولد کجا برود؟ زنان دیگر عرقهای جبین وی را پاک میکردند و سر تأثر شور میدادند.
خوب فکر کنید. مادر به همان تکرارهای ناهنجار و صداهای لرزه برانگیز و تهدیدآمیز پدر درد زایمان هریک ما دختران را نیز سپری نموده است. آسان نیست.
راستش وقتی خانهای ما رسید توان حرف زدن نداشت و به گفتهای خودش روی آن را هم نداشت که چطور قضیه را به ما بازگو نماید. فقط گفت: برادرت مرا زندهزنده دفن کرد.
از آنطرف بازگل همچو ماهی بدون آب در تپایش بود و غضب از سر و رویش میبارید. طفل قنداقیاش زارزار میگریست و اطفال دیگرش سرگردان بودند. او چنان بیچاره شده بود که نمیدانست چه کند.
روزها گذشت. گلدسته که به هوش آمد واصل قضیه را فهمید، غرض خواب دادن پَل مردان حریص خریدار یعنی طرف معامله گفت:
من حاضرم بدون درد سربا یکی از شما ازدواج نمایم. مردان نگاههای معنیداری به یکدیگر نمودند و به گلدسته یککمی آزادی دادند. گلدسته با استفاده از فرصت و اعتماد آنها خودش را به ولسوالی ولایت پکتیا رسانید و راز را افشا نمود. وقتی مردان معاملهگر به ولسوالی جلب شدند. اقرار کردند که «بازگل دربدل مبلغ سه لک افغانی مادر بیوهای خود را به ما فروخت و ما مطابق پلان طرح شدهای قبلی زن را بیهوش ساختیم و با خود ما آوردیم. آیا کار بدی کردیم که پول خود ما را زنده ساختیم؟» ولسوال با داد و فریاد؛ فحش گویان مردان را مورد خطاب قرار داده گفت:
«بیناموسها! مگر زن شوهردار را میتوانید، بخرید و او را از اطفال و خانوادهاش جدا کنید؟» مردان خجالتزده و سربهزیر ایستادند و اعتراف بیشتر نمودند که «زن به دو نفر دیگر قبلاً سودا شده که قرار ما آن است تا وی را به نفر آخری تسلیم نماییم.»
ولسوال بازگل را به ولای خود جلب کرد و مورد بازخواست قرار داد. بازگل گفت:
مادرم زن بیوه است و باید ازدواج نماید. ولسوال با قهر گفت:
مگر مادرت جزء زمینهای میراثی تو بود که بدون راضیتش وی را به ازدواجی کسی دیگر دربیاوری؟ بازگل گفت:
نه. از همان خاطر به اینها خاطرنشان نموده بودم که بیهوشش نمایند تا در عمل انجام شده قرار بگیرد. ولسوالی در حالی که از خشم بسیار زبانش را کنترول نمیتوانست و بروتهای لمیدهاش بهشدت تکان میخورد. گفت:
واقعاً که خیلی بیغیرت هستی. پس حالا که فرشتهای نجات، زنت را بهجای مادر بیخبرت جا زده چه نظر داری؟ بازگل گفت:
صاحب! زن من اولاد دار است و. ولسوالی باخشم بیشتر امر کرد که زن وی را حاضر نمایند. وقتی از گلدسته پرسید: همرای شوهرت میروی و یا... گلدسته در حالی که اشک، رخسار رنگپریدهاش را میشست. گفت:
«من اینچنین شوهر بیغیرت را نمیخواهم. وقتی به مادرش که در راه تربیه و پرورش وی سرسفید نموده رحم ننماید و وی را با نامردی معامله کند، بالای من چطور رحم خواهد کرد. خدا را شکر که نیت او زن نجیب و مهربان نجاتش داد و تقدیر مرا بهجای وی در دام انداخت تا باعث عبرت این مرد بیاحساس شود.» ولسوال پرسید:
«پس چی تصمیم داری؟ » گلدسته گفت:
«هر آنچه شما فیصله مینمایید، ولی مرا از این مرد فرصتطلب رها کنید.» ولسوال یکبار دیگر پرسید:
«یعنی طلاق میخواهی...» زن با قاطیعت گفت:
«بلی، دیگر صلاح نمیبینم با وی باشم. این مرد اعتماد مرا شکست.» ولسوال امر کرد که زن را به خانهای امن ببرند تا فرد مناسبی پیدا شده و با وی ازدواج نماید. زن اجازه خواست و به گوش ولسوال چیزهای گفته و از اتاق بیرون شد. مرد مادرفروش و خریداران محکومبه حبس شدند و گلدسته رسماً به درخواستش رسید.
مادرم هنوز هم به فکر نواسههایش بود و شب و روز گریه کرده میگفت:
اولاد پسرم تنها شدهاند و به من ضرورت دارند. وقتی دیدیم عروس آمده گفتیم:
دیگر اصلاً لازم نیست که اینجا بمانی و برای پسرت غصه بخوری. بگذار تنبیع شود تا هیچکسی جرات فروش مادر را نکند. مگر مادر طاقت نیاورد و با قلب شکسته و چشمان پراشک نزد نواسهها و عروسش رفت. حس مادری عروسش را نیز تقدیر کرد و عمری در پای نواسههایش صرف نمود.
وقتی همه زنان اشکهایشان را پاک میکردند، متوجه شدند که صابره جان به جانآفرین تسلیم نموده است.
ارسال نظرات