آریانا، داستان کوتاه: دایره‌ای اخلاقی

 

جمیله هاشمی

 

سدیه تازه به اجتماع قدم نهاده بود که از عالم و آدم می‌ترسید و تصورش این بود که چشم به چشم شدن با مردان گناه است و چشم نگه داشتن، زبان در لگام گرفتن و مراعات پوشش حجاب و ستر عورت جزء وظایف زنان مسلمان است که باید مراعات نمایند. خاصتاً زمانی که می‌دید عده‌ای از زنان در دفاتر دولتی پیش روی همکاران مردشان آرایش می‌کردند و با مزاح‌های خارج از چوکات وقت می‌گذراندند؛ خونش به جوش می‌آمد و ترسش بیشتر می‌شد.

در دفاتر دست دادن با همکاران یک امر عادی بود که سدیه از آن هم گریز داشت. وقتی همانند اسب گادی از راهی که می‌آمد، همان‌طور سربه‌زیر برمی‌گشت؛ خودش را بیشتر مرکز توجه قرار می‌داد و چشم‌های در پی شکارش دور می‌خوردند و یا بعضی‌ها را وسوسه می‌کرد. تنها آن نبود که گوشه‌گیری‌های سدیه دل‌ها را بلرزاند و هوس نزدیکی با وی بر سر برخی‌ها پیدا شده و آنها را وسوسه نماید.

سدیه از زیبایی خاصی برخوردار بود که مردان چشم‌چران را بی‌تفاوت نمی‌ماند. او جلد سفید، چشمان بزرگ میشی، ابروان پرپشت، مژه‌های باهم انبار شده و بینی که بر متناسب بودن قیافه وی همخوانی دلپذیری داشت، مقبولی وی را بیشتر نشان می‌داد. قدش میانه بود و اندام متناسبش از میان لباس‌های فراخ و درازش نمایان می‌شد که بی‌تفاوتی بر وی غیر ممکن بود. او زن لایق و کار فهمی بود که از استعدادهای شگفت‌انگیز و خوبی برخوردار بود، هرآنچه که برایش تذکر داده می‌شد؛ به وجه احسن و به زودترین فرصت آن را آموخته و به کار می‌بست.

در اوایل به صفت تایپست شامل وظیفه شد که تایپ کردن را به شکل حرفوی و با سرعت زیاد یاد نداشت. ولی بعضاً با خط خوانا و به گفته اهل دفتر مردانه‌اش نوشته‌های دستی‌اش را ترجیع می‌دادند و رئیس دفتر همیش بالای سرش ایستاده و مکاتب را برایش دیکته می‌نمود که او آن را به ترتیب خاص می‌نوشت. جمیله خانم تایپستی دیگری که سابقه‌ای کاری داشت، زن تقریباً میان‌سال، بالای سدیه افاده‌فروشی نموده و گاه‌گاهی که بدش می‌آمد همرای سدیه حسادت می‌نمود و تبصره‌های ناهنجار می‌کرد که سدیه مهر موره دارد و طالع‌مند است که موردتوجه‌ای رئیس و اعضای دفتر قرار می‌گیرد.

گاهی حس حسادت وی تحریک شده سدیه را اذیت می‌نمود. سدیه بدون مقابله حرف‌های زننده‌ای وی را به خوش‌خویی جواب می‌داد و هر روز صبح دست‌هایش را می‌بوسید. او سعی می‌نمود رازهای دلش را با وی قسمت نماید تا اعتمادش را به خود جلب کند.

سدیه برخلاف همکاران دیگرش آن‌قدر ساده به وظیفه حاضر می‌شد که کسی تصور نمی‌نمود، متأهل باشد و دختر و پسری داشته باشد. یک روز مدیر عمومی‌شان که سدیه در بخش او کار می‌کرد وی را گوشه نمود و از وی خواستگاری کرد که تن و بدن سدیه لرزید و سه روز به وظیفه نیآمد. وقتی به دفتر آمد از رئیس تقاضا کرد که وی را به دفتر اداری که بیشترشان زنان بودند، تبدیل نماید. رئیس که ارزش سدیه را می‌دانست به خواهشش لبیک گفت و علت تبدیلی‌اش را پرسید. سدیه با احترام زیاد گفت:

من تازه‌کارم و خوش دارم آزادتر رموز دفترداری را از خواهران باتجربه و کار فهمم بیاموزم. زلمی که بر گناه خودش می‌فهمید هیچی نگفت و بیشتر به سدیه اعتماد پیدا کرد که تمنای مردان را رد می‌نمود. شاید سدیه نمی‌فهمید که مردان از زنان خود نگهدار خوششان می‌آید. از آن روز به بعد، سدیه عکس شوهر و اولادش را بالای میز خودش گذاشت و بر همه تفیهم کرد که تیرشان در تاریکی پرتاب ننمایند و به خطا نروند. سدیه خوانده بود که گرگ گوسفندی را می‌خورد که تنها باشد. او دائم با مرضیه همکارش که دختر نامزد دار بود گشت‌وگذار می‌کرد و با وی بیشتر از دیگران گرم می‌گرفت.

سدیه با همه همکاران لطف خوش داشت و همه را به دیده‌ای اعضای فامیلش می‌دید و احترام می‌کرد. دیگران هم با روحیه خوش همراهشان مراوده می‌نمودند. غمی که سدیه در دل داشت ظاهر نمی‌ساخت و سعی می‌کرد، کسی پیدا نشود که از روی دلسوزی یا به‌منظور استفاده‌جویی بر وی نزدیک شده زمینه‌ای دست‌درازی در حریم خصوصی وی مهیا گردد.

تنها کسی که از همه بیشتر سدیه را درک می‌کرد رئیس دفترشان بود که وی مرد متأهل بوده و از زنان خود نگهدار خوشش می‌آمد. جمیله که عادت تجسس داشت و سدیه را رقیب خودش می‌پنداشت به دیگران سر گوشی نموده و سدیه را متهم به شکار رئیس دفتر می‌کرد و حرف‌های سربالا می‌زد که بالاخره به گوش رئیس رسید و رئیس جلسه‌ای تشکیل داد ضمن تشکری از روش سدیه به جمیله را اخطار داد تا دهنش را مردار نساخته بر هم‌جنس خودش تهمت نبندد. وی ضمن اینکه جمیله را به‌جایش نشاند، بر همه خبر داد که سدیه چنین قصدی ندارد و در ضمن ابلاغ نمود که وی از آن ریاست تبدیل گردیده و آخرین روزهایش را می‌گذراند. ورنه وجود اشخاص منفی‌باف و فضول را تحمل نمی‌تواند.

سدیه از تهمت جمیله خیلی دلگیر شد ولی هرگز بر روی وی نیاورد و سعی نمود بر بلند بردن اعتمادبه‌نفس خود کار کند و قبول نماید که اجتماع انسانی مملو از آدم‌های خوب و بد است. گرچه سدیه بالای خودش اعتماد کامل داشت که جز به شوهرش به هیچ مردی چراغ سرخ نشان نمی‌دهد. با آن‌هم حسودان آرام نمی‌نشستند و سدیه را اذیت می‌کردند.

شوهر سدیه در زندان بود و غم و درد وی روح و روانش را می‌آزرد. دایره‌ای که سدیه به دور خودش کشیده بود، نه‌تنها او را محافظت می‌نمود بلکه وی را در تنگای مشکلات نیز قرار می‌داد. به تحریک جمیله بیشترین فشار مکاتیب تایپی سر میزش انبار می‌شد و قلبش را به درد می‌آورد. بازهم از تلاش و آموزش دست برنمی‌داشت. اینکه با وجود استعدادی که داشت چرا سرعت تایپش بلند نمی‌رفت، علت داشت. او در اوایل مقرری‌اش توسط مدیر جنسی وزارت که جزء هیئت امتحان بود، اذیت شده بود. او امتحانش را تائید نمی‌کرد و هدف نامشروع از وی داشت که به وساطت مدیر مأمورین از شر وی خلاص شده بود. از همان روز تایپ کردن برایش یک تهلکه شده بود؛ وقتی بالای ماشین تاییپ می‌نشست، استرس می‌گرفت و سرعت لازمی را نمی‌آموخت.

آهسته‌آهسته رئیس تازه نیز به ارزش سدیه پی بُرد و عزتش را بیشتر مراعات می‌کرد. یک روز پیام رئیس سابقه برایش رسید که باید به دفتر کارش برود. قلب سدیه از جا کنده شد ولی خودش را مدیون رئیس سابقه تصور نموده، مکلف می‌دانست که صدایش را بی‌جواب نماند. مرضیه را همراه نموده به دفتر رئیس سابق رفت.

رئیس سابق ضمن اینکه از سدیه درخواست کرد، راضی شود که در زیردست وی کار کند، دور از چشم مرضیه پاکت سربسته‌ای به دستش داد. مخفی‌کاری رئیس تن و بدن سدیه را لرزاند و کوشش نمود که شخصیت وی را با افشا نمودن رازش زیر پا نگذاشته و بعد از فهمیدن محتویات پاکت به مرضیه بگوید. با قلب غمین و پریشانی خاطر پسرش را از کودکستان گرفت و راهی منزل خویش گردید. وقتی به منزل رسید با تعجب دید که شوهرش از زندان آزاد شده و منتظر وی است. نامه از یادش رفت و مشغول پذیرایی شوهر گردید. چند روزی گذشت و با ترس‌ولرز پاکت را باز نمود که میانش یک مقدار پول نقد و خوش‌خبری رهایی شوهرش بود که رئیس در غیابش متوجه وضعیت وی شده و در رهایی شوهر سدیه اقدام نموده بود. سدیه با خوشحالی نامه و پول را به دست شوهرش داده پرسید:

آیا در خلاصی‌ات از زندان کسی کمک نموده و یا...؟ یما تبسم نموده گفت:

رئیس امینی عضو فعال حزب است که به کمک او من از زندان خلاص شده‌ام. ورنه از حمام جناب حفظ الله امین بی عرق بیرون نمی‌شدم. از اینکه در عدم من شامل کار شدی و متوجه خود و اولاد بودی، ممنون... راست گفته‌اند که «قدر، زر، زرگر شناسد، قدر، گوهر گوهری...»

ارسال نظرات