نویسنده: میترا قوامیان
با قلبی که از غصه به سنگینی کوه شده بود وارد خانه شدم. به محض ورود کفش هام رو به گوشه ای پرت کردم و بطرف اتاق نشیمن رفتم. هوای خانه خفه بود و بوی تنهایی؛ مثل بوی گلدانی که مدتها آب نخورده باشد، همه جا پیچیده بود. با دیدن جای خالی نازی روی مبل، خودم رو روی مبل انداختم و با صدایی که میان گریه و بغض شکستهام بود، گفتم: نازی.....ناز نازمن....کجایی؟ و بالش کنار دستم رو محکم در آغوش گرفتم، انگار که بخوام جای خالی نازی رو باهاش پر کنم. مغزم با سرعت احتمالات رو داشت بررسی میکرد. شاید کسی گولش زده...شاید بعد از اخرین بار که سرش داد کشیدم ترسده....یا شاید.....
فکر آخر رو بهسرعت از مغزم بیرون کردم؛ دلم نمیخواست به هیچ احتمال تلخی فکر کنم. چشمهام دوباره پر از اشک شد. برای اینکه حواسمو پرت کنم تلویزیون رو روشن کردم. همانطور که شبکهها رو بالا و پایین میکردم چشمم به ظرف کوچک پر از بادام روی میز افتاد. بی حوصله ظرف رو جلو کشیدم و شروع به خوردن کردم. بادام ها رو یکی یکی در دهنم میگذاشتم و خاطراتم رو در ذهنم مرور میکردم. همانطور که دستم به طرف ظرف بادام میرفت، گوشیم رو برداشتم و مشغول اسکرول کردن در اینستا گرم و فیسبوک شدم. پست های تکراری، عکسهای غذا، و دوستانی که لبخند های بی جانشان در قاب مصنوعی میدرخشید.
ظرف بادام به نصفه رسیده بود، که ناگهان چشمم به سطل زباله افتاد؛ پر شده بود و کیسهای کهنه از کناراش آویزان بود. با بی حوصلگی سری تکان دادم: اخ کی حال اشغال بیرون بردن داره. از جا پا شدم، کیسه را برداشتم و به طرف در رفتم. در را کمی باز گذاشتم و به کوچه خلوت نگاه کردم. قلبم فشرده شد و زیر لب گفتم: شاید امشب پیداش بشه. این فکر کمی بهم امید داد. در را همانطور نیمه باز گذاشتم، به خیالم که راهی برای برگشت نازی باشه، و با قدم های کشیده بطرف سطل بزرگ زباله ته کوچه رفتم. با د سردی وزید شال گردن رو دور گردنم محکم تر کردم. تاریکی کوچه به طرز عجیبی غریب بود. آشغال تو سطل شوت کردم و به خانه برگشتم. هوای سرد بیرون کمی حالم جا آورده بود به همین خاطر یکراست به اشپزخانه رفتم و شروع به شستن ظرف های تلمبار شده چند روز قبل کرد م. بعد از کمی تمیز کاری در آشپزخانه، به طرف مبل رفتم و با خستگی نشستم. تلویزیون روشن بود و داشت اخبار جنگ رو در یک گوشه ای از دنیا نشان میداد که نگاهم به ظرف بادام روی میز افتاد. چیزی که دیدم مثل سیلی از واقعییت بود که روی صورتم فرود آمد: ظرف، خالی بود.مثل کاراگاهی تازه کار، با احتیاط ظرف خالی بادام رو جلو کشیدم. چند لحظه به ظرف خیره ماندم. ذهنم گیج بود. ایا همه رو خودم خورده بودم و فراموش کردم؟ نه، خوب یادم هست که قبل از رفتنم ظرف تا نیمه پر بود. بادام ها کجا رفته بودند؟ مثل فنر از جا پریدم و به اطراف نگاه کردم. سکوت خانه سنگین تر شده بود. این بار نه از جای خالی نازی، که از حسی غریبه. دوبار به ظرف بادام خیره شدم انگار که میخواستم با نگاه کردن، معمای خالی بودن ظرف را حل کنم. چند ساعت قبل، وقتی که بیرون رفته بودم، در نیمه باز بود؛ به امید اینکه نازی شاید بالاخره از کوچه تاریک و خاکی ، با گام های آرام و مغرورش به خانه برگرده. اما حالا که به یاد در نیمه باز میافتم، حس عجیبی وجودم رو پر میکرد. مثل اینکه چیزی اشتباه بود.
ذهنم مثل ماشینی که به راه افتاده باشه شروع به تحلیل کرد:
بادام ها....؟ دزد؟ ولی چرا فقط بادام ها رو برده؟ در همین افکار بودم که سایه ای کوچک، سریع از کنار پایم گذشت. از ترس، آنچنان جیغی کشیدم که تعادلم رو از دست داده و روی زمین افتادم. با وحشت از جا بلند شدم و با دستهای لرزان به گوشه دیوار چسبیدم و با صدای لرزان بریده بریده گفتم:
موش...خدای من موش!
نگاهی به اطراف انداختم تا چیزی برای دفاع پیدا کنم. موش به سمت آشپزخانه رفت و دیگر تکان نمیخورد انگار داشت میگفت این قلمرو جدید اوست.با صدایی لرزان گفتم: ببین از این جا میری یا که من .... .اما باز هیچ صدایی نیامد. موش در آشپزخانه در گوشه ای مخفی شده بود. با وحشت به آشپزخانه رفتم و با عجله ملاقه را از میان ظرف های شسته ی داخل سبد، مثل شمشیری برای محافظت از خودم برداشتم ، و جلوی صورتم گرفتم. اینطوری نمیشد باید یک کاری میکردم که زودتر گورشو گم کنه. هنوز داشت اخبار جنگ از تلویزیون پخش میشد. نفس بلندی کشیدم و باز گفتم: گوش کن ! این یک جنگه، یک جنگ واقعی.
و با عجله اما مصمم از پله های زیر زمن پایین رفتم. هر چند که قلبم بشدت میزد اما غرورم اجازه نمیداد تسلیم بشم. با کمی جستجو تله موش بزرگ خاک گرفته رو از توی آت آشغالهای قدیمی پیدا کردم و یک بادام درشت وسط تله گذاشتم. زیر لب گفتم: این آخرین بادامی که میخوری کوچولو! تلویزیون خاموش کردم. تله رو گوشه ة آشپزخانه گذاشتم و انتظار شروع شد. با هر صدای کوچکی، قلبم به لرزه میافتاد. از نیمه های شب گذشته بود که، روی مبل به خواب رفتم. خواب دیدم موجودی با چشمان ریز و براق و دمبی به بلندی طنابی که رخت هام رو روش پهن میکردم، داره نگاهم میکنه. با صدای "تق" از خواب پریدم. قلبم شروع به تپیدن کرد. صدای ضعیفی بود، اما در این سکوت مثل ناقوسی گوش خراش به نظر میرسید. با حالتی نیمه هراسان و نیمه هیجان زده به سمت آشپزخانه رفتم.
و آنجا بود: موش، با دمی که دیگر تکان نمیخورد، در تله گیر کرده بود. نور کمرنگ چراغ دیواری سایه ی موش به تله افتاده رو روی دیوار چند برابر کرده بود. نفسم در سینه حبس شد. چشم هام رو بستم و شروع به شمارش کردم، یک، دو، سه، به چهار که رسید، دوباره چشم هام رو باز کردم و دوباره به سایه تله روی دیوار نگاه کردم. زیر لب گفتم: خدایا، آخه چرا من؟ از زیر چشم نگاهی به چشمهای بی رمقش انداختم و گفتم: تقصیر خودت بود، نباید میامدی اینجا. با احتیاط، به کمک جارو، تله رو جلو کشیدم و توی کیسهپلاستیکی انداختم. کیسه رو داخل پارچه ای بزرگ مثل بقچه بستم در حالیکه سرا پا احساس گناه میکردم، موش از خانه بیرون بردم. تازه داشتم میفهمیدم که چرا وجود نازی در این خانه لازم بود. دیگه از برگشت نازی نا امید شدم، باید گربه جدیدی میخریدم.
چند روز بعد در حالیکه سرتا پام بوی سم ضد موش گرفته بود، با یک گربه چاق و تنبل به خانه برگشتم. به یاد نازی اسمش گذاشتم نازی شماره دو. نازی شماره دو با چشم های خمار و با نگاهی بی تفاوت پرید روی مبل. جلو رفتم تو چشم هاش زل زدم و گفتم: از امروز تو نگهبان اینجایی!باید موش دیدی دنبالش بدویی. گربه بی خیال با خمیازه ای بلند درازکشید و چشم هاش بست.
ارسال نظرات