داستان کوتاه دو مرد، ترجمه‌ی رضا نجفی

اثر ‌گونتر وایزن‌بورن‌ و ترجمه‌ی رضا نجفی

داستان کوتاه دو مرد، ترجمه‌ی رضا نجفی

مزرعه‌ی ذرت‌ شبیه‌ دریاچه‌ شده‌ بود. کلبه‌ و باغچه‌ی خدمتکارش‌ نیز زیر آب‌ فرو رفته‌ بود. جریان‌ آب،‌ سقف‌ حصیری‌ کلبه‌ی خدمتکارش‌ را با خود می‌برد و لاشه‌ی شترمرغی‌ را که‌ گویی‌ سر تکان‌ می‌داد، دنبال‌ خود می‌کشاند. خدمتکار، نزد اربابش‌ پناه‌ آورده‌ و کنار او نشسته‌ بود. مرد سرخپوست‌ با آن‌ صورت‌ پهن‌ و خشن‌ خود به‌ نقطه‌ی نامعلومی‌ خیره‌ می‌نگریست. زنش‌ هنگامی‌ که‌ دستانش‌ را برای‌ دعا به‌ سوی‌ تمثال‌ مریم‌ مقدس‌ بلند کرده‌ بود، غرق‌ شده‌ بود.

 

دو مرد

‌نوشته‌ی ‌گونتر وایزن‌بورن‌

ترجمه‌ی رضا نجفی

 

درباره‌ی نویسنده:

گونتر وایزن‌بورن‌‌ Günther Weisenborn برای‌ خواننده‌ی فارسی‌زبان‌ نام‌ آشنایی‌ نیست، اما از نام‌آورترین‌ داستان‌نویسان‌ سده‌ی بیست آلمان‌ است. او در دهم‌ ژوئیه‌ی ۱۹۰۲ در فلبرت‌ راین‌ آلمان‌ به‌‌ دنیا آمد و در ششم‌ مارس ‌۱۹۶۹ در شهر برلین‌ چشم‌ از جهان‌ فرو بست. 

بسیاری‌ از خوانندگان‌ نمایشنامه‌ی «مادر» برتولت‌ برشت‌ نمی‌دانند که‌ این‌ نمایشنامه‌ی بسیار مشهور، نوشته‌ی مشترک‌ برشت‌ و وایزن‌بورن‌ است. وایزن‌‌بورن‌ و برتولت‌ برشت‌ دوستی‌ بسیار نزدیکی‌ داشته‌اند. او پس‌ از تسلط‌ نازی‌ها بر آلمان،‌ به‌ امریکا کوچید و در ‌۱۹۳۵ خبرنگار روزنامه‌ای‌ محلی‌ در نیویورک‌ شد. وایزن‌‌بورن‌ در ‌۱۹۴۰ دوباره‌ به‌ کارگردانی‌ تئاتر پرداخت‌ و در مقام نماینده‌ی شرکت‌ متروگلدن‌‌مایر به‌ برلین‌ بازگشت. رمان‌ وایزن‌بورن‌ به‌ نام‌ دختری‌ از فانو در ‌۱۹۴۱ به‌ فیلم‌ درآمد. در ‌۱۹۴۲ گشتاپو او را دستگیر کرد. نُه‌ ماه‌ در سلول‌ انفرادی‌ زندان‌ مخوف‌ اشپندائو زندانی‌ و سپس روانه‌ی اردوگاه‌های‌ اعمال‌ شاقه‌ موآبیت‌ و لوکاو شد. او سه‌ سال‌ در اسارت‌ نازی‌ها به‌‌سر برد، تا این‌که‌ در ‌۱۹۴۵ با سقوط‌ هیتلر، آزاد شد.

وایزن‌بورن‌ نه‌ متفکری‌ عقل‌گرا که‌ نویسنده‌ای‌ اخلاق‌گرا بود. او همواره‌ برای‌ برپایی صلح‌ می‌کوشید، به‌ گونه‌ای‌ که‌ در ‌۱۹۵۸ سرود الهی‌ را علیه‌ بمب‌ اتمی‌ نوشت. داستان‌ «دو مرد» که‌ در پی‌ می‌آید از مشهورترین‌ داستان‌های‌ کوتاه‌ این‌ نویسنده‌ی آلمانی‌ است. این‌ داستان‌ نخستین‌ بار در ‌۱۹۴۹ در هامبورگ‌ به‌ چاپ‌ رسید.

***

پس‌ از قطع‌ بارانی‌ سیل‌آسای‌ که‌ تا آن‌ زمان‌ آسمان‌ آرژانتین‌ در هیچ‌ فوریه‌ای‌ به‌ خود ندیده‌ بود، تمامی‌ زمین‌ها و همراه‌ آن‌ همه‌ی امیدهای‌ مزرعه‌داران‌ سانتاسابینا ‌ زیر آب‌ فرو رفت. سرزمینی‌ که‌ زمانی‌ در آن‌ ثروتی‌ سبزرنگ‌ و شاداب‌ به‌ شکل‌ مزارع‌ بی‌انتهای‌ چای‌ با بوته‌های‌ راج‌ به‌ بلندای‌ قامت‌ یک‌ آدم‌ وجود داشت، در سپیده‌دم‌ به‌ دریایی‌ بی‌پایان‌ بدل شده‌ بود.

مزرعه‌دار نابود شده‌ بود و خود نیز این‌ را می‌دانست. کنار خانه‌اش‌ روی‌ یک‌ جعبه‌ ذرت‌ نشسته‌ بود و حباب‌های‌ درشتی‌ را که‌ به‌ سوی‌ پاهایش‌ می‌آمدند و می‌ترکیدند، می‌شمرد.

مزرعه‌ی ذرت‌ شبیه‌ دریاچه‌ شده‌ بود. کلبه‌ و باغچه‌ی خدمتکارش‌ نیز زیر آب‌ فرو رفته‌ بود. جریان‌ آب،‌ سقف‌ حصیری‌ کلبه‌ی خدمتکارش‌ را با خود می‌برد و لاشه‌ی شترمرغی‌ را که‌ گویی‌ سر تکان‌ می‌داد، دنبال‌ خود می‌کشاند.

خدمتکار، نزد اربابش‌ پناه‌ آورده‌ و کنار او نشسته‌ بود. مرد سرخپوست‌ با آن‌ صورت‌ پهن‌ و خشن‌ خود به‌ نقطه‌ی نامعلومی‌ خیره‌ می‌نگریست. زنش‌ هنگامی‌ که‌ دستانش‌ را برای‌ دعا به‌ سوی‌ تمثال‌ مریم‌ مقدس‌ بلند کرده‌ بود، غرق‌ شده‌ بود.

همسر مزرعه‌دار در شهر بیهوده‌ منتظر بود تا صدای‌ قدم‌های‌ شوهرش‌ را از پشت‌ در بشنود، چرا که‌ مزرعه‌دار گمان‌ نمی‌کرد بیش‌ از یک‌ روز دیگر زنده‌ بماند.

میان‌ مردها رسمی‌ وجود دارد که‌ در موقعیت‌های‌ خاص، آخرین‌ سیگارشان‌ را نصف‌ می‌کنند. مزرعه‌دار می‌خواست‌ به‌ این‌ روش‌ مردانه‌ عمل‌ کند که‌ ناگهان‌ فریاد خدمتکارش‌ او را از این‌ کار بازداشت: «پارانا، ارباب! سیل‌ دارد می‌آید.»

حق‌ با او بود. غرشی‌ مهیب‌ در دوردست‌ شنیده‌ می‌شد. پارانا که‌ با پیوستن‌ به‌ آب‌ و باد، قدرتی‌ وحشتناک‌ یافته‌ بود، به‌ مزارع‌ چای‌ حمله‌ کرده‌ بود. پارانا نامی‌ است‌ که‌ به عظیم‌ترین‌ و ترسناک‌ترین‌ سیل‌ آرژانتین‌ داده‌اند. این‌ غرشِ‌ مهیب، فرمانِ‌ مرگ‌ همه‌ی مردان‌ سانتاسابینا را صادر می‌کرد. مردان‌ سانتاسابینا این‌ زبان‌ را خوب‌ می‌فهمیدند. آنان‌

هزاران‌ بار مرگ‌ را پیش چشمان‌ خود دیده‌ بودند. آنان‌ سفیدی‌ چشم‌ پوما را دیده، به‌ چشمان‌ فلج‌کننده‌ی مار آبی‌ نگریسته‌ و در برابر‌ جاگوار و مار کبرای‌ بزرگی‌ که‌ برای‌ حمله‌ چنبره‌ زده‌ بود، ایستاده‌ بودند. همه‌ی این‌ خطرها‌ را خود پیش‌ می‌آوردند، زیرا دیدگانی‌ خونسرد و دستانی‌ آرام‌ داشتند، اما اکنون‌ دیگر هیچ‌ سلاح‌ و هیچ‌ چشم‌ تیزبینی‌ نمی‌توانست‌ آنان‌ را نجات‌ دهد. اکنون‌ آب‌، دشمن‌شان‌ بود، موذی، مانند صدها مار که‌ پیش‌ می‌خزند و خون‌خوار،مانند پومای‌ بزرگی‌ که‌ روی‌ شاخه‌ی درختی‌ به‌ کمین‌ نشسته‌ باشد. می‌شود به‌ آب‌ مشت‌ زد، اما آب‌ باز هم‌ بالا می‌آید. می‌شود به‌ آب‌ تیراندازی‌ کرد، اما آب باز هم‌ بالا می‌آید. آب‌ نه‌ درنده‌ است‌ و نه‌ نیش‌ می‌زند. آب‌، تنها با انگشتان‌ سردش‌ پیکر مرد را در جست‌وجوی‌ حلقومش‌ می‌کاود تا جایی‌ که‌ حباب‌های‌ هوا از ریه‌هایش‌ خارج شوند. اکنون‌ آب‌ زردفام‌ بی‌صدا نزدیک‌ می‌شد و آسمان‌ ناپیدا بود.

پارانای‌ بزرگ‌ هنگامی‌ که‌ فرا رسید، مزرعه‌دار و خدمتکارش‌ جلوی خانه‌ در محاصره‌ی آب‌، روی‌ جزیره‌ای کوچک‌ نشسته‌ بودند و تاریکی‌ آنان‌ را فرا گرفته‌ بود. پارانا با جوش‌ و خروش‌ فرا نرسید، نه، آمدنش‌ اصلاً‌ احساس‌ نشد. ناگهان‌ آب‌ پاهای‌ مزرعه‌دار را فرا گرفت. مرد به‌ تندی‌ پایش‌ را پس‌ کشید، اما لحظه‌ای‌ بعد باز هم‌ پاهایش‌ توی‌ آب‌ بود. جعبه‌ی ذرت‌ را نیز عقب‌ کشید، چند لحظه‌ بعد آن‌ را هم‌ آب‌ فرا گرفت. این‌ پارانا بود.

هنگام‌ غروب‌ قفس‌ مرغ‌ها واژگون‌ شد و ضجه‌ی مرگ‌آلودشان که‌ در حال‌ خفه‌ شدن‌ بودند، به‌ گوش‌ رسید. دوباره‌ سکوت‌ برقرار شد. لحظه‌ای‌ بعد صدای‌ جلز‌ و‌ ولزی‌ از داخل‌ خانه‌ به‌ گوش‌ رسید. آب‌،‌ درون‌ اجاق‌ سرازیر شده‌ بود.

اندکی‌ بعد، مزرعه‌دار و خدمتکارش‌ درست‌ تا شکم‌ در آب‌ بودند. آنان‌ به‌ روی‌ سقف‌ حصیری‌ خانه‌ خزیدند و بی‌ صدا همچون‌ سایه‌هایی‌ تاریک‌ در تاریک‌ترین‌ شب‌های‌ روی‌ زمین‌ بر بلندترین‌ بلندای‌ بام‌ حصیری‌ نشستند. ظرف‌ها و اثاثیه‌ شناور روی‌ آب‌، از داخل‌ خانه‌ بیرون‌ می‌آمدند. یک‌ صندلی‌ به‌ پنجره برخورد و شیشه‌ی آن‌ را خرد کرد. آب‌ همه‌ جای‌ خانه‌ را فرا گرفت. حباب‌ها روی‌ آب می‌آمدند و می‌ترکیدند. مرغی مرده‌ در گردابِ‌ جلوی خانه‌، دور خود می‌چرخید. هنگامی‌ که‌ آب‌ به‌ بام‌ خانه‌ رسید، به ‌راحتی‌ دیوارهای‌ خانه‌ را واژگون‌ کرد و سقف‌ از روی‌ ستون شکسته‌ روی‌ آب‌ افتاد. تابی‌ خورد و روی‌ آب‌ لغزید، سپس‌ به‌ دور خود چرخی‌ زد و در تاریکی‌ مسحورکننده‌ای‌ فرو رفت‌ و چرخ‌زنان،‌ راهی‌ دراز را به‌ سوی دره‌ در پیش‌ گرفت.سقف‌ با سرنشینانش‌ از کنار جنگل‌ بکر گذشت. از میان‌ گله‌ای‌ گاو که‌ وارونه‌ روی‌ سیلاب‌ شناور بودند، عبور کرد. ماهیان‌ با چشمان‌ از حدقه‌ درآمده‌ از جلوی سقف‌ می‌گریختند.

 

لاشخورهای‌ سیاهی‌ که‌ گله‌وار به‌ اسب‌ مرده‌ای‌ چنگ‌ زده‌ بودند، سیلاب‌ را رها کرده‌ با چشمانی‌ خون‌گرفته‌ به‌ اطراف‌ می‌نگریستند. دسته‌های‌ گل‌ و مبل‌ها و جسدها چونان‌ قطار مرگ‌، در پی‌ هم‌ به‌ سوی‌ پایین‌ دره‌ در مسیری نامعلوم‌ پیش‌ می‌رفتند.

سپیده‌دم‌ روز بعد، مزرعه‌دار از خواب‌ بیدار شد و به‌ خدمتکارش‌ دستور داد که‌ دیگر خوابش ‌نبرد. سرخپوست‌ از صدای‌ خشن‌ اربابش‌ آزرده‌ شد. بی‌شک‌ روی‌ خشکی‌ از مزرعه‌دار حرف‌شنوی‌ داشت، اما این‌جا چه؟ او ‌ سرخپوست‌ بود و می‌دانست‌ که‌ یک‌ مرد چه‌ موجودی‌ است. این‌ را نیز می‌دانست‌ که‌ یک‌ مرد چه‌ وزنی‌ دارد. اگر روی‌ سقف‌ فقط‌ یک‌ نفر نشسته‌ باشد، طبیعی‌ است‌ که‌ سقف‌ مدت‌ بیشتری‌ روی‌ آب‌ می‌ماند. این‌ درست‌ نبود که‌ سقف‌ زیر سنگینی‌ دو نفر بشکند و زیر آب‌ فرو رود و سپس همه‌ چیز تمام‌ شود... خوب‌ می‌دانست‌ که‌ مزرعه‌دار به‌ میل‌ خود سقف‌ را رها نمی‌کند، اما می‌شد او را پایین‌ انداخت. این‌جا دیگر پای‌ مرگ‌ و زندگی‌ در میان‌ بود. با این‌ فکر خود را به‌ مزرعه‌دار نزدیک‌ کرد. چهره‌اش‌ مانند سنگی‌ شده‌ بود که‌ قطره‌های‌ باران‌ از رویش‌ می‌چکند. سقف‌ به‌ هیچ‌وجه‌ تا صبح‌ شناور نمی‌ماند. آخرین‌ بندهای‌ سقف‌ نیز در حال‌ گسستن‌ بود و سقف،‌ به‌‌زودی‌ غرق‌ می‌شد. دو مرد در میان‌ سیلاب‌ وحشتناک‌ نمی‌دانستند کجا هستند. مهی‌ غلیظ آنان‌ را در برگرفته‌ بود. پیرامونشان‌ سکوت‌ حکمفرما بود. آیا در گردابی‌ بزرگ‌ دور خود می‌چرخیدند؟ نمی‌دانستند، اما چنین‌ به‌ نظر می‌رسید. در این‌ هنگام‌ مزرعه‌دار به‌ پیروی‌ از سنت‌ همه‌ی مردان‌، آخرین‌ سیگارش‌ را بیرون‌ آورد، آن‌ را دو نیم‌ کرد و نیمه‌ی آن‌ را به مرد سرخپوست‌ داد. آنان‌ کاغذ سیگار را پاره‌ کردند و توتون‌ را جویدند، زیرا هیچ‌ وسیله‌ای برای‌ روشن‌ کردن‌ آتش‌ نداشتند. مرد سرخپوست‌ با خود اندیشید: «او همسفر خوبی‌ است، دلیلی‌ ندارد او را بکشم. همه‌ چیز باید مانند گذشته‌ پیش‌ برود.»

هنگامی‌ که‌ مزه‌ی تند توتون‌ را حس‌ کرد، دشمنی‌اش‌ آرام‌ آرام‌ به‌ احساس‌ وفاداری‌ بدل شد. دیگر از زندگی‌ چه‌ می‌خواست؟ او زن‌ و فرزندش‌ را از دست‌ داده‌ بود. مرد آخرین‌ حباب‌هایی‌ را که‌ از گلوی‌ زنش‌ خارج‌ شده‌ بود، با دست‌ ترکانده‌ بود. مرد سرخپوست‌ دیگر هیچ‌ نداشت‌ که‌ او را به‌ زندگی‌ پیوند دهد. سقف‌ هر لحظه‌ بیشتر در آب‌ فرو می‌رفت. اگر او خود، درون‌ آب‌ می‌پرید شاید سقف‌ باز هم‌ روی‌ آب‌ می‌ماند و اربابش‌ را تا بامداد نگه می‌داشت. فریاد زد: «آدیوس‌ سینیور، دوران‌ خدمت‌ من‌ دیگر تمام‌ شده.»

از شیب‌ سقف‌ تا لبه‌ی آن‌ پایین‌ خزید. ناگهان‌ تمساح‌هایی‌ را دید که‌ مانند جاگوار درست‌ به چشم‌های‌ او خیره‌ شده‌ بودند. مرد سرخپوست‌ برای‌ نخستین‌ بار چهره‌ در هم‌ کشید، سپس‌ نفسش‌ را در سینه‌ حبس‌ کرد و پرید. اما در همان‌ لحظه‌، اربابش‌ او را گرفت، از آب‌ بیرون کشید و از فرط‌ خشم‌ سر خدمتکارش‌ فریاد زد. چهره‌اش‌ به‌ سفیدی‌ گچ‌ شده‌ و چشمانش‌ را خون‌ گرفته‌ بود. موهایش‌ خیس‌ِ خیس‌ بودند، روی‌ سرخپوست‌ خم‌ شد و او را پدر همه‌ی

احمق‌ها نامید. تکانش‌ داد و سپس به‌ او دستور داد که‌ سر جایش‌ بنشیند و شجاعتش‌ را از دست‌ ندهد. سر آخر گفت: «لعنتی‌ اگر یک‌ بار دیگر...»

از بامداد چیزی‌ نگذشته‌ بود که‌ به‌ نقاط‌ کم‌ عمق‌ رسیدند. روی‌ شاخه‌ی درختی‌ پریدند و مدتی‌ منتظر شدند تا آب‌ از پیشروی‌ بازایستد. سپس‌ ساعت‌ها در آب‌ راه‌ رفتند. برای‌ پرهیز از خطر مارهای‌ آبی، چوب‌دستی‌ها را زیر آب‌ بر زمین‌ می‌زدند. شب،‌ پیش‌ از آن‌که‌ برای‌ خوابیدن‌ به‌ مزرعه‌ی ذرت‌ بروند، مزرعه‌دار گفت: «فردا صبح برمی‌گردیم‌ و باز همه‌ چیز را از نو شروع‌ می‌کنیم.»

سرخپوست‌ پاسخ‌ داد: Bueno» (۱)»

 

(۱) به اسپانیایی یعنی بسیار خوب.

 

درباره رضا نجفی

     رضا نجفی نویسنده، منتقد، مترجم و پژوهشگر ادبی ایرانی است. او تحصیلات دانشگاهی را در سال
   1370 در رشته زبان و ادبیات آلمانی به اتمام رساند.

ارسال نظرات