نویسنده: امیرحسین بختیاری
باد، کولاک برف را به دیوارهای رستوران میکوبید و از دور صدای زوزهی گرگها را با خود میآورد، اما داخل رستوران این خروش مدام در همهمهی گفتگوی مشتریان گم میشد. گوش من هیچکدام از این صداها را نمیشنید. تمرکزم روی چک کردن سایتهای کاریابی بود تا مطمئن باشم درخواست نیروی کاری، اقدام نشده باقی نمانده است که ژانفیلیپ خندهای کرد و گفت: «شرط میبندم اینا بلد نیستن چطوری یه همبرگر گوشت گوزن درست کنن!»
شاید این بلندترین جملهای بود که این کبکی ساکت تا آن موقع رو به من گفته بود!
بارش برف در طول روز باعث شد تصمیم بگیریم به جای فکر کردن به جادهی بسته و گیر کردن در برف، آن شب را هم در شهر بمانیم. ما هر سه هفته یکبار برای داشتن کمی تفریح یا خرید لباس و مایحتاج، از کارگاه ساختمانیمان به این شهر کوچک میآمدیم. این منطقهی کانادا با نقاط دیگر، ارتباط زمینی نداشت و بلیط هواپیما به نزدیکترین شهر بزرگ، معمولاً کمیاب و گران بود و ما برای ذخیرهی چند دلاری که به زحمت بهدست میآمد، به تفریحات سادهی این شهر کوچک عادت کرده بودیم.
متل هم مثل همهی مسافرخانههای ارزانقیمت دوطبقه بود؛ با اتاقهایی کوچک و تمیز. همینطور رستورانی کوچک که پاتوق محلیها و مسافرانی چون ما بود. تنها همصحبت و آشنای کارگاه من؛ «هَنک» که معمولاً هماتاقی من میشد، همراهمان نیامده بود. از وقتی که در دادگاه محلی مجبور به عذرخواهی از «کامیلا» همکار زیبای نیمهسرخپوست ما شده بود، ترجیح میداد به شهر نیاید و در گوشهی آسایشگاه نخهای سیگارش را یکبهیک دود کند و فحش بدهد. ماجرای دادگاه هنک و جملهی کذایی «اووه چه کون قشنگی!» چند هفتهای مایهی جوکها و مسخرهبازیهای کارگاه بود.
اینطور شد که من بدون آشنا یا دوستی، پشت میزی دراز که برای همهمان جا داشت، نشسته بودم. دنی و کامیلا بیلیارد بازی میکردند، دیمیتریِ سرکارگر، با آن هیکل درشتش، روی صندلی بار یله داده بود و با یکی از اهالی شهر صحبت میکرد. سه کارگر اوکراینی هم بودند که پشت میزی دورتر از ما نشسته بودند و با خودشان گرم گرفته بودند. الیشیا هم در انتهای میز ما نشسته بود و از آن جایی که من نشسته بودم، فقط موهای طلاییش پیدا بود. حدس زدم از خستگی یا شاید مستی بیهوش شده، صدای خندهی ژانفلیپ که در گوشهی دیگر میز منوی کهنه را بالا و پایین میکرد، توجه مرا جلب کرده بود.
از این کِبِکی ریشوی سرخرو خوشم میآمد. طنین اسم ژانفلیپ مرا یاد فیلمهای پارتیزانی جنگ دوم جهانی میانداخت .او بهترین کارگر ما در این نقطهی دورافتادهی شمال غربی بود. انگلیسی را آهسته و با لهجهی فرانسوی حرف میزد و به جای آسایشگاه ما، در کلبهی دستساز چوبی که پشت یک تریلر کهنه ساخته بود، زندگی میکرد. قدی بلند و هیکلی ورزیده داشت. گاهی بوی ماریجوانا میداد ولی من حالتی غیرمعمول از او ندیده بودم. یکیدو باری هم مست شد و یکبار هم در کارگاه سر محاسبهی مصالح با هنک دعوا کرد و قبل از اینکه با مشتهایش دماغ هنک را پهنتر کند، آنها را جدا کردیم. جالب اینکه گاهی بوی عطر یا تمیزی خاصی میداد که با کار سخت کارگاه ساختمانی بعید مینمود و من حدس میزنم عطری یا تکهای صابون خوشبو توی جیبش نگه میداشت.
آن شب چشمهایش کمی قرمز بود و شاید قبل از آمدن به رستوران، سیگار علف دود کرده بود. گونهی سرخش را مالید و بدون اینکه نگاهم کند، پرسید: «تا حالا گوشت گوزن خوردی؟» سر تکان دادم و با کنجکاوی به او خیره شدم. دستانش را شبیه اینکه با تفنگی خیالی نشانهگیری میکند،بالا برد و ادامه داد: «وقتی گوزن رو میزنی باید دقت کنی حتماً گلوله به قلبش بخوره تا هم درجا بکشدش و هم گوشتش رو خراب نکنه. گوشت گوزن تنهایی برای همبرگر سفته. من یه کالیبر ۲۲ هم دارم که باهاش خرگوش میزنم. سهچهارم گوشت گوزن با یکچهارم گوشت خرگوش رو یه دور چرخ میکنی و بعد باهاش برگر درست میکنی. همبرگر رو آبدار ورمیداری وگرنه همش خراب میشه!!»
پرسیدم: «خیلی شکار میری؟»
«میرفتم. موقعی که کبک بودم، توی جنگل زندگی میکردم. نگهبان چند تا خونهی جنگلی بودم و همونجا توی تریلر زندگی میکردم. هی...» بطری خالی آبجو را در هوا تکان داد و داد زد: «رفیق یه بادوایزر دیگه»... (برای خطاب کردن همه از کلمهیBuddy استفاده میکرد. انگار همه رفقای قدیمیاش بودند)
«تو شکار رفتی؟ تفنگ داشتی؟»
جواب دادم: «من فقط تفنگ جنگی دست گرفتم. کلاشنیکف، میدونی چیه؟»
چشمهایش برقی زد: «واقعا ؟ جنگ بودی رفیق؟ عراق یا افغانستان؟»
«نه! (مانده بودم چطوری خدمت سربازی را تعریف کنم) ما مجبور بودیم دو سال توی سرویس نظامی بمونیم.»
کمی ناامید شده بود: «شنیدم بعضی کشورها سرویس نظامی اجباریه. باهاش شلیک هم کردی؟»
یاد آن روز کذایی آموزشی افتادم که گرسنه و خسته، بعداز یک راهپیمایی طولانی به میدان تیر رسیدیم و بهردیف در صف ایستادیم. سرباز کنار من آهسته گفت: «خر نشی همهی تیرا رو وسط سیبل بزنی! میبرنت برای تکاوری، بیچاره میشی، مجبوری تو بیابون مارمولک و سوسک بخوری...»
ساکت شدیم. پیرمرد صاحب رستوران آمد و پرسید: «غیراز آبجو چی میخورین؟» من مرد کبکی را نگاه کردم تا هرچه سفارش داد، منم شبیه آن را بخواهم. ژانفلیپ پرسید: «از منوی صبحانه میتونم سفارش بدم؟ تخممرغ و بیکن و نون تست؟ سوسیس ؟ هش براون؟»
پیرمرد روی ترش کرد و گفت: «نون تست نداریم. هش براون هم نداریم. تخممرغ و سوسیس بیارم؟»
«همون بادوایزر بیار...»
پیرمرد با همان اخم رو به من کرد: «و شما؟»
«منم همون.»
«اگه چیز دیگهای خواستین، زودتر بگین. از ۹ به بعد چیزی سرو نمیکنم.»
ژانفلیپ دوباره در سکوت به منوی رستوران خیره شد. حالا من علاقه داشتم بیشتر بشنوم و پرسیدم: «خیلی وقته اینجایی؟»
«آره. شیش سالی میشه. وقتی تازه اومده بودم، انگیسی بلد نبودم، خیلی سخت بود. الانم انگلیسیم خوب نیست.»
خندیدم: «از من که بهتری.»
وقتی میخندید، چشمهایش مهربان میشد. ادامه داد: «توی تابستون و زمستون با سگم نصف جنگلهای شمال کبک رو دنبال گوزن و موس میگشتیم. تاحالا جنگلنوردی رفتی؟»
گوشیاش را روشن کرد و عکس خودش را با یک هاسکی بزرگ و سفید-خاکستری نشان داد.
«سگم رو از یه بومی خریدم. گفت که جدش گرگ بوده! خیلی باهوش و مهربون بود. خیلی زود هم حرف زدن یاد گرفت... توی جنگلنوردی و شبها کنار آتیش با هم گپ میزدیم. من از خاطرهها و بچگیام میگفتم. اونم از پرسهزدنهاش توی جنگل تعریف میکرد. میدونی... یه شبهایی میرفت و یکیدو روز بعد برمیگشت. من نگرانش بودم، فکر میکردم یه شب گرگها پارهش میکنن ولی خودش میگفت باهاشون دوسته و کاری باهاش ندارن.»
به گوشی موبایل خیره شدم. سگ در عکس هم به نظر مهربان میآمد و با این توصیفات، احتمالاً مثل خود ژانفلیپ عجیب بود! انگار او و سگش هر دو به دوربین خندیده بودند.
تا آن موقع با هیچکس آنقدر حرف غیرمربوط به کار نزده بودم که با ژانفلیپ حرفمان گل کرده بود. برنامهی کاری بیشتر مواقع من و هنک، صبحها بازدید از سایت ساختمانی و اندازهگیریها و عصرها تهیهی نقشههای اجرایی و محاسبهی مصالح مورد نیاز برای روز آینده بود.
کار کردن با هنک مشکل بود و حرف زدن با او مشکلتر. زبانی تلخ و گزنده داشت و همصحبت شدنمان منحصر به ایرادگیریهای او از کار کردن من بود. در نهایت عصرها زودتر به آسایشگاه میرفتم تا از زمان باقیمانده برای تماس با دوستان و خانواده یا جستجو در سایتهای کاریابی استفاده کنم. سعی داشتم هرچه زودتر ازاین خرابشده فرار کنم و به شهری بروم که تنهاییش؛ گوشهی خلوت کافهای در یک خیابان شلوغ باشد، نه دورهمی کنار ورودی آسایشگاه و گوش کردن به حرفهای صدمن یکغاز دیمیتری در خصوص تئوریهای توطئه در سیاست.
ژانفلیپ از جا بلند شد و به سمت بار رفت و با دو بادوایزر دیگر برگشت و یکی را به من داد. صدای خندهی کامیلا و دنی میآمد. یکیدو تا جوان محلی هم به آنها پیوسته بودند و ما در سکوت به بازی آنها خیره شدیم. نوبت ضربهی کامیلا که شد، برای ضربهی بهتر کاملاً روی میز خم شد و پیشاز ضربه زدن نگاهی به پشت سرش انداخت و ما را دید که به هیکل زیبایش خیره شده بودیم. رو به ما کرد و داد زد: «داری چه غلطی میکنی؟»
ژانفلیپ نگاهش را به بطری بادوایزر دوخت و من، منمن کنان گفتم: «خیلی خوشگلی... »
این انگلیسی لعنتی که هیچوقت جدیاش نگرفتم و امروز با من اینطوری تا کرد! مایک، رئیسم از من مثال میآورد که همیشه حقیقت را میگویم، نمیداند که دروغگویی به انگلیسی مشکلترین کار دنیاست. ای کاش در فارسی هم همانطور بود و دروغ جای حقیقت را نمیگرفت. مثل گفتن «دوستت دارم» یا از آن سادهتر همین «خیلی خوشگلی» که حقیقتی ساده است و ما در نگفتهها و دروغها پنهانشان میکنیم.
اول سکوت شد. بعد همه شروع کردند به خندیدن. صاحب رستوران هم از آشپزخانه بیرون آمده بود، میپرسید چه شده و من از خجالت در صندلی فرو رفته بودم. حتی ژانفلیپ هم دستانش را در ریشش فرو کرده بود و میخندید.
کامیلا گفت: «حسین تو خیلی بامزهای...» دوباره روی میز خم شد و گفت: «خوب نگاه کن، حالا ببین چه ضربهای میزنم. توپ سفید رو نگاه کن نه کون منو!»
جمعیت دوباره از خنده منفجر شد و من از خجالت سرم را پایین انداختم و به پوتینهای سنگینش خیره شدم. ژانفلیپ درحالیکه میخندید، صندلیاش را به سمتم کشید و دستش را بر شانهام گذاشت.
در سکوت پیش آمده، صدای زوزهی باد به گوش میرسید. ضربهی کامیلا به هدف نخورد ولی بطری آبجویش را از لبهی میز بازی برداشت و بالا گرفت. ژانفلیپ و من هم به پیروی از او بطریهایمان را بالا گرفتیم. احساس میکردم همهی حاضران در رستوران، به من خیره شدهاند و با نیشخند جهت نگاهم را جستجو میکنند... حال بدی بود... فکر کردم فقط الکل زیاد، قدری به فراموشی این نگاهها و شرم ناخواسته کمک کند. بلند شدم و بطریهای خالی آبجو را به سمت بار کوچک رستوران بردم. صاحب رستوران بطریها را گرفت و با نیشخند پرسید: «بالاخره چیزی میخورین؟»
«هنوز نه. ویسکی داری؟»
«لیکور قوی میخوای تا فراموش کنی؟ یه رای آلبرتای خوب دارم. یه لیوان؟»
«یه بطری و دو لیوان... و یخ.»
چند دقیقه بعد یک بطری و کنارش ظرف بزرگی از سیبزمینی سرخکرده روی میز هل داد و گفت: «اینم آخرش بود و آشپزخونه رو تعطیل کردم. رایگان برای شما.»
لیوان را با نصفی از یخ و نصف ویسکی پر کردم و جرعهای از آتش مایع فرو دادم. هنوز حالم خوش نبود و جرعهای دیگر سرکشیدم و بطری را به ژانفلیپ تعارف کردم. سری به نشانهی نه تکان داد. دوست داشتم حرف بزنیم تا شاید شرمندگیام در کلمات گم شوند.
پرسیدم: «اونجا تنها بودی؟»
«همیشه که نه. شونزده تا خونهی کوچیک و بزرگ بود که تابستونا تقریباً همیشه پر بودن ولی زمستون فقط گاهی پسرا و دخترای جوون میاومدن، مست میکردن و های میشدن. میخوندن و میرقصیدن و با هم سکس میکردن. کار منم این بود که روزا و شبا حواسم باشه که حیوون وحشی دوروبر کلبهها نیاد و یک تعمیرات کوچیک هم انجام میدادم. تو سالهایی که اونجا بودم، آدمها میاومدن و میرفتن.»
دوباره ساکت شد و به فکر فرو رفت. رستوران داشت از تبوتاب میافتاد و محلیها تقریباً رفته بودند. آنجا بود که برای اولین بار با شنیدن صدای زوزهی گرگها در وزش تندباد، توجهم به آرامش اطراف جلب شد! ژانفلیپ لرزید و بیاختیار لیوانی برداشت و مقداری ویسکی ریخت و یک نفس بالا رفت.
«زن نداشتی؟ دوستدختر؟»
«من توی کلبهی نگهبانی تنها زندگی میکردم ولی... یه دختری بود که خیلی با هم دوست بودیم. سالی یک یا دو بار میاومد. با سگم هم خیلی دوست بود، اونطوری که با هم به جنگل میرفتن و سگ میگفت اون زبون جنگل رو بلده. شبا توی جنگل چادر میزد و میموند. فقط یه چاقوی شکاری با خودش میبرد. اونم میگفت برای اینه که نشون بده کی توی جنگل رئیسه... آخرش هم یه خرس بهش حمله کرد و کشتش!»
لرزم گرفت. نمیدانستم از سرماست یا تصور دیدن جسدی خونی در جنگل...
«حدس میزنم از اینجا هم آرومتر بوده.»
«دوستداشتنی بود. باید تنها زندگی کردن رو دوست داشته باشی. روزهایی که کار تعمیرات نبود، با سگم و گاهی تنها میرفتم شکار. گوزن و خرگوش میزدم. یه قایق خیلی خوب داشتم، توی دریاچه پارو میزدم و ماهی میگرفتم. تابهحال توی زمستون ماهیگیری رفتی؟»
«نه ولی تعریفش رو شنیدم. به نظرم حوصلهسربره.»
«اینطور نیست. (به بطری اشاره کرد) همین ویسکی رو دیدی؟ یکنفره موقع ماهیگیری تمومش میکردم. ماهی که از آب سرد درمیآد، طعمش خیلی خوبه. فقط باید از دریاچهی گود ماهی بگیری. ماهی دریاچهی کمعمق مزهی گُه میده.»
دنی و کامیلا همچنان بازی میکردند و یکی از اوکراینیها هم به آنها پیوسته بود. دیمیتری که تنها مانده بود، کنار ما نشست و گفت: «منم سهمم رو از بطری میدم. های رفیق یه لیوان دیگه بیار... »
به جای صاحب رستوران، کامیلا با دو لیوان سر رسید و یکی را برای خودش ریخت. ناغافل چشمکی به من زد و دست در موهای ژانفلیپ کرد و گفت: «چطوری پیرمرد؟»
همان لحظه در رستوران باز شد و ورود کارول -رانندهی کامیون شرکت- با آن هیکل چاق و کلاه و لباس سر تا پا برفی، توجه همه را جلب کرد. کارول داد زد: «همهمون توی گه فرو رفتیم. پنج کیلومتر رفتم و گیر کردم. از اونجا تا اینجا پیاده اومدم.» بعد چشمش به جمع ما خورد.
«یه لیوان هم برای من بریز.»
صدای فحش دادن دنی بلند شد. ظاهراً بازی خوب پیش نرفته بود و قدری اوضاع شلوغ به نظر میرسید، ولی بعد از اینکه همه چیز آرامتر شد، باز صدای زوزهی باد چون حیوانی وحشی و در حال تقلا به گوش رسید.
ژانفلیپ دوباره لرزید و لیوان خودش را پر کرد و یکضرب فرو داد. صاحب رستوران از پشت بار داد زد: «یه بطری دیگه بیارم؟» همگی جواب دادیم بیار.
کامیلا کنار ژانفلیپ نشست و کارول کنار آلیشیا در گوشهی دیگر میز. دنی هنوز در حال بازی بود و دو اوکراینی دیگر هم بازی میکردند، آلیشیا همچنان سرش را روی میز گذاشته بود و چرت میزد. غیراز ما کسی باقی نمانده بود.
صاحب رستوران با بطری جدید و تعدادی لیوان آمد و او هم کنار ما نشست و رو به کارول کرد: «خیلی خوششانسی! میگن یه خرس این دور و بره. تفنگ هم که همرات نداری!» کارول جواب داد: «یکی دارم ولی یادم رفت از توی کامیون برش دارم. اسپری خرس دارم.»
«امیدوارم تا کسی رو نکشته، شکارچیها بزننش.»
دیمیتری غرغری کرد: «خرس ماده اگه توله داشته باشه، حتماً حمله میکنه و فرار کردن ازش غیرممکنه.»
روزهای اول ورود به این خرابشده، کلی دربارهی محیط وحشی اطراف به ما آموزش داده بودند. گاهی حیواناتی چون خرسهای سیاه یا گرگها به کارگاه نزدیک میشدند و نگهبانان با شلیک هوایی شاتگان فراریشان میدادند. همینطور هر نفر یک اسپری خرس داشتیم. رئیس در دفترش کابینت مخصوص اسلحه داشت و چند تایی تفنگ شکاری در آن نگه میداشت اما همهی اینها در داستانها و از راه دور راحت به نظر میآمد و احتمالاً در واقعیت، مواجهه با یک خرس چیزی دیگر بود. اینطور بود که من از ژانفلیپ راجعبه خرس پرسیدم. بعدها فهمیدم داستان خرس را دیمیتری و کارول و احتمالاً رئیس میدانستند و شاید به نظرشان مسخره آمده بود.
وقتی که پرسیدم: «هی! تو تابهحال خرس شکار کردی؟»، محکم لیوان ویسکی را چنگ انداخته و چشمانش را بسته بود.
همه ساکت شدند و دیمیتری به من چشمغره رفت. ژانفلیپ لیوانش را یک نفس بالا کشید و با لبهایش سبیلش را لیسید و سرش را به نشانهی تائید تکان داد.
کارول آرام تهماندهی بطری را در لیوانهایمان خالی کرد.
«برای شکار نبود... خرس قطبی بود... نمیدونم اونجا چه کار میکرد. اصلاً تا اون موقع خرس قطبی ندیده بودم...»
دیمیتری نجوا کرد: «احتمالاً غذا گیرش نیومده بوده که اونقدر اومده پایین.»
ژانفلیپ ادامه داد: «تازه بهار شده بود. برق قطع شده بود، از عصر تا شب روی فیوزها کار کردم ولی قطعهی یدکی نداشتم و ولش کردم، هیچکی هم نبود. یعنی کلبهجنگلیها همه خالی بودن... دیروقت بود و خیلی تاریک بود... و ترسیده بودم.»
فکر کردن به اینکه مردی مثل ژانفلیپ ترسیده، خودش ترسناک بود. کارول لیوانش را بالا گرفت: «به سلامتی!» سرهایمان گرم شده بود اما جذبهی صحبتهای ژانفلیپ همه را هشیار نگه داشته بود. لیوانها را بالا بردیم و نوشیدیم. من از ویسکی خوشم نمیآید اما رای آلبرتای سبکتر از ویسکی است و فروبردنش راحتتر است و شاید حال آن شب ما بیربط به نوشیدنیها نبود.
حتی اوکراینیها هم به ما پیوسته بودند و ایستاده پشت سر ما گوش میکردند. یکیشان به اوکراینی به آن یکی چیزی گفت و خندید اما با نگاه جدی همهی ما زود ساکت شد.
ژانفلیپ دوباره تکرار کرد: «خرس قطبی بود. داشتم از اتاق تأسیسات برق برمیگشتم که دیدمش. توی تاریکی جلوی در یکی از کلبهها ایستاده و دستاش روی در بود. فکر کنم تازه از خواب زمستونی بلند شده بود. مثل یه مرد قدبلند خاکستری و لاغر. من ترسیده بودم... چند روزی بود که اطراف کلبهها هم چند تا گرگ دیده بودم، واسه همین رمینگتونم(۱) رو برداشته بودم و آماده تو دستم بود. سرش رو برگردوند و به چشمای هم خیره شدیم. اولش هیچ کاری نکرد. منم تفنگ رو از حالت ضامن درآوردم و لوله رو سمتش گرفتم و سعی کردم هی داد بزنم شاید بترسه، ولی ول نکرد. دستاشو از روی در برداشت و گذاشت روی زمین. بعدش هم همونطوری که بهم زل زده بود، یواشیواش اومد سمتم. خیلی نزدیک شده بود و دوباره داد زدم که روی دو تا پاش ایستاد، طوری که انگار میخواد بغلم کنه و منم شلیک کردم.»
با انگشتش به دیوارهی لیوان دو تا ضربه زد: «دو بار توی صورتش شلیک کردم و از ترس دویدم. خرس معمولیاش هم با دو تا گلوله ممکن بود زنده بمونه، این که قطبی بود. واسه همین هم تا کلبهی خودم دویدم و در رو محکم بستم. یکیدو ساعتی ته کلبه نشسته بودم، با یه شاتگان اینور و یه رمینگتون اونور و منتظر بودم در رو بشکنه و بیاد تو.»
همگی ساکت بودیم. حتی اوکراینیها هم سکوت کرده بودند و گوش میدادند. دیمیتری تهماندهی ویسکی را در چند لیوان خالی کرد و هرکس زودتر جنبید، لیوانی با چند قطره ویسکی قاپید. من ترجیح دادم آب تهماندهی یخهای لیوانم با طعم ویسکی را بنوشم و انگشتهای کشیده و زیبای کامیلا را نگاه کنم که به آهستگی موهای ژانفلیپ را نوازش میکرد.
«بعد دو ساعت که صدا نیامد، از لای در چراغقوه انداختم و دیدم چندقدمیِ کلبه افتاده. بیست دقیقه نگاش کردم ببینم تکون میخوره یا نه، بالاخره جرئت کردم و رفتم بیرون. باور کنید رفقا! اون زیباترین موجودی بود که تابهحال دیده بودم! توی همون تاریکی هم زیبا بود. رنگش سفید نبود، خاکستری بود و پنجههاش سیاه. به پشت افتاده بود و رد خون ازش روی برفا جاری بود. جرئت نکردم برش گردونم. نمیدونم... شاید حس میکردم خرس نیست! یکجوری افتاده بود، انگاری یه مرد بود که روی برف دراز کشیده... ولی آدم نبود. آدم هشتفوتی کی دیده؟! بعدش هم، پنجههاش هم خرس بود. گوه بگیرن این ویسکی تموم شد!»
سهچهار نفر با هم خطاب به صاحب رستوران که روی یک صندلی دورتر نشسته بود و گوش میداد، داد زدند: «بطری به حساب من!»
او هم بدون وقفه و از ترس اینکه کلمهای را از دست بدهد، بهسرعت دو بطری ویسکی آورد و خودش لیوانها را پر کرد.
ژانفلیپ جرعهای بزرگ از لیوان تقریباً پرش فرو داد: «فکر کردم شب که کاری ازم برنمیآد. بذارم صبح چالش کنم تا برام دردسر نشه. شنیده بودم اگه خرس قطبی بزنی، باید به محیطبانی جواب بدی. کاغذبازی و مجوز و سؤالجواب میخواد. منم، واقعیتش رمینگتون رو از محلیها بدون مجوز خریده بودم، ترسیدم دردسر بشه. واسه همین فکر کردم صبح اول وقت قبلاز اینکه کسی ببینه، چالش کنم... ولی صبح خرسی نبود!... هیچی نبود!» (و لیوانش را سرکشید)
توی بهت و حیرت ما کارول گفت: «سر کارمون گذاشتی! رو مواد بودی فکر کردی خرس زدی.»
یکی از اوکراینیها یواشکی برای بقیه تعریف کرد و بقیهشان یکهو زدند زیر خنده ولی با نگاه سرد کامیلا زود ساکت شدند. ژانفلیپ به آرامی زمزمه کرد: «ولی خون... خون زیاد روی برفها ریخته بود!»
حالت تهوع داشتم. هوای گرفتهی سالن و مشروب زیاد... و انگار اطرفم را بوی خون گرفته باشد. دستهایمان خونی و لباسهایمان مرطوب. همهمان در همهمه برف و زوزهی گرگها که از بیرون به گوش میرسید، سکوت کرده بودیم و جرعههای نوشیدنیمان را فرو میدادیم.
«گودی خون همونجا مونده بود. انگاری جنازه رو یکی با هلیکوپتر برداشته و برده باشه! نه چیزی روی زمین کشیده شده بود، نه رد خون جایی دورتر رفته بود... شاید به شعاع پنج کیلومتر دورتادور کلبهها رو خوب گشتم ولی هیچی نبود. آخرش هم برگشتم و روی خونا برف ریختم تا کسی نبینه. نمیدونستم برای کلبهها کسی قراره بیاد یا نه، ولی اگه یکی میدید، فکر میکرد خبری بوده.»
کارول دوباره غرغر کرد: «قصهت قشنگ بود ولی من نمیگیرمش. معلوم نیست تو جنگل چه قارچی گیر آوردی زدی که تا صبحش همینا رو دیدی. خرس قطبی اون پایین توی کبک؟! ...من قصهت رو نمیگیرم. های بودی، الانم سرت گرمه.»
«منم فکر کردم شاید از بیخوابی شب قبلش باشه یا هرچی دیگه. رفتم توی تریلر و از خستگی افتادم. با صدای کشیده شدن پنجه به در بیدار شدم و دیدم سگمه. اومد کنارم نشست و زل زد توی چشمام و گفت باید همون شب برم. گفت که نیمهشب میخوان منو بخورن. گفت همون شب برم. بعدش هم رفت. دیدمش که روی تپه پیش گرگا وایستاده بود و زوزه میکشید. انگار همه منتظر بودن نیمهشب بشه. منم تریلر رو بستم پشت تراک و یهنفس تا اینجا روندم.»
ژانفلیپ لحظهای مکث کرد و ادامه داد: «گاهی شبا خواب میبینم یه پیرمرد ریشسفید و قدبلند توی برفا گیر کرده و لباساش همه خونیه و از من کمک میخواد ولی من بهجای اینکه کمکش کنم، از ترس بهش شلیک میکنم...»
سکوت طولانی شد. ژانفلیپ با نگاهی مات و بیاحساس به لیوانش خیره شده بود. سر کامیلا روی شانهی او بود و دستانش دست چپ مرد کبکی را مشت کرده بود. دنی به کامیلا نگاه میکرد و دیمیتری با چشمهای بسته چانهاش را به بطری تکیه داده بود. اوکراینیها همچنان پچپچ میکردند و الیشیا خروپف میکرد. صدای مرد صاحب رستوران بلند شد: «بسه دیگه... رستوران تعطیله. ساعت از یازده هم گذشته...»
چند دقیقه بعد با دیمیتری در پناه پلکان جلوی اتاقهایمان ایستاده بودیم و سیگار آخر شب را میکشیدیم. کولاک برف کمتر شده بود و شدت سرما هم به نظر کمتر میآمد. پرسیدم: «تو حرفهاش رو باور میکنی؟»
دیمیتری پکی عمیق زد و سرش را به نشانهی تائید تکان داد: «من این داستان رو یکبار دیگه از ژانفلیپ شنیدم. وقت داشتم بهش فکر کنم و یه چیزایی هم اتفاق افتاده که با داستان این یارو جور در میآد... بذار برات یه چیزی رو بگم که شاید نشنیده باشی. اینوییتها (بومیها) برای خودشون یکجور دین دارن. یکسری خدا و اینطور چیزا. یه خدای شکار دارن به اسم نانوک. شکل یه خرس قطبیه. برای نانوک قربانی میکنن، چون فکر میکنن اون بهشون قدرت شکار میده یا شکارچیهایی که بیشازحد شکار میکنن یا بیرحم هستن رو مجازات میکنه. میدونی از اون تاریخی که ژانفلیپ اینجا اومده، یک اتفاقاتی توی مدار بالای شصت درجه افتاده. یخها دارن آب میشن. خرسهای قطبی برای اینکه نمیتونن شکار کنن، دارن از گرسنگی میمیرن. یکسری از پرندههای مهاجر از سفر کردن دست کشیدن و توی همون محلهایی که تخم میذاشتن، میمونن. ماهیها کم شدن. شکار کردن برای بومیها خیلی سخت شده... شاید هم همهی اینا واقعاً به تغییرات اقلیمی ربط داره... شاید هم یکی نانوک رو اشتباهی کشته! میدونم فکر میکنی حرفهام گوه گاو هم نیست، ولی من حس بدی دارم و میترسم توی کارگاه اتفاق بدی بیفته. برگشتنی با رئیس صحبت میکنم ردش کنه بره!»
شب درست نخوابیدم. الکل زیاد خوابم را سبک میکند. حوالی ساعت دو صبح از اتاق بیرون آمدم و جلوی در توی تاریکی سیگار کشیدم. آن موقع شب، از چند اتاق آنورتر صدای حرف زدن کامیلا و ژانفلیپ میآمد و بین جملهها فقط فحشهای آبدارش قابل تشخیص بود.
فردای همان روز موفق شدیم به کارگاه برگردیم و قبل از غروب، ژانفلیپ را دیدیم که تریلر را به تراک کهنهاش وصل میکند. همگی به غیراز هنک و کامیلا دورش جمع شدیم و برایش آرزوی موفقیت کردیم و بعداز رفتنش کلی با داستان خرس شوخی کردیم.
روزهای بعد و اتفاقات بدتر هم در راه بود! اوایل بهار، کارگاه ساختمانی ما توسط پلیس تعطیل شد و ما را بیرون کردند اما خبر قبلاز آنها در کل منطقه پیچیده بود. دیمیتری خودش تعریف کرد که جسد کامیلا را کنار ردیف توالتهای موقتی ته کارگاه دیده که حیوانی وحشی سینهاش را شکافته و قلبش را از جا کنده بود. یکی از کارگران هم قسم میخورد؛ خرس قطبی سفیدی با پوزهی خونی دیده که به سمت جنگل میدویده ولی کسی حرفش را باور نمیکرد، چرا که آن موقع سال و در آن محدوده کسی خرس قطبی ندیده بود. هنک با ارتباطاتی که داشت، در کارگاه دیگر کار گرفت و چون من تنها کسی بودم که میتوانستم اخلاقش را تحمل کنم، مرا هم با خود برد و من تا دو ماه بعد از خودکشی او در کارگاه ماندم و بالاخره کاری در تورنتو پیدا کردم و شمال غرب را ترک کردم. بعدها شنیدم که کل کارگاه و اطرافش در آتشسوزیهای طبیعی سوخته و از بین رفته.
پانویس:
۱. رمینگتون ۷۰۰: تفنگ شکاری معمول برای شکارچیان در آمریکای شمالی
ارسال نظرات