داستان کوتاه؛ دال سیاه

از برگزیده‌ی نخست جایزه‌ی داستان کوتاه هفته: نجمه باغیشنی

داستان کوتاه؛ دال سیاه

دال را من و یحیی پیدا کردیم. تابستان بود. کل این ماجرا در یک تابستان شروع و تمام می‌شود. همان تابستانی که در خانه‌باغی درندشت بیرون شهر سرایدار بودیم.

 

نویسنده: نجمه باغیشنی
تصویرگر: عاصفه آصفی

پرنده‌ی غول‌پیکر توی باغچه بود و یحیی، روی ایوان پاکِشان می‌رفت سراغش. دست فلجِ پیچ‌خورده‌اش را رو به پرنده تکان می‌داد و تکه‌تکه می‌گفت: «بیه، بیه، تُ، تُ، تُ، تُ» و تف می‌پراند. آب از گوشه‌ی دهانش راه کشیده بود. دال روی پنجه‌های بزرگش جفت‌پا می‌پرید سمت یحیی. یکی از بال‌هایش را نیمه‌باز روی زمین می‌کشید، انگار که گرمش باشد. یحیی رسید لبه‌ی ایوان و پابه‌پا ‌کرد. دال ‌رسید پایین ایوان و پابه‌پا ‌کرد. من دودستی گوشه‌ی دامنم را ‌چلاندم و جیغ ‌کشیدم. چرت بعدازظهر خانه پاره ‌شد. مادرم از در هال خیز بر‌داشت، یحیی را بین زمین و هوا ‌قاپید و تا غروب هردوی ما را در خانه حبس ‌کرد.

آن ‌روز تا پدرم از کارخانه برگردد، من، دنبال ردی از پرنده‌ی بزرگ چسبیدم به پنجره‌ی مشرف‌به حیاط و خیال‌بافی کردم؛ باغ، نیمه‌خشک بود. درخت‌ها بار نمی‌دادند. دورتادور باغچه‌های سبزی را بوته‌های بلند جارو پوشانده بود. تابستانِ زردی بود. علف‌ها در آفتاب داغِ مرداد برشته می‌شدند. آفتابگردان‌ها با آن زردیِ وقزده همیشه‌ی خدا سربه‌زیر و تشنه بودند. تابستانی بود که همه‌ی حروف الفبا را می‌شناختم و جدول ضرب را یک‌ضرب از بر می‌خواندم. اما یحیی، برادر سیزده‌ساله‌ام، هنوز حتی رنگ‌ها را نمی‌شناخت و نمی‌دانست پرهای براق آن پرنده‌ی زخمی زیر آفتاب، قهوه‌ای و خاکستری است.

 

تصویرگر: عاصفه آصفی

پدرم آن روز غروب با یک کیسه گونی بزرگ دال را گرفت و توی دو تا جعبه‌ میوه‌ی وارونه‌‌ روی هم، چپاند و برد به انبارِ ته باغ. شوری در خانه به پا شده بود. از جیغ‌های خش‌دار پرنده دل توی دلم نبود. سرگردان در اتاق‌ها می‌دویدم. یحیی دنبالم پا‌ می‌کشید و صداهای بی‌معنی درمی‌آورد. همه‌ی آن فصل داغ را مثل یک روز طولانیِ تمام‌نشدنی به یاد می‌آورم.

صبح است. دال هنوز توی انبار است. با دهان گنده‌ی یحیی بیدار شده‌ام. بالای سرم نشسته و خم‌شده روی صورتم. نفس بدبویش می‌‌خورد به چشم‌ها و دماغم. می‌گوید: «هَدادا، وَخِز.»

پیشانی‌ام را سفت و تف‌دار ماچ می‌کند. دست می‌کشم به تشکم. خشک است. پا می‌شوم جاها را جمع کنم و بروم سروقت دال. صدای بَرپاکیِ مادر می‌آید، که یعنی اولین چینِ قالی تمام شده. مادرم با این‌که تنها می‌بافد، نقشه را همیشه بلند می‌خوانَد: «لاجورد بِجا. لاکی سر اول. طوسی بجا.» 

انبار ته باغ است، با دیوارهای آجریِ جویده‌جویده و سقف ایرانیتی ترک‌‌دار. صبح، نور از هزار سوراخ و شکاف نشت می‌کند توی انبار. یحیی لقمه‌ی نان و پنیرش را پلشت، سق می‌زند. می‌نشانمش پای دیوار انبار، جلوی در چوبیِ پوسیده. صف دراز مورچه‌ها را نشانش می‌دهم که از زیر در تا توی باغچه راه کشیده. نیشش باز می‌شود. لقمه را می‌اندازد. دست سالمش را می‌گذارد روی خط سیاه مورچه‌ها. یک مورچه را با احتیاط برمی‌دارد و توی دهانش می‌گذارد. مزه مزه می‌کند. آن‌یکی دستش از زور لذت آن‌قدر پیچ خورده که رسیده کنار گوشش. همیشه باید یک جوری دست به سرش کنم. هزار بار اسباب‌کشی کرده‌ایم. توی محله‌ی قبلی هرروز از کوچه صدای نعره‌اش می‌آمد. هر بار باید می‌رفتم از دست بچه‌های محل خلاصش کنم و کشان‌کشان بیاورمش خانه. اینجا پشت دیوارهای باغ تا چشم کار می‌کند بیابان است و تک‌درخت‌های رهاشده. کارخانه‌ی روغن نباتی آن دور، ته جاده پیداست. جاده‌ای که پدرم هر روز غروب با موتورش از آن به خانه برمی‌گردد. صاحب‌خانه سال به سال این‌طرف‌ها آفتابی نمی‌شود. ما قرار است خانه و باغ را سرپا نگه‌داریم. هرچند چیز زیادی برای سرپا نگه‌داشتن وجود ندارد. 

یحیی توی نخ مورچه‌هاست و از خوشی دهانش کج شده. می‌روم روی بشکه‌های دیوارِ پشتی انبار. از فاصله‌ی بین ایرانیت‌ها و لبه‌ی دیوار، توی انبار پیداست. دال آنجاست. نشسته روی تل جاروهای خشک. در آن باریکه نور تابیده از شکاف‌، هاله‌ی آبیِ دور سر طاسش پیداست. پدرم به چفت و زنجیرِ بالای در، قفل آویز کوچکی زده تا مثلاً خیال مادرم را راحت کند.

مادر می‌گوید: «لاشخور رو کی تا حالا دستی کرده؟ چشم بچه‌ها رو در نیاره کاره.»

پدر می‌گوید: «خودم دستیش می‌کنم. خودم آموخته‌ش می‌کنم.»

نقشه نمی‌کشم. خیال می‌بافم. در خیالم پرنده مال من می‌شود و می‌نشیند روی شانه‌ام. می‌روم برایش آب بیاورم. شلنگ را از پای آفتابگردان‌ها می‌کشم تا دیوار و از درز آجرها فرو می‌کنم توی انبار. گوش می‌چسبانم به دیوار؛ صدای باریکه آبی که می‌ریزد توی تشتِ نیمه‌پُر و بعد شر و شرِ سرریز آب روی کف سیمانی انبار. پرنده در خیالم عوض می‌شود. در آن نورهای تکه‌پاره هر روز به شکلی تازه درمی‌آید. کوچک می‌شود. بزرگ می‌شود. رنگارنگ می‌شود. مهیب‌ می‌شود. اما تا عصر دیگر از آن سایه‌ی زخمیِ تک افتاده در تاریکی انبار بیزار خواهم شد.

ظهر، صدای جِزّ و جِزّ یکریز چَزها در باغ گوش آدم را کر می‌کند. مادر سر ناهار باز بند می‌کند به یحیی. پارچ زرد را می‌گذارد وسط سفره. لقمه‌های کوچک را می‌چپاند توی دهان یحیی و می‌گوید: «بگو این پارچ چه رنگیه؟ بگو پسرم. پارچ چه رنگیه؟ دیروز مگه خودم یادت ندادم؟»

من لقمه را توی دهانم می‌چرخانم و صدایم را می‌اندازم ته گلویم و منتظر یحیی می‌شوم. هم‌صدا با یحیی می‌گویم: «سیااع.»

مادر با آن چشم‌های زاغِ همیشه خیسش نگاهم می‌کند. هرهر خنده‌ام بیشتر کفرش را بالا می‌آورد. پارچ را برمی‌دارد و آب و یخ را می‌پاشد توی صورتم. می‌گوید: «این عقل نداره. تو هم نداری؟ یکی، نه! یکی کمه! دو تا عقب‌مونده زاییدم!»

از پارچ زرد بدم می‌آید. از چشم‌ مادر بدم می‌آید. بغ می‌کنم. یحیی دست می‌کشد به‌صورت خیسم. سرش را می‌گذارد روی دامنم و صدای غان‌غان درمی‌آورد.

بعدازظهر، زورِ گرماست. مادر روسری سه‌گوشش را روی پیشانی‌‌اش سفت گره ‌زده و جلوی پنکه‌ خوابیده. یحیی را کنارش خوابانده و چادر گل‌دار را کشیده روی هر دوتایشان. گاهی صدای جیغ‌ خش‌دار دال از جایی خیلی دور می‌آید. کند می‌گذرد. من دورتر کنار پنجره دراز کشیده‌ام و گوش به زنگم مادر کی خوابش می‌برد. بعد از ناهار هر صدایی  می‌تواند دیوانه‌اش ‌کند. پنکه‌ی چرخان، چادر را باد می‌دهد و کنار می‌زند. مادر، یحیی را جوری به خودش فشار می‌دهد انگار می‌خواهد خفه‌اش کند. پا می‌شوم بی‌صدا بروم توی باغ. می‌بینم دکمه‌های پیراهن مادر باز است. می‌بینم سینه‌‌اش توی دهان یحیی است. یحیی با صدای خفه‌ا‌ی مثل غان، می‌مکد. پنکه دارد خیلی آرام سر می‌چرخانَد سمت من. هراسان می‌دوم توی باغ.

آفتاب همه‌چیز را می‌سوزانَد. پشت بوته‌های جارو گودالی‌ است که خودم کنده‌ام. کز می‌کنم توی گودال. سرم داغ است. عرق از گردن و زیر بغلم قطره‌قطره می‌لغزد توی لباس‌هایم. زخم زانویم را می‌کنم. مایع سرخ بیرون می‌آید. درد را به‌تمامی نمی‌شناسم. نمی‌دانم زشت دقیقاً یعنی چه. هنوز بدن کج‌وکوله‌ی یحیی اذیتم نمی‌کند. موقع آب‌بازی‌های ظهر به زائده‌ای که از زیر شورت خیسش پیداست، دست کشیده‌ام. مثل انگشت‌های به هم گره خورده‌ی کوچکش نرم است. تا عصر خیلی چیزها عوض می‌شود. خاک را زیر و رو می‌کنم. بروم آب بیاورم گل بازی کنم. انگشتم را تف می‌زنم، می‌کشم روی خاک و می‌گذارم توی دهانم. دستم را می‌برم توی شورتم و لایه‌های نرم کسم را لمس می‌کنم. آفتاب‌گردان‌ها بالای سرم خم شده‌اند و نگاهم می‌کنند، با چشم‌های وق‌زده‌ی سیاهشان. بوی واحد صابون‌سازی کارخانه‌ی روغن نباتی می‌آید. لبه‌های نرم و مرطوب را می‌گیرم، می‌کشم، فشار می‌دهم، می‌گیرم، فشار می‌دهم، می‌کشم. کلافه می‌شوم. درد را می‌فهمم. لذت را به‌تمامی نمی‌شناسم.

صدای نقشه‌خوانی مادر می‌آید. از کوبیدن بر پاکی‌اش می‌شود فهمید اعصابش خراب است یا نه. یحیی آمده توی باغ. روی لپش رد دکمه‌ی لباس مادر جا انداخته. از پشت جاروها پاهای برهنه‌‌ و چرکش را می‌بینم که خطی پیوسته روی زمین می‌کشد. صدایم می‌کند: «هَدا. هَداداا.» صدا از توی گلویش بیرون نمی‌آید از توی جمجمه‌ی کوچکش بیرون می‌آید. تا وقتی داد و قال نکند می‌توانم همان‌جا قایم شوم و جیک نزنم. با اولین عربده‌اش مادر با برپاکی توی ایوان پیدایش می‌شود: «چه نَقل دارین باز؟ چه مرگ دارین؟ بازیش بده جرونمرگ شده!»

دال تیز و خش‌دار از انبار صدایم می‌کند. از گودال بیرون می‌آیم. دست یحیی را می‌گیرم، دنبال خودم می‌کشم و می‌نشانمش جلوی در، روی مورچه‌ها. کف دستش خیس است. موهای کم‌پشتش چسبیده به شقیقه‌اش. بوی گندیدگی از هزار سوراخ انبار نشت می‌کند بیرون. چزها دیوانه‌وار جز و جز می‌کنند. چندتایشان را از لای علف‌ها می‌گیرم و از درز درمی‌اندازم برای دال. دال گردن می‌کشد. سراغ چزها نمی‌رود. پشت در نشسته روی لاشه‌ی مرغ. لاشه را دیروز پدرم آورده بود. از پاهایش گرفته بود. کله‌ و بال‌های مرغِ آویزان توی هوا تاب می‌خورد. پدر بیشتر غروب‌ها با کیسه‌ای پر از آشغال‌گوشت می‌رسد و یک‌راست می‌رود انبار. من هم می‌روم. از دست استخوانی‌اش که بوی صابون و روغن‌ می‌دهد، آویزان می‌شوم. هیچ‌وقت توی انبار نرفته‌ایم. پدرم گوشت‌ها را از لای در نیمه‌باز پرت می‌کند تو و تندی در را چفت می‌کند. 

می‌گویم: «پس چرا درش نمی‌آری؟ پس کی دستیش می‌کنی؟»

می‌گوید: «هنوز زوده. باید غذاش بدیم که خو بگیره. باید بالش خوب بشه.»

می‌گویم: « کی بالش خوب می‌شه؟»

می‌گوید: «هنوز کار داره.»

از درز در با حیرت به دال نگاه می‌کنم که توی شکم مرغ ایستاده و با منقار بزرگش روده‌ها را بیرون می‌کشد. منقار خون‌آلودش آبی و سیاه است. با یک‌چشم سیاهش مرا می‌پاید. یک‌تکه چوب بلند برمی‌دارم و از درز درمی‌کنم تو. نمی‌دانم چرا از دست پرنده این‌قدر عصبانی‌ام‌. چوب را فرو می‌کنم توی پرهایش. جفت‌پا به پهلو می‌پرد. تقلا می‌کنم چوب را برسانم به پرهایش. اما دیگر دور شده. با بال‌های نیمه‌باز می‌پرد روی جاروها و به سایه‌ای بزرگ تبدیل می‌شود. پرهای حنایی مرغ دور و بر لاشه‌اش‌‌ پخش است. با چوبم پرها را هم می‌زنم.

در خانه شب‌ها حرفِ دال، یعنی شروع دعوا. پدر می‌گوید: «پرنده به تو چکار داره؟ تو فرض بگیر اصلاً نیست.»

مادر می‌گوید: «می‌خوایش چه‌کار؟ لاشخور شگون نداره. یک خوشگلی‌ای هم نداره بگیم.»

پدر می‌گوید: «اون در قفله زن. این بچه‌ مشنگت تنبونشو نمی‌تونه بالا بکشه.»

مادر سر کوچک یحیی را نوازش می‌کند: «خدا قهرش می‌آد. این بچه گناهی نداره. همه‌ش دل‌اندروای این بچه‌ باید باشم.»

تا غروب چیزی نمانده. تب گرما شکسته. خورشیدِ نارنجی کج می‌تابد و سایه‌ها را دراز می‌کند. برای اولین بار قفل به چفت در آویزان است، اما قفل نیست. قبل از آمدن پدر باید کاری کنم. آجرهای شکسته را از پشت دیوار جمع می‌کنم و روی هم می‌گذارم. می‌روم روی آجرها. دستم نمی‌رسد. یحیی جلوی در نشسته مبهوت نگاهم می‌کند. دستش را می‌گیرم و بلندش می‌کنم. می‌برمش روی آجرها. یک لنگ ‌پا روی آجرها می‌ایستد. جوری دستم را چسبیده که ناخن‌هایش توی پوستم فرو می‌رود. محکم می‌گیرمش. می‌چسبانمش به در که تعادلش به هم نخورد. قفل را نشانش می‌دهم.

«یحیی. اون. اونو بده من.»

یحیی دست دراز می‌کند و خیلی آرام از کنار قفل یک مورچه برمی‌دارد و نشانم می‌دهد. می‌گویم: «نه خنگِ خدا! قفل رو میگم. قففل.»

سال‌ها بعد در تابستانی که یحیی می‌میرد، مورچه‌ها کنار قبر تازه‌ آب‌خورده‌اش از چادرِ سیاه مادرم بالا خواهند رفت. من محو قرمزیِ شفاف مورچه‌ها می‌شوم زیر نور تند آفتاب، در آن زمینه‌ی سیاهِ مات. مادرم با چشم‌های پف‌کرده رد نگاهم را می‌گیرد. یکی از مورچه‌ها را برمی‌دارم و می‌گذارم توی دهانم. دهانم ترش می‌شود. مادرم رو برمی‌گرداند. مورچه‌های سرخ مزه‌ی گشنیز و لیموی گندیده می‌دهند.

می‌روم پشت انبار، بشکه‌ها را تکان می‌دهم. بی‌فایده است. چوب بلندم را از لای بشکه‌ها پیدا می‌کنم و برمی‌گردم جلوی در. ولی قفل و زنجیر روی در نیست. یحیی دورتر پهن شده روی زمین. قفل با چفت و زنجیر زنگ‌زده توی دستش است. همه را یکجا کنده. یحیی شیهه می‌کشد و چفت و زنجیر را نشانم می‌دهد. برمی‌گردم. در نیمه‌باز است. سیاهی دال را پشت در می‌بینم. لحظه‌ای بعد پشت جاروها هستم. یادم نمی‌آید چطوری با یک خیز پریده‌ام توی گودال. نفسم بالا نمی‌آید. نبض را توی صورتم حس می‌کنم. یحیی همان‌جا نشسته روبروی در. دال با پرهای نیمه‌باز از انبار بیرون می‌آید. مثل پیرمردی قوزکرده است. سر طاسش را پایین گرفته. کرک‌های دور گردنش گله به گله ریخته. یحیی دستش را دراز می‌کند رو به پرنده و می‌گوید: «بیه، بیه، تُ تُ تُ تُ» دال خم می‌شود و کله‌اش را پایین‌تر می‌آورد. بال‌های خمیده‌اش را بالا برده. انگار دارد شانه بالا می‌اندازد. پرهای قهوه‌ای‌اش در نور غروب می‌درخشد. مشتم را چپانده‌ام توی دهانم و نفسم بالا نمی‌آید. دال جست می‌زند. از زمین جدا می‌شود و بال می‌گشاید. تازه می‌فهمم چه پرنده‌ی بزرگی است. می‌تواند یحیی را بلند کند و با خودش ببرد. چیزهایی از پرهایش می‌ریزد. دمش بادبزن می‌شود. کج و کوله بال می‌زند. از روی سر یحیی رد می‌شود و بالا می‌رود. یحیی آنجا روی زمین نشسته و اوج گرفتن پرنده را تماشا می‌کند.

در همه‌ی این سال‌ها آن لحظه بارها تغییر شکل داده. از آن باریکه نورهایی که به تاریکیِ خاطرات کودکی‌ام می‌تابد، هر بار پرنده‌ای دیگر بیرون می‌آید. آن روز غروب، یحیی کتک مفصلی از پدرم خورد. پرنده‌اش را فراری داده بود. من ساعت‌های طولانی در گودالم کز کردم و گوش‌هایم را گرفتم. تا روزها بعد غرولندهای مادرم را دنبال خودم کشیدم. از فردا اجازه نداشتیم توی باغ بازی کنیم. مادر نگران برگشتن دال بود. آخر تابستان از آن خانه اسباب‌کشی کردیم. همه‌ی این سال‌ها سایه‌ی سنگین دال را بالای سرم حس کرده‌ام. پنهان توی گودال کوچک خودم پشت جاروها بوده‌ام؛ در این سال‌هایی که برادر بزرگم، کوچک و کوچک‌تر ‌شد و زیر چادرِ گل‌دار مادرم ماند تا بمیرد.

بارها در خواب دیده‌ام که پشت جاروها نشسته‌ام و با مشتی عرق کرده و پُر از پَر به آن لحظه نگاه می‌کنم. مشتم را چپانده‌ام توی دهانم و نفس‌هایم خس‌خس می‌کند. پرها خشکند و مزه‌ی خاک می‌دهند. در آن کابوس، دال با منقار بزرگش چشم یحیی را درمی‌آورد و با خودش می‌برد. چشم، مثل دکمه از صورت یحیی جدا می‌شود؛ مثل چشم عروسکی پارچه‌ای که به نخی سست بند باشد. یحیی، انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده یک مورچه دیگر برمی‌دارد و توی دهانش می‌گذارد. با همان یک‌چشم سیاه خوشگلش نگاهم می‌کند. دست مچاله‌اش را دراز می‌کند به سمتم و می‌گوید: «تُ تُ تُ»

ارسال نظرات