داستان 267 خبر

عزیز از دست رفته؛ داستان کوتاه

با قلبی که از غصه به سنگینی کوه شده بود وارد خانه شدم. به محض ورود کفش هام رو به گوشه ای پرت کردم و بطرف اتاق نشیمن رفتم. هوای خانه خفه بود و بوی تنهایی؛ مثل بوی گلدانی که مدتها آب نخورده باشد، همه جا پیچیده بود. با دیدن جای خالی نازی روی مبل، خودم رو روی مبل انداختم و با صدایی که میان گریه و بغض شکسته‌ام بود، گفتم: نازی.....ناز نازمن....کجایی؟ و بالش کنار دستم رو محکم در آغوش گرفتم، انگار که بخوام جای خالی نازی رو باهاش پر کنم. مغزم با سرعت احتمالات رو داشت بررسی می‌کرد. شاید کسی گولش زده...شاید بعد از اخرین بار که سرش داد کشیدم ترسده....یا شاید.....