داستان کوتاه؛ شهرِ دیواری
حالا نور صبحگاهی بیشتر شده و فضا را روشن کرده بود. مرد، سرتاپای رها را نگاه کرد؛ انگشتهای رنگی پاها...
درواقع زن با تمام مظلومیتی که نشان میداد میخواست من بفهمم که او زن اول کمال است. در این موقع کمال از جیب خود یک دسته اسکناس بیرون آورد و به او داد، دستش را گرفت و درحالیکه بچهها گریه و شیون میکردند از خانه اخراجش کرد.
حالا نور صبحگاهی بیشتر شده و فضا را روشن کرده بود. مرد، سرتاپای رها را نگاه کرد؛ انگشتهای رنگی پاها...
داوران گروههای تخصصی داستان، شعر، غیرداستان و ترجمه تشکیل داده بودند و هر یک به فراخور در یک یا چند...
من متعجب از این همه دو گانگی که چطور میشود چشمها را روی پیشرفتهائی که شده و زندگیها را راحتترک...
یکی از مهمترین دغدغههای والدین نحوه گفتگو با فرزندشان است. در کتاب «به بچهها گفتن، از بچهها شنید...
میگفت هیچگاه سرزمین مادریاش را ندیده است، در ایران متولد شده است. و در سالهای نوجوانی به همراه پ...
سرما همه را بیتاب کرده بود گاهی چند دقیقه میرفتند و دوباره برمیگشتند. تا این که نزدیک صب...
و میشود تا رسیدنِ می (که سرمای کانادا کشیدگان میدانند از هر ماهی ماهتر، از هر بهار بهارتر و از هر...
این رمان روایتی خطی ندارد و در آن با افراد مختلفی روبرو میشویم كه در اطراف «مفید آقا» هستند. یکی از...
«نقطه» نامی هوشمندانه برای دومین مجموعهداستان از آذردخت بهرامی است که ۶ داستان کوتاه دارد. بهرامی د...