داستان کوتاه: مترو

داستان کوتاه: مترو

به مادر پدرت حق می‌دم که از من دلخور باشن ولی سوءتفاهم شده و ماجرا را از بیخ و بن وارونه برات تعریف کردن. پرسیدم یعنی پدرم با شما این کار رو کرده؟! گفت: نه پسرم اون پیمانکاری که جنس‌ها رو برد دیگه پیداش نشد که نشد، اگه تو پشت گوشت رو دیدی او رو هم دیدی. هنوزم دنبالش هستم، بزار یک‌چیزی نشونت بدم. درحالی‌که کشوی میزش را جلو می‌کشید پرونده‌ای را بیرون آورد، باز کرد و گفت: ببین این حکم جلب اون باباس. گفتن هر جا پیداش کردن تحویل قانونش بدن.

 

 

تازه به سکوی قطار مترو رسیده بودم و به سمت صندلی‌ها می‌رفتم که دستی شانه‌ام را گرفت. ترسیدم و ناگهان برگشتم. مرد میان‌سالی با چین‌های عمیق در صورت مقابلم ایستاده بود. به نظر قیافه محترمی داشت اما او را به‌جا نیاوردم. برای همین با لحن نسبتاً تندی پرسیدم:

– آقا فرمایشی داشتید؟ من شما رو می‌شناسم؟ مجدداً لبخندی زد و گفت:

– پسرم منو بجا نمیاری؟ عمو جاوید. ناگهان بیست سال به عقب برگشتم؛ چهره دوست قدیمی پدر را که مدت‌ها بود از آنها خبری نداشتم به یاد آوردم. زمانی که شش‌ساله بودم هرگاه با پسرش که دو سال از من بزرگ‌تر بود به منزل ما می‌آمدند کلی خوشحال می‌شدم. چون با مهرداد ساعت‌ها بازی می‌کردیم. ولی نمی‌دانم چطور شد یک‌باره غیبشان زد. پدر مادر هم دیگر از آنها حرفی نمی‌زدند. قطار رسیده بود و هردو سوار شدیم.

آن‌قدر او را دوست داشتم که دلم نمی‌آمد در ایستگاه بیمارستان که باید برای ادامه دوره انترنی می‌رفتم پیاده شوم. ولی او پیش‌دستی کرد و پرسید:

– پسرم کجا پیاده میشی؟

– ایستگاه شهید بهشتی، شما کجا می‌رین؟

– من میرم مولوی. گفتم: ولی من باید شما رو دوباره ببینم، چطوری منو شناختید؟

– تو کپی بابات شدی، وقتی وارد شدی شک نکردم که خودت هستی.

گفتم: عجب عمو جاوید هوش و حافظه‌ای دارید بابا ایول!

گفت: پسرم چون ممکنه نرسیم همدیگرو درست و حسابی ببینیم بگیر این شماره تلفن من، هر وقت خواستی با من تماس بگیر تا ببینمت و از پدر مادرت خبر بگیرم، خیلی دلم می‌خواد ببینمشون.

به ایستگاهی که باید پیاده می‌شدم رسیده بودم. خداحافظی گرمی کردیم و رفتم. وقتی وارد بیمارستان شدم ساعت شش بود و کشیک‌ها در حال تعویض. بلافاصله لباسم را با روپوش سفید بیمارستان عوض کردم و وارد بخش اورژانس شدم. بیماران برای معاینه صف کشیده بودند. تمام حواسم به علائم بیماری‌هایی بود که باید یکی‌یکی از خلال کتاب‌هایی که خوانده بودم به یاد می‌آوردم و تشخیص می‌دادم. کاری که باید آن‌قدر انجام می‌دادم تا برایم دیدن بیمار با علائم بیماری‌اش عادی می‌شد. برای همین ملاقات آن روز با عمو جاوید را به‌کلی فراموش کردم. صبح روز بعد به‌محض رسیدن به منزل یک‌راست به اتاقم برای خوابیدن رفتم. ظهر که بیدار شدم و از اتاق بیرون آمدم، از آشپزخانه صدای پخت‌وپز غذای مامان و جلزوولز آن روی گاز شنیده می‌شد. وارد شدم: سلام مامان حالت خوبه؟ بله پسرم چه خبر؟

برای اینکه با مامان حرفی زده باشم همیشه به مغزم فشار می‌آوردم تا خبری که به درد او بخورد و از شنیدنش خوشحال شود بگویم. آن روز هم با یادآوری وقایع روز قبل، ناگهان ملاقات با عمو جاوید به یادم آمد. وقتی این خبر را شنید زیر قابلمه را خاموش کرد، آمد روبروی من نشست و گفت:

– چی! عمو جاوید رو دیدی، این چند سال کدوم گوری بود؟ با تعجب پرسیدم:

– چی میگی مامان مگه طوری شده؟ مادر گفت:

– چی می‌خواستی بشه! بعد از اون کلاهی که سر پدرت گذاشت یک‌دفعه غیبش زد و پدر بیچارت رو با کلی بدهی ترک کرد. برق از سرم پرید، عمو جاوید خوب من این بلا رو سر پدر آورده بود؟ عمو جاویدی که فکر می‌کردم مهربان‌ترین موجود روی زمین است این کار رو با پدر کرده بود؟ از مادر پرسیدم:

– برای همین بابا قلبش ناراحت شده و زمین‌گیرش کرده؟ مادر گفت:

– بله حالا با چه رویی پیش اومده و با تو روبرو شده نمی‌دونم. راستش من هم نمی‌دانستم چرا با این ‌همه جرمی که مرتکب شده بود پیش آمد و با من آشنایی داد. می‌توانست راه خود را کج کند و برود و بقول معروف شتر دیدی ندیدی. من که او را نمی‌شناختم و هرگز هم با او برخورد نمی‌کردم. راستش با کمی فکر و بالا پائین کردن این قضیه، به صحت بعضی از حرف‌های مادر شک کردم ولی تردیدی نبود که مسئله‌ای باعث جدایی و دلخوری آنها شده بود. کنجکاو شدم از این موضوع سر دربیاورم. تلفن عمو جاوید را داشتم، تصمیم گرفتم به سراغش بروم. صبح روز بعد که شیفتم تمام شد به‌جای اینکه به خانه برگردم با تاکسی به آدرسی که از عمو جاوید گرفته بودم رفتم. به مغازه بزرگی که ابزار و یراق فروشی بود و تا سقف جنس در قفسه‌ها جا داده بودند. میزی در انتهای مغازه قرار داشت و کسی پشت آن نشسته بود که در نور ضعیف لامپ صورتش معلوم نبود. صدای آشنایی گفت:

– بفرمایید فرمایشی داشتید؟ به سمت صدا برگشتم عمو جاوید بود که تعارف می‌کرد جلوتر بروم و بنشینم. بعد از حال و تعارف زیاد پرسید: عمو چه خوب کردی اومدی چون باهات خیلی حرف داشتم. گفتم: اتفاقاً عمو منم یه چیزایی می‌خواستم ازت بپرسم. ماجرای صحبتی که با مامان کرده بودم و اتفاقاتی که آنها می‌گفتند افتاده را تعریف کردم. بعد به صورتش خیره و منتظر شدم تا عکس‌العمل حرف‌هایم را در چهره‌اش ببینم. لبخندی زد و گفت:

– به مادر پدرت حق می‌دم که از من دلخور باشن ولی سوءتفاهم شده و ماجرا را از بیخ و بن وارونه برات تعریف کردن. پرسیدم یعنی پدرم با شما این کار رو کرده؟! گفت: نه پسرم اون پیمانکاری که جنس‌ها رو برد دیگه پیداش نشد که نشد، اگه تو پشت گوشت رو دیدی او رو هم دیدی. هنوزم دنبالش هستم، بزار یک‌چیزی نشونت بدم. درحالی‌که کشوی میزش را جلو می‌کشید پرونده‌ای را بیرون آورد، باز کرد و گفت: ببین این حکم جلب اون باباس. گفتن هر جا پیداش کردن تحویل قانونش بدن. تعجب کرده بودم! پس چطور پدرم فکر کرده بود که عمو جاوید سرش کلاه گذاشته؟ انگار که فکرم را خوانده باشد گفت: بعد از این واقعه بابات حرف من رو باور نکرد که نکرد، حالا هم که میگی مریض افتاده تو خونه. گفتم عمو یک فتوکپی از این نامه رو به من می‌دین؟ گفت: چرا نمی‌دم بزار برگه‌های اصلی رو برات کپی کنم بدم ببری. با پرونده‌ای در دست به خانه برگشتم. با مادر و پدر حرف زدم و مدارکی را که به همراهم آورده بودم به آنها نشان دادم. پدر که ابتدا نمی‌خواست راجع به این موضوع حرفی بشنود نگاه سرسری به نامه‌ها کرد. ولی بعد علاقه‌مند شد که بقیه را بخواند. بعد از نیم ساعت اوراق را کنار گذاشت و به افق نامعلومی خیره شد. سکوت او معنی‌دار بود. پرسیدم: بابا نظرتون چیه عمو جاوید راست میگه؟ نگاهی به من کرد و گفت: نمی‌دونم باید ببینمش و از خودش بشنوم که چرا بعد از اینکه چک‌ها برگشت خورد غیبش زد! گفتم: بابا این آدرس و شماره تلفنش میخواین باهاش حرف بزنین؟ گفت: نه پسرم فردا بیا باهم بریم اونجا می‌خوام توأم هرچی اون میگه بشنوی. خوشحال شدم، یه جورایی دلم می‌خواست اونها رو باهم آشتی بدم. دلم برای روزهای کودکی‌ام تنگ شده بود، برای آن روزهایی که با مهرداد پسر عمو جاوید بازی می‌کردیم. روز بعد از بیمارستان به خانه برگشتم و با پدر که آماده بود به خیابان مولوی رفتیم. وارد مغازه شدیم. عمو جاوید که پشتش به در و با یک مشتری مشغول حرف زدن بود برگشت و ناگهان چشمش به من و پدر افتاد. ابتدا تعجب کرد، انگار باور نمی‌کرد! بعد چهره‌اش باز شد و درحالی‌که آغوش می‌گشود جلو آمد. بابا هم پیش رفت و هردو یکدیگر را در آغوش گرفتند؛ مانند گذشته با متلک باهم احوالپرسی کردند و خندیدند: هی جوون هنوز زنده‌ای؟ – آره چی خیال کردی پیرمرد؟ – پیر خودتی … و قهقهه سر دادند.

برخورد تصادفی من و عمو جاوید آن روز در مترو سبب شد ابر ضخیم سوءتفاهم بین آنها برطرف شود و آسمان دوستی آنها شفاف‌تر و صفا و محبت دوستانه‌شان دوباره برقرار گردد.

ارسال نظرات