گروه ادبیات هفته: نجفِ دریابندری، از رنجِ این جهان رَست! خبر به همین کوتاهی بود و به همین سهمناکی! و در روزهای سپسینِ این خبر وقتی واکنشها را میکاوی، هر دسته از اهلِ ادب و فرهنگ، به فراخورِ کار و تخصص خود، اوجِ او را در همان زمینه میستایند و بهدرست و بیاغراق هم.
آیا این، بهترین گواهِ عظمتِ او نیست که مترجم، طنزپرداز، محقق آشپزی، نثرنگار و دیگر صنوف و طبقات، هر یک او را در کار خود یگانه میبینند؟ با اندوه و درد بسیار، خوانندگان را به خواندن این ویژهنامه به یادِ این شخصیتِ بیتکرارِ همیشه زنده دعوت میکنیم و از یکایک عزیزانی که با ارسال مطلب یا رخصتِ بازنشر به غنای این صفحات کمک کردند، صمیمانه سپاسگزاریم. |
کنارِ پُلِ چینوَت؛ بهروز مایلزاده
هوا روشن شد! پیش از سپیده، سینهسرخها و کاردینالها گوش فلک را کر کرده بودند و حالا دیگر آنها هم ساکت شدهاند. نمیدانم چرا دیشب نخوابیدم، یحتمل چون دم غروب روی کاناپه خوابم برد و وقتی چشم باز کردم دیدم ساعت یازده شب است! حالا مدتی است زندگیام نظم چندانی ندارد، بد هم نیست، خوش میگذرد.
از هیاهوی دیروز متوجه شدم که نجف دریابندری فوت کرده، اینجور وقتها یکهو غوغا میشود، سینه سوختهها و دردمندان هرکس متنی و رثایی مینویسند و چیزی میگویند و بعد میروند. ازقضا چیز بدی هم نیست! سوگواری و در رثای مردمان بزرگ چیزی سرودن یا گفتن و یاد رفتگان را زندهکردن خیلی هم خوب است. خاصّه در ایران که قهرمانانش قهرمان نمیشوند مگر بعد از مرگ!
اگر همین هم نبود چهبسا همانها هم بعد از مرگ از یاد میرفتند و این بوم و برِ داستانپرور و اسطورهساز، تهی میماند از داستان و اسطوره.
خب ما هم اینطوری هستیم دیگر، تا بوده چنین بوده، قهرمانان ما تازه بعد از مرگ، حیات ابدی مییابند و فارغ از بغضها و تنگنظریها، در بهشتِ یادها و خاطرات زندگی میکنند. این مختصات جامعهٔ ماست و ازقضا بد هم نیست.
همین افکار توی سرم میچرخید که ناخودآگاه دیدم پای یک مطلب شیرین هستم در مورد اسطورههای ایرانی و مرگ در دین زرتشت! مطلب این بود که در اساطیر ایران باستان پلی هست بنام «چینوَت» در حدفاصل بلندترین قلهٔ البرزکوه و عرش، که دوزخ در زیر آن قرار دارد و سگی مینوی بر سر آن. پل به تیزی لبهٔ شمشیر است! همانقدر تیز و برّان!
بر اساس آئین زرتشت، روانِ مردگان در سپیدهدم روز چهارم بعد از مرگ بهپای آن پل میرسند. در آنجا در دادگاهی با حضور ایزدان، میترا، سروش، رشن و اشتاد به حساب متوفی رسیدگی میشود.
اگر کفهٔ ترازوی نیکیهای فرد سنگینتر باشد پلشمشیر چینوَت به پهنا میایستد و نسیمی خوشبو وزیدن میگیرد و دختری زیبا دستان وی را گرفته بهسلامت از پل عبور میدهد.
در هنگام عبور چه نیکوکار باشید و چه گناهکار مانعی بر سر راهتان خواهد بود به شکل رودخانهای خروشان از اشک و مویهٔ بازماندگان و سوگواران. از همین روست که در آئین زرتشت مؤمنان را از سوگواری بیشازحد منع میکنند.
بعد رفتم سراغ کتاب پیرمرد و دریا و به یاد آن مرد بزرگ کتاب را برای بار دوم خواندم، اولین بار اواخر نوجوانیام کتاب را خوانده بودم، سرسری و سطحی. این بار فرق داشت، به نظرم آمد کتاب را یکبار یک آمریکایی نوشته و یکبار هم یک آبادانی آن را تصحیح کرده، اصطلاحات ناب، و ترجمهٔ یکدست و بومیشده. مترجمی که مقهور نام نویسنده نمیشود ارزشش دوچندان است. نجف دریابندری حریف مناسبی بود برای ارنست همینگویِ لات و مشتزن. چشم در برابر چشم! غرور در برابر غرور.
به نظرم آمد سه روز دیگر روح نجف دریابندری به بلندترین قلهٔ البرز کنار پل چینوت خواهد رسید. برای مردی که با آب و دریا بیگانه نبود احتمالاً رودخانهٔ خروشان اشکها و مویهها هم مانع بزرگی نیست. شاید فقط سکوت بعد از پایان گرفتن این غوغاها آزاردهنده باشد، خزیدن دوباره در کالبد بدبوی روزمرگی، آنهم نه برای دریابندری، که برای خودمان!
دریایی که در حوض نمیگنجید؛ سجاد صاحبانزند
یکی از روزهای پایانی شهریورماه بود و بادها خبر از تغییر فصل میدادند. قرار بود برای انجام گفتگویی مطبوعاتی به خانه نجف دریابندری بروم، اما یک دلم به نرفتن وسوسهام میکرد و دل دیگرم، در آخرین وسوسهاش دوست داشت که به انجام این گفتگو روانه شوم.
آنروزها، در روزنامه و مجلات گوناگونی کار میکردم که یکی از آنها روزنامه همشهری بود. معمولاً هر وقت حس دلتنگی میکردم، از کوچهپسکوچههای میان جردن و ولیعصر، خودم را به مقابل پارک ملت میرساندم و خودم را مهمان یکی از آن بستنیهای قیفی استوانهای بلند میکردم. معمولاً این بستنیها، با کمی خواندن با صدای بلند و البته فالش، حالم را خوب میکرد. اما اینبار که قرار بود تقریباً بعد از یکسال تلاش به گفتگوی نجف دریابندری بروم، این نسخه هم دوا نکرد.
چند بار پارک ملت را بالا و پایین رفتم، اما پایم به رفتن رضایت نمیداد. دلم نمیخواست بعد از تلاش فراوانی که برای به دست آوردن یک ساعت گفتگو با دریابندری داشتم، خیلی دمغ و بیحوصله باشم و فرصت یک گفتگوی خوب را از دست بدهم. در نهایت خودم را به مقابل خانه آقای مترجم و نویسنده رساندم و زنگ در را فشاریدم.
در خانه که باز شد، خودم را در مقابل فهیمه راستکار دیدم. صدای موقر و زیبای او، که کمی هم رسمی و جدی بود، به دلتنگی و اضطرابم افزود و تقریباً میشود گفت که تصویری کامل از لکنت شدم.
وقتی به صندلی کنار دریابندری هدایت شدم، او بلافاصله یک بشقاب بیسکوییت را به من تعارف کرد. همیشه از اینکه آدمهای مهم زندگیام، گاهی مثل بقیه رفتار میکنند، تعجب میکنم. شاید دوست دارم اسطورهها حتی در هنگام پذیرایی مهمانهایشان هم کاملاً اسطورهای باشند.
یک بیسکوییت را با دستانی لرزان برداشتم و یکدفعه بدون اینکه بدانم، حس کردم صدایی به شکل جملات فارسی از حنجرهام خارج شد. این صدا پرسیده بود: «خودتون درستش کردید؟» احتمالاً منظور صدایم، بیسکوییتها بودند.
از اینکه چنین سؤالی را پرسیده بودم، احساس خجالت کردم، اما شاید به دلیل نوشتن کتاب آشپزی، میشد از مترجم کتابهای همینگوی و راسل هم پرسید که آیا ممکن است بیسکوییتهای خانه خودش را خودش درست کرده باشد.
دریابندی یکی از آن لبخندهای نمکی و جذابش را تحویلم داد و به همسرش اشاره کرد. خانم راستکار هم یکی از مؤلفان کتاب «کتاب مستطاب آشپزی از سیر تا پیاز» بود. همین جملهای که خودم هم نفهمیدم چگونه از گلویم خارج شده بود، یخم را شکست و وارد گفتگو شدیم، گفتگویی جذاب که آنقدر جذبش شده بودم که یادم رفت ضبط دستیام را از اول روشن کنم و فکر کنم چند دقیقه ابتدایی گفتگو را از دست دادم.
با اینکه رفته بودم تا درباره ترجمههای دریابندری با او گفتگو کنم، اما گفتگویمان با موضوع آشپزی شروع شد. آنروزها، کارهایی مثل آشپزی برایم بسیار سخیف و بیارزش بودند. همیشه با خودم فکر میکنم شکمی که با یک نیمرو سیر میشود، نیازی به آشپزی ندارد. همین بحثهای آشپزی ما در دقیقه ۱۵ به دستور چگونگی تهیه ویسکی با استفاده از کاچی رساند. وقتی که دریابندری در حال تعریف کردن ماجرا بود، خانم راستکار از آنسو اشاره میکرد که احتمالاً بیخیال این موضوع شود، اما دریابندری همچنان ادامه داد تا خانم راستکار گفت: «چرا این بچهها رو یکسال منتظر نگه داشتی؟» دریابندری خیلی دوست داشت دستورهایی همچون ساخت ویسکی را هم در کتابش بیاورد که بههرحال نمیشد.
در طی گفتگویی که بیش از یک ساعت هم طول کشید، از هر در سخنی شنفتم، از ماجرای اینکه همبند زندان دریابندری به او دستور پخت غذاهای گیلانی را داده بود تا ماجرای یادگرفتن انگلیسی او که میگفت از کارگران انگلیسی و البته فیلم دیدن یاد گرفته بود. بعد از این گفتگوی شیرین، حالم چنان خوب بود که احساس میکردم برای دیدن جلویم، باید ابرهای آسمان را کنار بزنم.
بارها برای دیدن دریابندری به خانهاش رفتم و هر بار بسیار آموختم. حضور او چنان خوب بود که گاهی نمیدانستم دیدن را بیشتر دوست دارم یا خواندن کتابهایش را.
خاطرهسازِ کتابخوانیهای ما از کودکی تا امروز؛ راضیه رضوینیا
کلاس پنجم دبستان بودم که برادر بزرگم بهروز کتاب هاکلبری فین به قلم مارک تواین و ترجمهٔ نجف دریابندری را کادو برایم گرفته بود! و البته کتاب تام سایر را برای خواهر مرضیه از همین نویسنده و همان مترجم!
این اولین باری بود که با نام نجف دریابندری آشنا شدم و آشنایی همان و ادامهٔ آن با بیگانهای در دهکده، رگتایم و… تا رسید کتاب مستطاب آشپزی از سیر تا پیاز که اوج قلم طناز و ذهن محقق او را آشکار کرد!
و اینکه ذهن هوشمند و قلم توانا میتواند با چنین کتابی، آشپزی را برای کسانی هم که اهل آشپزی نیستند جذاب کند!
کتاب چنین کنند بزرگان بار دیگر لذت خواندن اثری از او را نصیبم کرد!
در چند ماه گذشته از درودیوار خبر ناگوار میرسد و خبر سفر ابدی نجف جان دریابندری آنگونه که زندهیاد بهزاد جان رضوی صدایش میکرد بغضی متفاوت برایم داشت!
سواری از سواران نسلی استثنایی رفت!
دلم گرفت… حیف حیف حیف
طنز رندانه و ماجرای ویلکاپی؛ محمود فرجامی
نام ویل کاپی در ایران با انتشار بخشهایی از کتاب او The Decline and Fall of Practically Everybody با ترجمه نجف دریابندری و ویراستاری احمد شاملو در مجله خوشه بر سر زبانها افتاد. آنگونه که دریابندری دراینباره میگوید زمانی کتاب مذکور به دست او میرسد و آن را میپسندد و قرار میشود که ترجمه داستانهای آن، که درواقع روایتهایی طنزآمیز از وقایع تاریخی هستند، بهصورت پاورقی در مجله خوشه که سردبیری (و به عقیده طنزآمیز دریابندری، وظیفه به تعطیلی کشاندنِ) آن با شاملو بوده به چاپ برسد. «… قسمتی از آن را ترجمه کردم و دیدم به درد خواننده فارسیزبان نمیخورد. خلاصه این کتاب را کنار گذاشتم ولی آقای شاملو از من مطلب میخواست. بنده هم براثر ناچاری نشستم و شروع کردم به تغییر دادن آن کتاب و مطلبی شد که با آنچه بود متفاوت بود…».
بعد از تعطیلی خوشه، دریابندری دو بخش دیگر از کتاب («خئوپس یا خوخو» و «پریکلس»، و نه همه آن) را نیز ترجمه میکند و با حذف تصرفات و اعمال سلیقههای شاملو از بخشهایی که پیشتر در خوشه به چاپ رسیده بود، در یک مجلد تحت عنوان چنین کنند بزرگان چاپ میکند. نتیجه کتابی میشود که تاکنون جزو یکی از محبوبترین و خواندنیترین آثار طنزآمیز فارسی بوده است و البته همیشه (دستکم تا پیش از انتشار این کتاب) همراه با اماواگرهایی درباره هویت نویسنده واقعی کتاب.
از همان ابتدا گاه گمان میشد ویل کاپی وجود ندارد و گاه گفته میشد که شخصی به نام ویل کاپی وجود دارد اما چنین کتابی ندارد. علاوه بر سوءظن کمیسری بسیاری از کتابخوانهای ایرانی که معتقدند هر ادعایی درباره چیزی که آنها دربارهاش اطلاعی ندارند حتماً دروغ و عکس آن درست است، عوامل دیگری هم برای این گمانه وجود داشته است.
یکی از این عوامل شاید دوپهلوگوییها و حتی تعمد دریابندری در ایجاد این تصور بوده باشد. هرچند دریابندری از ابتدا این نوشتهها را تحت عنوان ترجمه کتابی از ویل کاپی منتشر میکرد و اصرار هم داشت که ویل کاپی نام واقعی نویسندهای آمریکایی است، به نظر میرسد همزمان –رندانه، ذهن مخاطبان خود را به اینسو هدایت میکرد که شاید هم اصلاً ویل کاپیای وجود نداشته باشد! مثلاً دریابندری در مقدمه کتاب (۱۳۵۳، احتمالاً چاپ نخست) مینویسد که خود را با انتشار این ترجمه در وضعیت نامساعدی قرار داده «زیرا که در این کتاب مترجم نهتنها اصل امانت در ترجمه را زیر پا گذاشته بلکه در حقیقت میتوان گفت که به هیچ اصلی پابند نمانده است. […] بهعلاوه، مترجم چه در مقدمه کتاب و چه در پشت جلد از آوردن شرححال نویسنده، ولو بهاختصار، بهمنظور روشنکردن ذهن خوانندگان، غفلت ورزیده، بهطوریکه خوانندگان ناچار خواهند بود طبق معمول با ذهن تاریک به خواندن کتاب بپردازند، و با این کیفیت معلوم نیست چه سرنوشتی در انتظارشان خواهد بود. از همه اینها گذشته، مترجم اسم کتاب را هم بدون ضرورت خاصی تغییر داده و درنتیجه ناچار شده است اسم دیگری روی کتاب بگذارد که با عنوان اصلی فرق دارد، مضافاً به اینکه ممکن است فکر و حواس خوانندگان زیرک را هم به طرز غیرلازمی پرت کند.»
پیام استاد صفدر تقیزاده
بنده بسیار متأسفم که بهترین دوست، همکار و همفکرم را امروز از دست دادم. نجف دریابندری در آبادان متولد شد در دوران دبیرستان رازی باهم بودیم. او بیتردید از هوش و ادراک و خرد و فرهیختگی ذاتی و غریزی بهرهمند بود. هرچند بیشتر بهعنوان نویسنده و مترجم چیرهدست شهرت داشت، متفکر بود و بینش فلسفی و اندیشه سیاسی و ذهنی روشن و دیدی باز داشت. در آثارش چه در ترجمه و چه در تألیف کوشیده بود تاریخ تفکر فلسفی و اجتماعی را از دیدگاههای مختلف بررسی کند و بینش تازهای به خواننده ارائه دهد. او در جوانی به دلیل مبارزات سیاسی به زندان افتاد و در زندان کتاب وداع با اسلحه اثر ارنست همینگوی را به فارسی ترجمه کرد. یادش گرامی باد. نبودن نجف دریابندری برای ایران یک ضایعه بزرگ است.
بعد از شماها چه کنیم؟ طناز تقیزاده
میگفتند کمحرف شده، میگفتند حواسش میرود و میآید. میگفتند ناراحت نشو اگر بهجایت نیاورد.
نشستم روی صندلی روبرویش، آن سمت اتاق، نگاه نرمش به نگاهم گره خورد. نگاهش برای همه نرم نبود. من دختر تقی بودم و تقی را دوست داشت و نگاهش همیشه به من نرم بود. حواسش بود، کمحرف شده مثل بابا که کمحرف شده، شاید فکر میکرد حرفهایش را زده، گفت بیا اینجا. بیا بشین کنارم. دستش را گذاشت روی دستم.
اشکهایم با خاطرهها هجوم آوردند.
پنجشنبهها و درکه، ایستگاه سه و تخممرغ محلی محمدعلی، گپهای توی راه و شوخطبعیهایش. به خاطر بابا و سلام احوالپرسیهایش با این دانشجو و آن دانشجو و این نویسنده و آن نویسنده صدبار در مسیر مکث میکردیم و میگفت این بابای تو هم آگه با همه سلام احوالپرسی نکند و تشویقشان نکند به نوشتن و ترجمه و شعر گفتن، روزمان روز نمیشود. میدانست هیچکس مثل بابا دوستش ندارد. برایمان جک میگفتند و خودشان قاهقاه بلند خندهشان را سر میدادند. عاشق ماش پلوی مامان بود. «استاد فرنگیس چه کردی!» من را هم استاد خطاب میکرد..
«استاد طناز، بگو. کجای بازماندهٔ روز را بیشتر دوست داشتی؟».
یاد آن روزها به خیر، والکپلوهای جمعه ظهرهای پشت باغ سپهسالار، مهمانیهای چهارشنبهشنبهها.
استاد بودی استاد هستی استاد میمانی، استاد نجف.
بعد از شماها چه کنیم.
با خندههای بلند و پیوستهاش؛ دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی
نخستین بار که با نام نجفِ دریابندری آشنا شدم وقتی بود که در جُنگِ هنر و ادبِ امروز که به همتِ حسین رازی منتشر میشد یک شاخه گل سرخ برای امیلی را خواندم که دریابندری ترجمه کرده بود سال ۱۳۳۴ یا ۱۳۳۵ من در آن روزگار طلبهٔ نوجوانی بودم که در کنارِ کتابهای فقه و اصول و منطق و فلسفه، که عملاً سیلابس درسیام بود، هرچه به دستم میافتاد میخواندم. انصافاً این جُنگ، که دو شماره بیشتر منتشر نشد، در آن سالها نشریهٔ بسیار آوانگاردی بود. من تمام مجلّاتِ آن سالها را در کتابخانهٔ آستان قدس رضوی، که پاتوقِ همیشگیِ من بود، میخواندم ولی این جُنگ را، از کنار خیابان و از یک بساط کتابفروشی روبروی باغِ ملّی مشهد خریدم، هر دو شماره را؛ شاید یک سالی بعد از انتشارش، مثلاً در سال ۱۳۳۶ یا ۱۳۳۷ شعرهایی از اخوان در آنجا چاپ شده بود. چاوشی و زمستان و شاید هم آوازِ کرک شعرهایی هم از شاملو و نیما داشت. در آنجا، با نخستین ترجمهٔ سرزمین ویرانِ الیوت آشنا شدم که حسین رازی خودش ترجمه کرده بود. بگذریم بعدها هر جا که نوشتهای یا ترجمهای از نجف میدیدم با شوق میخواندم. نثر فارسی نجف در همان سالها هم روان و درست و جاافتاده بود. وقتیکه برای دورهٔ دکتری به تهران آمدم، در سال ۱۳۳۴ و مقیم شدم در جلساتِ مجلهٔ سخن، که در منزل شادروان دکتر خانلری تشکیل میشد، نجف را از نزدیک دیدم با شیفتگی او را استقبال روحی و معنوی کردم. نجف از آنهایی است که روحیّهای شاد و مژدهرسان دارد و هرکسی را شیفتهٔ خود میکند. هیچ اهل اَدابازی و ژست گرفتن و روشنفکرنمایی نیست. «فرزانه» واژهای عاطفی emotive است که تعریف دقیق منطقی ندارد امّا در مرکزِ مفهومی آن هوش و دانایی و حکمت نهفته است. من او را یکی از مصادیق فرزانگی در عصرِ خودمان دیدم. در طولِ افزون بر پنجاه سال که با هم دوست بودهایم هرگز ازو رفتاری، که مایهٔ ملال دوستان شود، ندیدم. همیشه شمع مجلس یاران بوده است و خندههایش محفلِ دوستان را طراوت و شادابی بخشیده است.
در کوهنوردیهای صبحهای پنجشنبه، در کنارِ دکتر زریاب خویی، یکی از فرزانگانِ بزرگِ این قرن میهنِ ما، حضورش مایهٔ شادمانیِ دوستان بود؛ با خندههای بلند و پیوستهاش. یکبار، در یکی از قهوهخانههای راهِ «دَرَکه» چندان بلند میخندید که صاحب قهوهخانه، که محمدعلی، نام داشت، میخواست جمع ما را از قهوهخانهاش بیرون کند و به حُرمتِ شادروان یحیی هُدی گناهِ ما را بخشید.
نجف، مصداقِ راستینِ روشنفکر ایرانی است. سالها قبل، در کلاس درسی در دانشگاه تهران میخواستم نمونهٔ قابل قبولی از روشنفکر در ایران مثال بیاورم، با تأمل بسیار بدین نتیجه رسیدم که از نسل قدیم محمدعلی فروغی و سید حسن تقی زاده و دکتر تقی ارانی و از جمعِ زندگان، نجفِ دریابندری را باید یادآور شوم و بعدها، هرگز ازین گزینه خویش پشیمان نشدم. البته با استصحابِ طلبگی خودم باید یادآور شوم که «اثباتِ شئ نفی ما عَدا» نمیکند.
تجسم تواضع و مهرخواهی برای دیگران؛ مصطفی ملکیان
من از دوران نوجوانی خیلی شیفتهٔ آثار آقای نجف دریابندری بودم، هم ترجمهها و هم نوشتهها. نوشتهها را حتی بیشتر از ترجمهها دوست داشتم. اما از نزدیک هیچ آشنایی با وی نداشتم تا وقتیکه با مرحوم محمد زهرایی آشنایی پیدا کردم و بهواسطهٔ ایشان با آقای دریابندری از نزدیک آشنا شوم.
آنچه من را به ایشان علاقهمند کرد ویژگیهای اخلاقی ایشان است که واقعاً تجسم صداقت، تجسم تواضع و تجسم مهرخواهی برای دیگران بود. من بیشتر از هر چیزی ویژگی ممتاز ایشان را اخلاق میدانم و توانایی ایشان در تفکر را در مرحلهٔ بعد میگذارم. بهعلاوه اینکه نوشتههای ایشان حتی از ترجمههایش هم برای من جذابتر است اما در ترجمه هم شکی نیست که استاد ترجمه است و مخصوصاً استاد ترجمهٔ لطیف و همراه با طنز.
نثرنویس یگانه؛ اکبر معصومبیگی
نجف دریابندری درگذشت.
نجف دریابندری یکی از پرآوازهترین نثرنویسان ما درگذشت. بهعمد نوشتم «نثرنویس» و نه مترجم و نویسنده که به قول بزرگی دیگر در عالم ادبیات ما، «دریابندری است و نثرش». دریابندری ترجمه را از زندان فرمانداری نظامی تهران، پیش از تشکیل سازمان جهنمی ساواک، آغاز کرد، از حولوحوش سال 32 تا 36. مترجمان از زندان آغاز کرده کم نداریم: ابراهیم یونسی، به آذین، فیروز شیروانلو، عبدالصمد خیرخواه، مجید امین مؤید و… روزی باید فهرستی از این مترجمان زبردست پرداخت. دریابندری از مترجمان و نویسندگانی است که برخلاف آن شوخی معروف گروچو مارکس: «من از هیچ شروع کردم و در سایه سعی و تلاش شبانهروزی به قعر فقر و فاقه سقوط کردم!» از پایهایترین و ابتداییترین عناصر ادبیات آغاز کرد و بهجایی رسید که بهجرئت میتوان گفت تحولی ماندنی در نثر فارسی پدید آورد و اگرنه بزرگترین مترجم عصر حاضر ادبیات داستانی ما که به یکی از بزرگان ترجمهٔ ما مبدل شد (کافیست چاپ نخست وداع با اسلحهٔ همینگوی را با یک فاصلهٔ پنجاهوچندساله با ترجمهٔ داستان کوتاه مشهور همین نویسنده «آدمکشها» مقایسه کنید تا عیار کار دستتان بیاید).
دریابندری مقالهنویس و جستارنویس برجستهای هم بود و معمولاً اگر کتابی را ترجمه میکرد ترجمه را بیاستثنا با مقدمهای جامع و خواندنی و ماندنی همراه میکرد و چندان دربند نوشتن مقدمه بود که گاه انتشار کتاب چندین سال به تعویق میافتاد (نمونهاش «تاریخ انقلاب روسیه» نوشتهٔ ئی. ایچ. کار که ترجمهٔ فارسی آن پس از فروپاشی اتحاد شوروی منتشر شد). هیچیک از ما مقدمهٔ معروف دریابندری را بر «پیرمرد و دریا» از یاد نمیبریم. دریابندری در نثرنویسی پیرو صدیق و صادق و پیگیر محمدعلی فروغی و عبدالله مستوفی بود و به قول خودش اهل «به رقاصی واداشتن کلمات» نبود. گمان نداشت که چون رماننویس یا شاعر نشده است باید دق دلش را سر آثار دیگران دربیاورد. سبکشناس بود و اهل اعتدال در برگردان آثار دیگران و همهٔ کوششاش را به کار میبرد که لحن و هنجار نویسنده را چنانکه بایدوشاید از کار دربیاورد.
به بهانهٔ «آرکائیکنویسی» اهل ساختن «آثار باستانی» نبود. نمونه را میتوان به «آنتیگونه»، «پیامبر» (خلیل جبران) و «بازماندهٔ روز» اشاره کرد. با همهٔ تسلط بیچونوچرایی که به زبان و گفتار عامیانه داشت، هرگز از تسلط و احاطهٔ خود «سوءاستفاده» نکرد. «بیلی باتگیت» و «هاکلبری فین» نمونههای شاخص این روش کارند. در روانکردن متن (حتی متنهای فلسفی) استادی بیرقیب بود، گرچه شاید بشود این ایراد را به او گرفت که برای قند عسلکردن فارسی و روانکردن متن، کار را بهاصطلاح قدری «گِرد» میکرد.
دریابندری عضو کانون نویسندگان ایران بود و تا همین چند سال پیش اگر امکان مییافتیم که مجمع عمومی برگزار کنیم همیشه برایش کارت دعوت میفرستادیم. یاد نجف دریابندری گرامی که ما را از لذت خواندن ادبیات والا به بهترین نثرها بهرهمند ساخت و تسلیت به ادبیات مستقل ایران از بابت ازدستدادن یکی از بزرگان بیبدیل خود.
ارسال نظرات