داستان کوتاه؛ دیدار

داستان کوتاه؛ دیدار

در سکوتی عمیق که حتی صدای نفس‌های همدیگر را هم نمی‌توانیم بشنویم بس که آرام نفس می‌کشیم مبادا مزاحم یکدیگر شویم، عاقبت حس می‌کنم او سرش را گذاشته روی شانه‌ام و دست‌هایم را در دست‌هایش گرفته، می‌خواهم چشم‌هایم را باز کنم اما چشم‌هایم باز است با تعجب می‌بینم در قطار کنار دختری که می‌خواهد ببینمش نشسته‌ام سرش روی شانه‌ام و دست‌هایش در دست‌هایم و قطار با سرعت به‌جایی نامعلوم می‌رود.

 
 
نویسنده: نیلوفر احمدی

قرار بود ببینمش، دختری که کنجکاو بود ببیند مرا ولی هرگز نگفته بود که می‌خواهد مرا ببیند، فقط از لحن صدایش در اولین تماس تلفنی و بعدها در مسج‌هایی زیبا، شاعرانه و ادبی که هرروز برایم می‌فرستاد کاملاً حس کرده بودم و حتی در خواب دیده بودم که واضح و با صدای بلند می‌گفت:

دلم می‌خواهد ببینمت
یا، دلم برای دیدنت پر می‌کشد.

حتی همین دیشب بود که خواب دیدم در قطاری کنار هم نشسته‌ایم و او دست‌های مرا محکم در دست‌هایش گرفته و سرش را روی شانه‌ام فشار می‌دهد و با صدای بلند جوری که همه مسافران قطار بشنوند می‌گوید:

من هم با تو می‌آیم.
و این جمله را آن‌قدر تکرار می‌کند که بالاخره از خواب می‌پرم.

از خواب که پریدم دیدم روی مبل خوابم برده و صدای رعد و بارش شدید قطرات باران به شیشه‌های پنجره مرا از خواب پرانده نه صدای فریاد ملتمسانه دختر در قطار.
چند هفته بود که روی مبل می‌خوابیدم روی مبل اتاق پذیرایی. همسرم هر شب در اتاق‌خواب را از داخل قفل می‌کرد، با من قهر کرده بود مثل پارسال و مثل سال‌های قبل.
عادت داشت سالی یک‌بار قهر کند و قهرش معمولاً سه چهار ماه طول می‌کشید. این را یک ماه بعد از ازدواجمان فهمیدم درست وقتی از سفر برگشتیم و دیدیم که پرنده‌اش در قفس از تشنگی تلف شده چون من یادم رفته بود ظرف آبش را پر کنم.
همسرم هرسال یک‌بار، فقط یک‌بار بهانه‌ای شبیه به مردن پرنده در قفس پیدا می‌کرد برای قهر کردن. سال دوم ازدواجمان به خاطر دیر رسیدن به فرودگاه و جا ماندن از هواپیما قهر کرد چون زمستان بود و برف سنگینی باریده بود و من بدون چک کردن ترافیک یک ساعت قبل از پرواز تاکسی گرفته بودم درحالی‌که به خاطر بارش برف و کندی حرکت اتومبیل‌ها باید دو ساعت قبل از پرواز تاکسی می‌گرفتم.
سال‌های بعد را درست یادم نیست علت قهرش چه بود و چندان هم مهم نیست مگر آنکه بخواهم حوصله خواننده داستانم را سر ببرم.

از خواب که پریدم چند ثانیه صدای فریاد دختر را می‌شنیدم حتی دست‌هایش را لمس می‌کردم و فشار سرش را روی شانه‌ام. بعد از چند ثانیه صدای رعد و برخورد قطرات باران شدید به شیشه پنجره‌ها به گوشم رسید و از اینکه دختر را در خواب دیده بودم برای چندمین بار متوالی احساس لذت آمیخته با اندوه کردم.

دوباره سعی کردم بخوابم اما بیهوده بود به خواب رفتن دوباره بعد از پریدن از خواب تقریباً همیشه برایم غیرممکن بود. نور ضعیفی از آشپزخانه روی در اتاق‌خواب تابیده بود. بی‌اختیار به قفل در چشم دوختم و چند ثانیه یا شاید هم چند دقیقه بعد باکمال تعجب و اندکی خوشحالی دیدم در اتاق آهسته‌آهسته باز شد. روی مبل نیم‌خیز شدم می‌خواستم مطمئن شوم همسرم از اتاق بیرون می‌آید که آشتی کند. همیشه خودش برای آشتی کردن پا پیش می‌گذاشت، همیشه هم غافلگیرم می‌کرد. ناگهان به نظرم رسید خودم را به خواب بزنم تا از اینکه غافلگیرم می‌کند خوشحال شود.
به‌سرعت دراز کشیدم و چشم‌هایم را بستم.

می‌شنیدم که با پای‌ برهنه روی کف چوبی راهرو قدم می‌گذارد و بعد مرا می‌بیند که در خوابی عمیق فرورفته‌ام سپس پاورچین‌پاورچین از راهرو می‌گذرد و به اتاق نشیمن می‌رسد، اندکی مردد می‌شود، می‌خواهد برگردد ولی دستش به میز تلویزیون می‌خورد و گلدان سفالی کوچک تزیینی کنار تلویزیون را به زمین می‌اندازد، گلدان با صدای جرینگ خفیفی می‌شکند و او هراسان از اینکه مبادا من بیدار شوم لحظه‌ای مکث می‌کند، در نور ضعیف به صورتم خیره می‌شود و از چهره آرام و پلک‌های بسته و بی‌حرکت و نفس‌های منظمم می‌فهمد من هنوز در خوابم.
روی قالیچه دستباف قرمز اتاق نشیمن گام می‌نهد، صدای قدم‌هایش محو می‌شود، کنار مبل دوزانو می‌نشیند روی قالیچه به پنجره نگاه می‌کند، بارش باران قطع شده ولی هنوز صدای غرش رعد از جایی دوردست به گوش می‌رسد. هر بار صدای رعد به گوش می‌رسد او با نگرانی منتظر است من از خواب بپرم اما من از خواب نمی‌پرم.

مدتی طولانی سپری می‌شود بی‌آنکه هیچ‌یک از ما حرکتی کند. دیگر صدای رعد هم بگوش نمی‌رسد. در سکوتی عمیق که حتی صدای نفس‌های همدیگر را هم نمی‌توانیم بشنویم بس که آرام نفس می‌کشیم مبادا مزاحم یکدیگر شویم، عاقبت حس می‌کنم او سرش را گذاشته روی شانه‌ام و دست‌هایم را در دست‌هایش گرفته، می‌خواهم چشم‌هایم را باز کنم اما چشم‌هایم باز است با تعجب می‌بینم در قطار کنار دختری که می‌خواهد ببینمش نشسته‌ام سرش روی شانه‌ام و دست‌هایش در دست‌هایم و قطار با سرعت به‌جایی نامعلوم می‌رود.

دلم نمی‌خواهد کنار دختر باشم اما هستم، دلم نمی‌خواهد سرش روی شانه‌ام و دست‌هایش در دست‌هایم باشد اما هست و من هر چه تلاش می‌کنم نمی‌توانم از او جدا شوم، او را سنگین و محکم بر تمام وجودم حس می‌کنم و قطار با سرعت پیش می‌رود و می‌شنوم که دختر با صدای بلند جوری که همه مسافران قطار بشنوند می‌گوید: دوستت دارم.

و آن‌قدر این جمله را تکرار می‌کند که از خواب می‌پرم، روی مبل اتاق نشیمن خوابم برده بود تمام بدنم درد می‌کرد پتوی نازک از رویم پس رفته و من از شدت سرما دست‌هایم را زیر بغلم فشار داده بودم، کف دست‌هایم گزگز می‌کرد، خواب رفته بود.

به‌سختی بلند شدم، نشستم و بی‌اختیار خیره شدم به قفل در اتاق‌خواب که زیر نور شدیدی که از پنجره می‌تابید کاملاً می‌درخشید. در نیمه‌باز بود. بعد چشمم افتاد به گلدان سفالی تزیینی کنار تلویزیون که سر جایش بود. آهی کشیدم، پس هنوز برای آشتی پا پیش نگذاشته است.

ناگهان به یاد دختر افتادم. قبل از آنکه به ساعت دیواری بالای تلویزیون نگاه کنم از نور شدید تابیده از پنجره حدس زدم باید نزدیک ظهر باشد.

ساعت یازده و نیم بود و من دیروز به دختر گفته بودم امروز ساعت دوازده در ایستگاه قطار می‌بینمش.

دیروز می‌خواستم ببینمش اما امروز دیگر دلم نمی‌خواست. همان‌طور که روی مبل نشسته بودم موبایلم را برداشتم و بلافاصله مسجش را که ساعت شش و پنج دقیقه صبح فرستاده بود دیدم. مثل همیشه طولانی، پر از کلمات زیبا و جملات ادبی. درست مثل یک نویسنده حرفه‌ای می‌نوشت. آن‌قدر زیبا می‌نوشت که حیفم می‌آمد مسج‌هایش را دیلیت کنم. آن‌ها را سیو می‌کردم. تا حالا شش‌صدوبیست‌ودو مسج و چهار تماس تلفنی در مخفی‌ترین سلول‌های حافظه موبایلم از او داشتم. به‌اندازه کافی پنهان و تااندازه‌ای آشکار که می‌توانست سال آینده، بهانه مناسبی برای قهر همسرم باشد.

به‌ندرت به مسج‌هایش جواب می‌دادم. اما آن‌ها را بارها و بارها می‌خواندم. با لذتی عمیق انگار نوشیدنی موردعلاقه‌ام را می‌نوشم. امروز هم می‌خواستم مسجش را جواب ندهم اما چون دلم می‌خواست نبینمش باید خبرش می‌کردم، باید بهانه‌ای می‌تراشیدم و وعده دیدارمان را لغو می‌کردم. می‌خواستم برایش بنویسم: دلم می‌خواهد به خوابم بیایی، دلم می‌خواهد ترا در خواب‌هایم بببینم.

اما به جایش نوشتم: امروز نمی‌توانم ببینمت کار دارم باید بروم به…

مهم نیست چه بهانه‌ای آوردم ولی او پرسید:
کی می‌توانی مرا ببینی؟
و من بی‌اختیار جواب دادم: امشب!
پرسید: کجا؟
جواب دادم: در خواب!
و او نوشت: مثل دیشب؟
نوشتم: بله
نوشت: باشد میایم!
بی‌آنکه تعجب کنم نوشتم: پس امشب می‌بینمت.

صدای چرخیدن قفل در آپارتمان را که شنیدم از روی مبل بلند شدم، رفتم به طرف آشپزخانه. همسرم را دیدم که سبد خرید در دست، برای آشتی کردن پا پیش می‌گذارد.

ارسال نظرات