داستان 255 خبر

یک اسب در کوله‌پشتی من گریه می‌کند

بعضی وقتها تا صبح، چشم روی هم نمی‌گذاشت. روزها و هفته‌‌های بعد اوضاعش خیلی خراب شد. شایان دیگر سر کار نمی‌رفت و خانه‌نشین شده بود. شب‌‌‌‌هایی که باران شلتاقی می‌بارید و رعد و برق، زمین و آسمان را به هم می‌ریخت، شایان پای برهنه می‌رفت توی حیاط و زیر باران، می‌ایستاد و فریاد می‌زد و می‌گفت: می‌بینی مرجان! داره توی حیاط یورتمه میره. از یال و دمش داره آب می‌چکه! نگاش کن مرجان. ببین چقدر قشنگه.