آن روز بارانی، قرار بود مرجان سفارشهای تولیدی را، به صاحبکار تحویل دهد. کیسه اجناس را که نسبتاً سنگین بود روی دوش خود انداخت و با دست دیگر چتر رنگورورفتهاش را برداشت و از خانه بیرون رفت. ساسان هنوز خواب بود. همسرش یک ماهی میشد که از زندان آزادشده بود. ولی انگارنهانگار که باید به فکر خرج زن و بچه باشد و جبران تلاش مرجان را در چهار سال گذشته برای سیر کردن شکم بچهها بنماید. مرجان رنج میکشید ولی به خاطر سه فرزندشان که دو پسر و یک دختر بودند، شکایتی نمیکرد. بر دوش داشتن مسئولیت زندگی در این چند سال بهاندازه کافی او را فرسوده کرده بود. زندگی او و فرزندانش در سن نوجوانی، ناخواسته دچار فقری شده بود که پدر برایشان تدارک دیده بود، او که سی سال بیشتر نداشت به علت زندگی با همسر نااهلی چون ساسان مسن به نظر میرسید.
آن روز سیلابی در خیابان به راه افتاده بود. نایلون سیاهرنگ لوازم دوختهشده آشپزخانه و آماده تحویل، بر روی دوش او سنگینی میکرد. آب در چکمههایش نفوذ نموده پاهای او را خیس کرده بود. ناگهان کامیونی بهسرعت از کنار او گذشت و آب گلآلود را روی او چنان پاشید که کیسه از دستش رها و سرتاپا خیس شد. بیاختیار فریاد زد و به راننده پرخاش کرد. ولی او گذشته بود و دادوبیدادش بهجایی نرسید. مرجان سراسیمه به دنبال کیسهای که در آب افتاده و محتویات آن به بیرون پخششده بود به راه افتاد. ولی سیلاب آنها را با خود میبرد. مرجان دیوانهوار به هر طرف میدوید تا بستهها را جمع کند؛ اما هر بار که به یکی از آنها میرسید، بسته از دست او فرار مینمود. عاقبت گریان روی سکویی نشست و به جریان آبی که حاصل کار و زحمتش را میبرد نگاه کرد.
بعد از مدتی از جا برخاست و از کنار دیوار، بهطرف منزل برگشت. وقتی وارد شد ساسان که تازه از خواب بیدار شده و مشغول خوردن صبحانه بود تا مرجان را با آن وضع دید با تعجب پرسید:
– چه اتفاقی افتاده؟
– که چه اتفاقی افتاده؟ مرجان درحالیکه اشک میریخت گفت:
– هرچه زحمتکشیده بودم از دستم رفت حالا خرجیمون رو از کجا بیارم؟ حالا چطور ضرر صاحبکارم را جبران کنم؟
ساسان به فکر فرورفت. دلش به حال مرجان سوخت. ولی چهکار میتوانست بکند او نمیخواست خود را وارد مسئولیتی بکند که میدانست جوابگو نخواهد بود. میدانست که باید پول دربیاورد و درآمد ناچیز مرجان از سفارشهایی که میگرفت کفاف مخارج او و بچهها را نمیدهد. ولی حوصله کار کردن نداشت. چون درآمد این کارها برای او بسیار ناچیزتر از آن بود که زحمت حرکتی به خود را بدهد. برای همین فکر کرد باید به کار سابق خود برگردد. بدون اینکه حرفی بزند یا حتی از چندوچون ماجرا بیشتر سؤال کند و درصدد کمکی برآید کتش را برداشت و از خانه محقرشان خارج شد. مرجان با شنیدن صدای در بهسوی پنجره دوید ولی ساسان رفته و او را با هزار فکر و خیال تنها گذاشت. زن، غمگین و نگران بهطرف تلفن رفت و شماره تولیدی را گرفت. رئیس آنجا آقای دارابی وقتی ماجرا را شنید ناگهان مثل جرقه از جا پرید و گفت:
– اینهمه ضرر را چطور جبران کنم؟ اگر قرار باشد هرکس با بیکفایتی سرمایهام را هدر دهد که من باید در اینجا را تخته کنم. بههرحال نمیدانم هر طور هست باید سرمایهام را برگردانی وگرنه اخراجی.
مرجان با گریه گوشی را گذاشت. بچهها از مدرسه آمده بودند. سر شب بود و پولی در بساط نبود که شامی تهیه شود. احمد پسر دهساله مرجان که میدانست مادر چه اندازه زحمت میکشد نگران نزد او رفت و دلیل ناراحتیاش را پرسید. وقتی فهمید چه اتفاقی افتاده تصمیم گرفت کار بکند و مخارج خانه و ضرر صاحبکار را تأمین کند. از آن روز به بعد صبحها به هوای مدرسه از خانه بیرون میرفت ولی بجای مدرسه به دنبال کار به هر مغازه و کارگاهی سر میزد ولی کاری پیدا نمیکرد. بعد از چند روز دوباره به مدرسه بازگشت ناظم او را از صف بیرون آورد و از او توضیح خواست.
– میدونی چندروزه غیبت کردی؟
– بله آقا…ولی ما … نتونستیم بیایم
– چرا مریض بودی؟
– نه آقا ما… کار داشتیم
– پسر، چهکاری مهمتر از درس و مدرسه داشتی؟
پسرک که نمیخواست مشکل خود را بگوید سکوت کرد. ولی ناظم گفت:
– خوب تو جواب نده خودم بالاخره میفهمم.
پدر را به مدرسه خواستند. مدیر به او گفت:
– آقا پسر شما سه روز است که به مدرسه نیامده شما خبر داشتید؟
– سه روز؟ او که هرروز به هوای مدرسه از خونه بیرون میاد.
– بههرحال باید یک دلیل قانعکنندهای داشته باشه وگرنه باید اخراج بشه
– آقا اجازه بدین من ازش سؤال کنم اگر بیجا غیبت کرده بود تنبیهش میکنم
– نه آقا باید غیبتش ازنظر ما موجه باشه
– حالا آقا شما این دفعه رو ببخشید از او تعهد بگیرید، نمره انضباطش رو کم کنید
ساسان که دلیل غیبت احمد را نمیدانست با اصرار اجازه خواست فرصت دیگری بدهند. بالاخره آنها با گرفتن تعهد کتبی از پدر رضایت دادند که احمد، به مدرسه بازگردد. ساسان میدانست غیبت از مدرسه به هر دلیل نتیجهاش تباهی آینده اوست و اگر به راه او بیافتد برگشتی برای او وجود نخواهد داشت. در دل به گناه خود معترف بود. بخصوص در مورد مرجان که با دروغهایش ظلمی بر او رواداشت که بخشودنی نبود. چون بهعنوان مهندس او را فریفته و با او ازدواج نموده بود؛ و بعدازآن بدون اینکه در روش معاش خود، تغییری ایجاد کند همچنان سالها به کار قاچاق مواد میپرداخت. علاوه بر آن، با رفتن به زندان مسئولیت اداره سه فرزندشان را هم به دوش او انداخته بود؛ اما مرجان همچنان وفادارانه، زندگی و خانواده را با زحماتش بر پا نگاه داشته بود. بااینکه ساسان ارادهای برای تغییر مسیر زندگی خود نداشت، ولی نمیتوانست با بیاعتنائی از وضعیتی که حال به وجود آمده بود شانه خالی کند… بخصوص ضرری که باران اخیر به آنها زده و درس و مدرسه احمد را تحت تأثیر قرار داد، او را به فکر واداشته بود. چند بار خواست به سراغ اعضای باند برود و دوباره کار را شروع کند اما میترسید باز گرفتار شود و این بار بدون شک یا اعدام میشد و یا تا ابد در زندان میماند و میمرد. تصمیم گرفت قدری مقاومت کند شاید راهی برای رفع این مشکل بیابد. ولی ابتدا باید کاری برای مرجان میکرد و ضرر صاحبکار او را جبران مینمود برای همین به سراغ او رفت:
– آقا کاری است که شده و اتفاقی است که افتاده بهتره شما قدری فرصت بدهید تا ما آن را جبران کنیم
– نه آقا من فرصت زیادی نمیتوانم بدهم اگر تا یک هفته دیگر ضرر و زیان من رو جبران نکنید شکایت میکنم
معلوم شد که او بههیچوجه حاضر نیست کوتاه بیاید. ازآنجا بیرون رفت و در خیابان شروع به قدم زدن نمود. ناگهان دوستی را به یاد آورد که در بازار کار میکرد. فکر کرد به سراغ او برود شاید راهی پیدا کند. برای همین. با تاکسی به آنجا رفت. مدتی میشد که به آن محل نرفته بود. درست از موقعی که بعد از مرگ پدر خدابیامرزش حجره او را به باد فنا داده بود. ولی مغازه کمال خان به کمک پسرش ناصر هنوز بارونق سابق کار میکرد. وقتی وارد شد ناصر کلی از دیدار او اظهار خوشحالی کرد. ولی از سرووضع او فهمید که ساسان حال درستی ندارد. بدون اینکه چیزی به روی خود بیاورد، بعد از مدتی گپ و گفتگو، ساسان خود مشکلش را گفت و از او کمک خواست. ناصر که میدانست او با میراث پدر چه کرده زیاد به او اطمینان نداشت ولی نمیتوانست دست رد به سینه او بزند… پیش خود گفت شاید هر کمک پولی او را دوباره به دام اعتیاد بی اندازد اما لازم بود که او را امتحان کند برای همین گفت:
– ببین من برای پخش اجناسم یک ویزیتور میخوام اگر بتونی مشتریان زیادی برای من دستوپا کنی پول خوبی به دست میاری. ساسان با اشتیاق پذیرفت و گفت:
– ولی باید تا یک هفته دیگر حساب این تولیدی را تصفیه کنم
– باشه نگران نباش اگر خوب کارکنی حل میشه …
ساسان لیست آدرسها را گرفت و از همان ساعت شروع کرد تا غروب کلی راه رفت به مغازهها سر زد و سفارشهای زیادی گرفت. فردا و چند روز بعد هم کار را ادامه داد. هرروز به مغازه میرفت و اجناس را برمیداشت و به سفارشدهندگان میرساند. در پایان هفته نصف بیشتر پولی که باید به تولیدی میداد از پورسانت به دست آورده بود. وقتی ناصر پورسانت فروش اجناس را به او میداد کسری بدهی او را هم به تولیدی داد تا بتواند حسابش را با صاحبکار تصفیه کند. ساسان که راهش به دنیای کار بازشده بود در این ماجرا، مسیر تازهای در مقابل خود میدید.
اوج خوشبختی او زمانی بود که مرجان از تلاش ساسان برای پرداخت همه بدهکاری خود آگاه شد و از شادی در پوست خود نمیگنجید. بخصوص که دوباره نور امید، جان تازهای به او بخشیده بود دریافت آن سیلاب برای این بود که همه پلشتیها و پریشانیهای او را به آسمانی شفاف، با رنگینکمانی از خوشبختی تبدیل نماید.
ارسال نظرات