به دفتر دانشکده رسیده و پالتو و چتر را روی رختکن آویزان کردم. بعد از احوالپرسی با استادانی که تازه از راه رسیده بودند، بهطرف کلاس رفتم. کلاسی که با دانشجویان سال اول آغازشده بود… جوانانی که با قیافههای دانشآموزی وارد دانشکده شده بودند و برای گرفتن تیپ دانشجوئی دستکم باید یک سال صبر میکردند… قبل از اینکه جزوهها را روی میز بگذارم و درس را شروع کنم از پنجره چشمم به حیاط افتاد. چند گروه از دانشجویان سالهای قبل را دیدم که باهم روی کتابی خمشده انگار خودشان را برای امتحان آماده میکردند. در یکلحظه افکارم به گذشته دور برگشت. سالی که من در کنکور قبولشده بودم و به دلیل وضع مالی ضعیف پدر با سرسختی و کشمکش از سر محبت و ملاحظه، نمیخواستم وارد دانشکده شوم؛ اما بالاخره او موفق شد مرا روانه دانشکدهای در شهرستانی نزدیک تهران کند. با ورود و گرفتن کارت دانشجوئی دیگر مطمئن شدم باید در همینجا درسم را ادامه بدهم و به پایان برسانم. در آغاز استادی سر کلاس آمد و با شروع مقدمهای اولین عنوان را تدریس نمود. ساعات و روزهای بعد استادان دیگری آمدند و دروس مختلف را ارائه کردند. در این میان دروسی بود که با ریاضی سروکار داشت و اغلب دانشجویان در این درس ضعیف بودند. امتحانات ترم اول نزدیک بود و بیشتر بچهها نگران مشروط شدن. در کنار من دختری بود که میدانستم در این درس ضعیف است و به کمک نیاز دارد. روزی او را درحالیکه گریه میکرد در خوابگاه دیدم وقتی گفت با چه دشواری وارد دانشگاه شده و اکنون نگران امتحان است، تصمیم گرفتم به او کمک کنم. از شبهای بعد ساعتها تا پاسی از شب گذشته با او کار میکردم تا بهتدریج پیشرفت کرد و در امتحانات آن ترم قبول شد. دانشجویان کلاس وقتی دیدند او با نمرات خوب آن درس را پشت سر گذاشته تعجب کردند وقتی از کمکهای من به او مطلع شدند، داوطلب تدریس من شدند. هرروز بعد از پایان کلاس در اتاق من جمع میشدند و کار میکردیم. همه امیدوار شده بودند و سطح نمرات بالا رفته بود. یکی از استادان با تعجب از یکی از بچهها پرسیده و او گفته بود که من با آنها کار میکنم. یک روز رئیس دانشکده من را به دفتر خود احضار کرد. دلم هری ریخت حدس زدم مربوط به درس بچهها ست و اشکال خواهد گرفت. با ترس وارد دفتر شدم رئیس گفت:
– خانم فرزانه شما هستید؟
– بله امری داشتید؟ و بعد درحالیکه لبخند میزد گفت:
– مثلاینکه کلاس شما خوب کار میکند …و این بار با صدای بلند خندید. من امیدوار شدم که مشکلی نیست و او ادامه داد:
– شما باعث شدید که درصد قبولی دانشکده ما بالا بره و این موفقیت بزرگی برای ما است برای همین از شما دعوت میکنیم که در تدریس کلاسهای حاشیه تدریس کنید و حقوقی هم برای شما در نظر گرفته میشود.
از خوشحالی در پوست نمیگنجیدم این برای من موفقیت بزرگی بود. ازآنپس دیگر نیازی به کمک پدر نداشتم. ولی مشکل اینجا بود که باید بیشتر کار میکردم تا خودم از درسهایم عقب نمانم؛ اما انگار از شوق تدریس توانم چند برابر شده بود. از همان سال تا پایان آخرین ترم در دانشگاه تدریس کردم. وقتی فارغالتحصیل شدم تدریس جزئی از سابقه کارم محسوب شده بود. خیلی دلم میخواست در امتحان فوقلیسانس شرکت کنم ولی با توجه به اینکه باید کار میکردم خیلی دشوار بود که هر دو کار را باهم انجام دهم. خوشبختانه کاری پیدا کردم که وقت آزاد برای خواندن و شرکت در امتحان را داشتم و توانستم در امتحان فوقلیسانس قبول و به درس ادامه دهم و فارغالتحصیل شوم. بعد از مدتی با سابقه تدریس و پذیرش در دانشکدهای سر کلاس رفتم. چند سال به همین منوال گذشت. یک روز رئیس دانشگاه من را به دفتر خود خواند و گفت:
– خانم فرزانه بورسی از یک کشور خارجی رسیده که به افراد لایق و خلاق تعلق میگیرد. هیئتعلمی دانشگاه شما و چند نفر دیگر را برای استفاده از این بورس انتخاب کردند. امیدوارم قبول کنید.
میخواستم از فرط خوشحالی فریاد بکشم! مگر میشد چنین پیشنهادی را رد کرد؟! برای همین گفتم:
– ممنونم خیلی خوشحالم ازا ینکه من را لایق چنین بورسی دانستید باافتخار میپذیرم.
برای استفاده از این بورس باید دوره زبان انگلیسی را با موفقیت میگذراندم. برای همین با شرکت در کلاسهای ویژه، ششماهه زبان را آموختم. در گیرودار تهیه ویزا و بلیت بودم که ناگهان یکشب حال پدر بد شد؛ بهقدری سینهاش درد داشت که تنفس او دچار مشکل گردید. باعجله آمبولانس را خبر کردیم. در بیمارستان دکتر با معاینه او فوری دستور بستری در ccu را داد. چند ساعت طول کشید تا دکتر نتیجه را به ما خبر دهد و فهمیدیم خطر از سر پدر رد شده. ولی هنوز حال او خوب نبود و باید در بیمارستان استراحت میکرد. من مانده بودم چه کنم چون نمیتوانستم پدر را بااینحال رها کنم و بروم قطعاً او نمیتوانست به این زودیها سر کار برود. فرهاد هم هنوز در دبیرستان بود و کاری نداشت، در این صورت تنها نانآور خانه من بودم، از طرفی در همان تاریخ باید خود را به آن کشور میرساندم اما با این شرایط ممکن نبود. یکشب تا صبح با خود فکر کردم. بعید بود چنین موقعیتی در زندگی من دوباره تکرار شود؛ اما پدر چی اگر او را از دست میدادم برای همیشه خود را مقصر میدانستم و این بار گناه تا آخر عمر من را رها نمیکرد.
تصمیم خود را گرفتم و به رئیس دانشگاه گفتم که چه پیشآمده و چرا نمیتوانم بروم و از این بورس استفاده کنم. وقتی از دفتر بیرون آمدم نفس راحتی کشیدم و بلافاصله به بیمارستان رفتم. پدر حالش بهتر بود قدری با من صحبت کرد و پرسید:
– کی به سفر خواهی رفت؟
– هیچوقت پدر، دیگه نمیرم. پدر با تعجب گفت:
– نمیری؟ چرا آیندهات رو خراب میکنی؟
– نه پدر از این فرصتها زیاد پیش میاد نگران نباشید هر وقت حالتون خوب و خیالم راحت شد دوباره اقدام میکنم.
– در این حین دکتر برای معاینه به اتاق پدر آمد و پرونده او را تکمیل کرد. موقعی که از اتاق بیرون میرفت خطاب به من گفت:
– میشه تشریف بیارید تا مطالبی خدمتتون عرض کنم؟
– بله حتماً… بهسرعت به دنبال دکتر رفتم. او گفت:
– اینطوری که فهمیدم شما مسئول خانواده هستید. از اینکه با این سن و سال کم این اندازه متعهدید به شما تبریک میگویم و اینطور که پدر میگفتند قرار بود برای گذراندن بورس تحصیلی عازم کشور دیگری باشید ولی به نظر میرسد که منصرف شدید!
– بله اینطور که من هم فهمیدم خبرگذاری پدر هنوز فعال است …و هردو خندیدیم.
– البته موقعیت عالی بود اما موضوع مهم این هست که باید پدر عمل قلب باز بشوند.
– عمل، وضع بابا خطرناکه؟
– میتونم بگم …تقریباً بله اگر عمل نشوند هرلحظه ممکن است حمله دیگری دست بدهد و ما نتوانیم بهموقع ایشان را نجات بدهیم. البته اینجا امکانات عمل هست اما ازلحاظ هزینه باید با حسابداری صحبت کنید.
فکر اینجا را نکرده بودیم که ممکن است پدر نیاز به عمل پیدا کند. ولی حالا که فهمیدم باید کاری میکردم. یا اینجا و یا در بیمارستان دولتی. نمیدانستم چقدر فرصت دارم ولی همانطور که دکتر میگفت باید عجله میکردم. بهسرعت به حسابداری رفته هزینهها را سؤال کردم. هزینه عمل بسیار بالابود چگونه باید این مبلغ را تهیه میکردم نمیدانستم. در گفتگو با حسابدار متوجه شدم با بیمههای تکمیلی بیمار، میتوان این مبلغ را به حداقل رساند. خوشبختانه پدر بیمه تکمیلی داشت و از این بابت قدری خیالم آسوده شد. بقیه را هم با پساندازی که بود تأمین کردیم. روز عمل فرارسید. همه نگران بودیم. عمه و مامان زیر لب دعا میخواندند. من در طول راهرو قدم میزدم. فرهاد از مدرسه آمده بود و نگران در گوشهای ایستاده بود و با انگشتان دستش بازی میکرد… بعد از یک ساعت دکتر از اتاق بیرون آمد و مژده داد که عمل خوب انجامشده. همه نفس راحتی کشیدیم و بعد از چند روز استراحت پدر از بیمارستان مرخص شد تا در منزل دوران نقاهت را بگذراند… یک روز تازه از سرکار برگشته بودم که تلفن زنگ زد. گوشی را برداشتم، دکتر بود! تعجب کردم:
– بفرمائید آقای دکتر. بعد از سلام و احوالپرسی گفت:
– میشه با شما صحبت کنم؟
– چی شده آقای دکتر پدر باز حالشان خوب نیست؟
– نه موضوع پدر نیست ایشان با معایناتی که من کردم حالشون کاملاً خوب است و جای نگرانی نیست اما خواستم با شما راجع به موضوعی صحبت کنم.
نمیتوانستم حدس بزنم که چهکاری ممکن است با من داشته باشد. قرار شد برای گفتگو به مطب او بروم. وقتی رسیدم چند بیمار در سالن انتظار نشسته بودند. ولی منشی من را زودتر به درون اتاق فرستاد. او با احترام از جای خود برخاست و از من استقبال کرد. قلبم بهشدت میتپید و او تعارف کرد که بنشینم. بعد از مقدمهای گفت:
– من اطلاع دارم که مرکز مطالعات، بورسهای تحصیلی برای استادان دارند پیشنهاد میکنم شما پرونده سالهای تدریستان را بدهید تا در صورت احراز شرایط برای ادامه تحصیل اعزام شوید.
خیلی خوشحال شدم از اینکه دکتر من را مطلع و تا این حد نسبت به من لطف کرده بود نمیدانستم چه بگویم. با تشکر از مطب او بیرون آمدم و از فردا برای این بورس اقدام کردم بورسی که ازلحاظ محتوا و شرایط تحصیل در یک کشور خارجی بیش از بورس قبلی امکانات داشت.
اکنون سالها از این خاطره میگذرد و من بعد از پایان دوره دکتری و بازگشت به وطن بهعنوان استاد در دانشگاه مشغول به کار شدم.
غرق در خاطرات بودم که رشته افکارم با نزدیک شدن یکی از دانشجویان گسست. نگاهی به کلاس کردم، دانشجویان منتظر بودند. منتظر شروع درس و کسب تجربیاتی که دیر یا زود در پیچوخم تلاشها نصیبشان میشد و زمانی دیگر در آینده که امروزشان با من و این جمع و این دانشکده به خاطرات میپیوست.
ارسال نظرات