آلیس مونرو به پاریس رویو:

خیلی فقیر بودیم، تقریباً ورشکست شدیم

خیلی فقیر بودیم، تقریباً ورشکست شدیم

آلیس مونرو، استاد داستان‌نویسی کوتاه است؛ تا به آن درجه که او را با یکی از بنیان‌گذاران داستان کوتاه مدرن یعنی آنتوان چخوف مقایسه کرده و او را چخوف کانادا لقب داده‌اند. دهم ژوئیه ۲۰۲۰ این نویسندهٔ پرافتخار که برای کانادا نوبل ادبی ۲۰۱۳ را نیز به ارمغان آورده، هشتادونه‌ساله می‌شود و این بهترین فرصت است تا ویژه‌نامه‌ای مرتبط با او را به خوانندگان هفته تقدیم کنیم. مطلب نخست این ویژه‌نامه به همت شکیبا شریف‌پور (مترجم و دانشجوی مطالعات ترجمهٔ دانشگاه یورک در تورنتو) و بر اساس گفت‌وگوی مفصل مجلهٔ «پاریس‌ریویو» با مونرو فراهم شده است که از ایشان صمیمانه سپاسگزاریم.

 
ویژه‌نامه آلیس مونرو

برگردان: شکیبا شریف‌پور


۱توصیف آلیس مونرو از زبان مصاحبه‌گر: مونرو مثل خانه یا مثل منظرهٔ انتاریو، که شبیه نواحی آمریکای شمال مرکزی است، باابهت نیست. بزرگوار است و ذاتاً شوخ‌طبع. او نویسندهٔ هفت مجموعه داستان کوتاه است، با احتساب رازهای باز که زیر چاپ است و رمان زندگی‌های دختران و زنان. او برندهٔ جایزهٔ گاورنر جنرال است و بارها در مجموعهٔ برترین داستان‌های کوتاه آمریکایی درخشیده است (ریچارد فورد دو داستان از داستان‌های آلیس مونرو را در مجموعه‌ای با نام داستان‌های برگزیده: جایزهٔ ادبی اُ. هنری، در شماره‌ای که ویرایش و تدوین کرده، جا داده است.)

به‌علاوه دائم برای ذ نیویورکر می‌نویسد. با وجود این دستاوردهای شایان توجه، مونرو هنوز از نوشتن، با تقدیس و تشویشی حرف می‌زند که در صدای تازه‌کارها می‌شود شنید. خودنمایی یا جاروجنجال نویسنده‌های مشهور را ندارد و به‌سادگی می‌شود فراموش کرد که او یکی از آن‌ها است. از کارش که حرف می‌زند، به‌هیچ‌وجه آن را آسان جلوه نمی‌دهد، اما ممکن چرا؛ گویی هرکسی می‌تواند آن را انجام دهد، فقط درصورتی‌که به‌سختی کار کند. وقتی او را ترک کردیم، ما نیز مسری بودن آن امکان را حس کردیم. کار ساده‌ای به نظر می‌رسد، امّا نوشته‌اش سادگی تمام‌عیاری دارد که برای این‌گونه استاد شدن، سال‌ها و پیش‌نویس‌ها باید برای آن صرف کرد. به گفتهٔ سینتا اوزیکل، «او چخوف زمانهٔ ما است و ماندگارتر از بسیاری از هم‌عصرانش.»

۲. نخستین تجربهٔ چاپ داستان در مجلهٔ نیویرکر: شکست‌های مجلل اولین داستانم بود و در ۱۹۹۷ چاپ شد. همهٔ داستان‌های ابتدایی‌ام را در دههٔ ۱۹۵۰ به مجلهٔ نیویرکر ارسال کردم و بعد برای مدتی طولانی دیگر مطلبی نفرستادم و تنها برای مجلات کانادایی پست کردم. گرچه، نیویرکر یادداشت‌های خوبی برایم فرستاد، پیام‌هایی غیررسمی با مداد. هیچ‌گاه امضایشان نکردند. چندان دلگرم‌کننده نبودند. هنوز یکی از آن‌ها را به خاطر می‌آورم که نوشته بود: بسیار زیبا است اما دست‌مایه‌اش بیش‌ازاندازه پیش‌پاافتاده است. قبول دارم آن داستانم هم همان‌طور بود که نوشته بودند. داستان عاشقانه‌ای بود بین دو فرد پا به سن گذاشته: پیردختری که می‌داند پیشنهاد ازدواج کشاورزی پیر برای او همان است که باید. در داستان‌هایم پیردخترانِ بسیاری داشته‌ام. نام این یکی روز شکفتن گل‌های مینا بود. واقعاً افتضاح بود. وقتی این داستان را نوشتم هفده‌ساله نبودم؛ بیست‌وپنج سال داشتم. تعجب می‌کنم چرا دربارهٔ پیردخترها نوشتم. هیچ پیردختری را نمی‌شناختم.

۳. دشواری‌های یافتن زمانی خاص برای نوشتن: وقتی بچه‌ها کوچک بودند، زمانم به‌محض رفتنشان به مدرسه شروع می‌شد. بنابراین آن سال‌ها خیلی سخت کار کردم.

من و همسرم یک کتاب‌فروشی داشتیم. زمانی که آنجا کار می‌کردم، تا ظهر در خانه می‌ماندم. قرار بود کارهای خانه را من انجام دهم، همان موقع هم می‌نوشتم. بعدازآن، وقتی دیگر هرروز به کتاب‌فروشی نمی‌رفتم تا زمانی که همه برای ناهار به خانه می‌آمدند می‌نوشتم و بعد از رفتن همه، شاید حدود ساعت دو و نیم، به‌سرعت فنجانی قهوه می‌نوشیدم و کارهای خانه را شروع می‌کردم و می‌کوشیدم پیش از غروب آن را تمام کنم… مطالب زیادی نوشتم که اصلاً خوب نبود، اما نسبتاً خلاق بودم. سالی که کتاب دومم، زندگی دختران و زنان، را نوشتم فوق‌العاده خلاق بودم. چهار بچه داشتم، چون دختر یکی از دوستان هم با ما زندگی می‌کرد. دو روز در هفته هم در فروشگاه کار می‌کردم. عادت داشتم تا یک بامداد کار کنم و شش صبح بیدار شوم. می‌دانید، یادم می‌آید به مرگ فکر می‌کردم و این‌که شاید بمیرم. این وحشتناک است؛ فکر می‌کردم سکته خواهم کرد. فقط حدود سی‌ونه سال داشتم اما این‌گونه فکر می‌کردم. بعد با خود اندیشیدم، خوب، اگر هم بمیرم تا حالا آن‌همه نوشته‌ام. بازماندگانم می‌توانند چاپ آثارم را ببینند. نوعی پیکارِ به‌واقع یأس‌آور بود، حالا دیگر چنین توانی ندارم.

۴. اهمیت سفر بین زیست‌جهان زندگی شهر و روستا: وقتی در شهری کوچک زندگی می‌کنید چیزهای بیش‌تری دربارهٔ همه‌جور آدمی می‌شنوید. در یک شهر شما بیش‌تر دربارهٔ آدم‌هایی از جنس خودتان می‌شنوید. اگر یک زن هستید همیشه چیزهای زیادی از دوستانتان آنجا هست. داستان به طرزی متفاوت برگرفته از زندگی‌ام در ویکتوریا است و نیز بخش چشم‌گیری از آشغال‌دانیِ سفید. داستان «غلیان‌ها» را از حادثهٔ واقعی وحشتناکی برگرفتم که اینجا اتفاق افتاد؛ قتل و خودکشی زوجی در دههٔ هفتم عمرشان. در شهر تنها می‌توانستم در روزنامه دراین‌باره بخوانم؛ نمی‌توانستم تمام سرنخ‌ها را دنبال کنم.

۵. چگونگی شکل‌گرفتن ایدهٔ تأسیس کتاب‌فروشی با همسرش: جیم (همسرم) قصد داشت از کار در ایتونز؛ بزرگ‌ترین فروشگاه شهر، استعفا دهد. داشتیم دربارهٔ این صحبت می‌کردیم که چگونه می‌خواهد وارد نوعی کار تجاری شود. گفتم: «ببین، اگر یک کتاب‌فروشی داشتیم من می‌توانستم به تو کمک کنم». همه فکر می‌کردند ورشکست می‌شویم و البته تقریباً هم شدیم. خیلی فقیر بودیم، اما آن موقع دو دختر بزرگم به مدرسه می‌رفتند بنابراین، می‌توانستم تمام‌وقت در کتاب‌فروشی کار کنم و کار می‌کردم. آن دوران شادترین روزهای ازدواج اولم بود.

۶. کتاب‌خوانی مستمر از نوجوانی: تا وقتی سی‌ساله بودم خواندن، زندگی‌ام بود. در کتاب‌ها زندگی می‌کردم. نویسندگان جنوب آمریکا نخستین نویسنده‌هایی بودند که واقعاً تکانم دادند. چون به من نشان دادند دربارهٔ شهرهای کوچک، مردم دهاتی و آن نوع از زندگی که خوب می‌شناسم، می‌شود نوشت اما، چیزی که دربارهٔ نویسندگان جنوبی برایم جالب بود، بی آن‌که به‌راستی به آن آگاه باشم، این بود که همهٔ نویسندگان جنوبی که واقعاً دوست داشتم، زن بودند. خیلی فاکنر را دوست نداشتم. عاشق اودورا ولتی، فلنری اُکانر، کاترین آن پورتر و کارسن مک کالرز بودم.

۷. قدرت نویسندگان زن: (از همان نوجوانی) این احساس را داشتم که زن‌ها می‌توانند دربارهٔ چیزهای عجیب‌وغریب و حاشیه‌ای بنویسند. بله. به این رسیدم که این قلمرو ما است؛ آنجا که جریان اصلی رمان رایج، با موضوع زندگی واقعی، قلمرو مردان بود. نمی‌دانم چگونه در حاشیه بودن را حس کردم، این‌گونه نبود که به آنجا رانده شده باشم. می‌دانستم چیزی مربوط به نویسندگان بزرگ هست که احساس می‌کردم به آن راهم نداده‌اند، اما نمی‌دانستم به‌طور دقیق چیست. وقتی برای اولین بار، از دی‌اچ‌لارنس خواندم، بدجوری پریشان شدم. معمولاً در برابر نظرهای نویسندگان دربارهٔ جنسیت زن آشفته می‌شدم.

۸. عادت‌های نویسندگی: هر صبح، هفت روز هفته می‌نویسم. حدود ساعت هشت شروع می‌کنم و تا حدود یازده می‌نویسم. بقیهٔ روز کارهای دیگری می‌کنم، مگر این‌که نسخهٔ نهایی را بنویسم یا چیزی که هنوز بخواهم روی آن کار کنم، آن‌وقت تمام روز و با وقفه‌هایی کوتاه کار می‌کنم.

آن‌قدر قاطع هستم که سهمیهٔ نوشتنِ روزانه دارم. اگر بدانم در روز معینی باید جایی بروم، سعی می‌کنم آن صفحه‌های افزوده‌شده را زودتر بنویسم. خیلی وسواس دارم، وحشتناک است امّا چندان هم عقب نمی‌افتم؛ فقط از این ترس دارم که مبادا از دستش بدهم. خوب البته این اقتضای بالارفتن سن است. آدم‌ها به چیزهایی این‌چنین معتاد می‌شوند. حالا دربارهٔ این‌که هرروز چه‌قدر پیاده‌روی می‌کنم هم وسواس دارم (و پس از اتمام هر کار) تقریباً بی‌درنگ می‌روم سراغ بعدی. وقتی بچه‌ها را داشتم و مسئولیت‌های بیش‌تر، این عادت را نداشتم، امّا این روزها کمی از فکر متوقف شدن هراس دارم. گویی اگر اندکی توقف کنم، ممکن است برای همیشه متوقف شوم. کارهای عقب‌افتاده‌ای درباب ایده‌هایم دارم اما تنها ایده نیست که به آن نیاز دارید، فن و مهارت هم نیست؛ نوعی شوق و باور وجود دارد که بدون آن نمی‌توانم کار کنم. زمانی بود که هیچ‌گاه از دستش نمی‌دادم؛ آن موقع واقعاً پایان‌ناپذیر بود. حالا گاهی، با تصور از دست دادنش دگرگون می‌شوم و حتی نمی‌توانم توصیفش کنم. فکر می‌کنم این آگاهی کامل از چیستیِ داستان است. حتی چندان هم به این ربط ندارد که داستان پیش می‌رود یا نه. اتفاقی که در پیری می‌افتد تنها می‌تواند تحلیل رفتن علاقه به‌گونه‌ای باشد که آن را پیش‌بینی نمی‌کنید، چون این برای کسانی رخ می‌دهد که احتمالاً تعلق و تعهدهای بسیار به زندگی دارند. چیزی است مثل زنده ماندن برای وعدهٔ غذای بعد. وقتی سفر می‌کنید در چهرهٔ میان‌سالان درون رستوران‌ها این حس را بسیار می‌بینید، آدم‌های هم‌سن من، در انتهای میان‌سالی و ابتدای پیری. می‌بینید یا حس می‌کنید؛ مثل یک حلزون. این لبخند حین تماشای مناظر را. احساسی است از این‌که توانایی واکنش نشان‌دادن به امور به گونه‌ای از میان رفته است. حالا احساس می‌کنم ممکن است. مانند احتمال آرتروز گرفتن، حسش می‌کنم؛ ورزش می‌کنید و به آن مبتلا نمی‌شوید. حالا از این امکان که همه‌چیز می‌تواند از دست برود آگاه‌ترم، که ممکن است آنچه قبلاً زندگی‌ات را پر کرده، از دست بدهی. شاید ادامه‌دادن، از روی عادت و بدون شوق کار کردن، عملاً آن چیزی است که باید انجام دهید تا از این اتفاق جلوگیری کنید. بخش‌هایی از داستان وجود دارد که روایت با شکست مواجه می‌شود. حرفم این نیست. داستان شکست می‌خورد امّا باور شما به اهمیت کاری که انجام می‌دهید، نه. خطر این است. ممکن است جانور درنده‌ای باشد که در پیری درون کمد کمین کرده است؛ از دست دادن این احساس که کارها ارزش انجام دادن دارند.

۹. عادت به پیاده‌روی مثل نوشتن: روزی سه مایل و اگر بدانم یک روز امکانش برایم فراهم نیست مجبورم جبرانش کنم. پدرم را دیده‌ام وقتی همین را تجربه می‌کرد. شما خودتان را با این فکر بیمه می‌کنید که اگر همهٔ این تشریفات و روزمرگی‌ها را داشته باشید، هیچ‌چیز نمی‌تواند شما را از پا درآورد.

۱۰. کار کردن تا ته ته خط کار: به نظرم امکان دارد چنین کنید؛ شاید لازم باشد کمی هوشیارتر باشید. این چیزی است که بیست سال پیش هرگز قادر نبوده‌ام فکر کنم که از دستش می‌دهم؛ آن باور، آن آرزو. به گمانم مانند زمانی است که دیگر عاشق نمی‌شوید امّا می‌توانید آن را تاب بیاورید، چون عاشق‌شدن واقعاً به مهمیِ چیزی مثل این نبوده است. به گمانم برای همین است که آن را ادامه می‌دهم. بله، حتی یک روز هم دست نمی‌کشم. مثل پیاده‌روی هرروزم است. اگر ورزش نکنم، اندامم ظرف یک هفته شکلش را از دست می‌دهد. گوش‌به‌زنگی همیشه باید در کار باشد. البته مهم نیست اگر از نوشتن دست بکشید. دست کشیدن از نوشتن نیست که از آن می‌ترسم. از دست دادن این شوق یا هر چیزی است که احساس می‌کنید شما را به نوشتن وامی‌دارد. چیزی که به آن فکر می‌کنم، این است که بیش‌تر افراد وقتی ضرورت مدام کارکردن از بین می‌رود چه می‌کنند؟ حتی آدم‌های بازنشسته‌ای که کلاس می‌روند و سرگرمی‌هایی دارند، دنبال چیزی می‌گردند برای پر کردن این خلأ. از این‌گونه بودن و داشتن چنین حیاتی بسیار وحشت‌زده‌ام. تنها چیزی که تابه‌حال برای پُرکردن زندگی‌ام داشته‌ام، نوشتن بوده است. بنابراین یاد نگرفته‌ام چگونه زندگی متنوعی داشته باشم. تنها زندگی دیگری که می‌توانم تصور کنم، زندگی دانشگاهی است که شاید آن را کمال مطلوب بدانم.

من دکتری‌ خود را در رشتۀ زبان و ادبیات فارسی از دانشگاه شیراز در ادبیات معاصر و نقد ادبی دریافت کرده، و سپس در مقطع پسادکتری بر کاربردی‌کردن ادبیات ازطریق نگاه بین‌رشته‌ای متمرکز بوده‌ام. سپس از تابستان سال ۲۰۱۶ به مدت چهار سال تحصیلی محقق مهمان در دانشگاه مک‌گیل بودم و اینک به همراه همسر، خانواده و همکارانم در مجموعۀ علمی‌آموزشی «سَماک» در زمینۀ کاربردی‌کردن ادبیات فارسی و به‌ویژه تعاملات بین فرهنگی (معرفی ادبیات ایران و کانادا به گویشوران هردو زبان) تلاش می‌کنیم و تولید پادکست و نیز تولید محتوا دربارۀ تاریخ و فرهنگ بومیان کانادا نیز از علائق ویژۀ ماست.
مشاهده همه پست ها

ارسال نظرات