آن روز در بازگشت از سر خاک تصور ادامه زندگی برایم غیرممکن بود. دنیا با تمام بود و نبودش به نظرم آنقدر پوچ و بیارزش میآمد که در انتظار اتفاق ناگواری که زندگیام را به پایان برد لحظهشماری میکردم و چون غریقی در اقیانوسی بیانتها در پی ساحلی امن میگشتم. کسی مثل من که در هر گردش و مهمانی پیشقدم بود، گوشهگیر و منزوی شده دیگر میلی به دیدن دوستی نداشتم و حتی نصیحت دیگران هم بیتأثیر بود… کمکم با طولانی شدن انزوایم، دوستانم را هم کمتر میدیدم. حتی چندین ماه میگذشت و تلفن و یا خبری از آنها نمیشد. انگار دیگر رنج من برای کسی اهمیت نداشت و باید این رنج همدم زندگیام میشد و به آن عادت میکردم.
ماهها گذشت و غصههایم کمرنگ و عزاداریهایم در لایههای زمان مخفی شدند، برخلاف گذشته دیگر روزهای تاریک و تنهائی که ترکشان برایم سخت بود حضورشان معنائی نداشت؛ اما هنوز مطمئن بودم کسی حرف مرا نمیفهمد و غم من بزرگترین غم دنیا است. چون در ابتدای جوانی بدون اینکه فرصت بیشتری برای زندگی با کامران پیدا کنم و یادگاری از او داشته باشم وجود نازنینش را در اثر بیماری ازدستداده بودم. چگونه ممکن بود کسی سنگینی چنین فقدانی را حس کند؟ ولی من به تنهائی بار این غم را با خود میکشیدم.
صبح آن روز مامان از من خواست که برای رفتن نزد دکتر او را همراهی کنم. حوصله نداشتم ولی دیگر مامان بود و خواهربرادری هم نزدیک من زندگی نمیکردند که این زحمت را به گردن آنها بیندازم. با بیمیلی آماده شدم و از خانه بیرون رفتم. بعد از مدتها در خانه ماندن، رفتوآمدهای خیابان باعث تعجب من شده بود. انگار برای اولین بار از محلهای که سالها زندگی کرده بودم میگذشتم. مردم باعجله به سرکارشان میرفتند. بچهها با کولههایشان در راه مدرسه بودند. کرکره مغازهها یکییکی با سروصدا بالا کشیده میشد. دکههای روزنامهفروشی ضمن اینکه روزنامههای رسیده را مرتب میکردن، مردم کنار آن ایستاده و بیصبرانه در جستجوی اخبار جدید تیترها را میخواندند. زندگی جریان داشت و من انگار تا آن روز متوجه زندهبودن محیط خود نبودم. ناگهان چشمم به پسربچهای افتاد که کنار خیابان نشسته و کتاب و دفتر را بازکرده مشغول نوشتن است، آنطرفتر روی تکهای مقوا تعدادی دفتر و مداد و آدامس و مدادتراش گذاشته و میفروخت. لباس کهنه ولی تمیزش توجهم را جلب کرد ولی به خود گفتم:
– اینا همهشان کلک هستند کاری میکنند که مردم دلشان به حال آنها بسوزد.
از مقابل او گذشتم ولی تا رسیدن به منزل مادر چهرهاش انگار مقابل چشمم بود و بیاراده به او فکر میکردم.
آن روز به دستور پزشک، موضوع پسرک با مراجعه به رادیولوژی و آزمایشگاه و گرفتن داروی مادر، فراموش شد. روز بعد برای دیدار مامان مجدداً از خانه خارج شدم، باز او در همان جای قبلی نشسته بود. این بار قدم پیش نهاده دفتری برداشته قیمت آن را پرسیدم. برای اینکه با او حرفی زده باشم قدری سر قیمت دفتر چانه زدم ولی او بهسادگی قبول کرد قیمتی را که من گفتم بدهد. این بار بهواقع دلم سوخت؛ زیرا باوجود سن کمش که باید مانند هم سن و سالهای خود سر کلاس مشغول درس خواندن باشد اینجا مشغول پول درآوردن بود. از او پرسیدم چرا کار میکند. گفت: پدرش بیمار است و مادرش هم با سردردی که دارد قادر به هیچ کاری نیست و او باید مخارج خانه را تأمین کند. حرفهایی که زد کاملاً شبیه گدایانی بود که از حس دلسوزی مردم سوءاستفاده و تکدی میکردند. پول دفتر را دادم و آن را برداشتم. نمیدانم چرا بااینکه شباهتی بین غمهایمان نبود ولی با او احساس همدردی کردم و با کنجکاوی خواستم از کار او سر دربیاورم. نگرانی از بابت منزل نداشتم چون دیگر کسی منتظرم نبود و دیدار مادر را هم به بعد موکول کردم. قدری در آن دوروبر پرسه زدم. حدود ساعت یازده بساطش را جمع کرد و در کولهپشتیاش جا داد و بهطرف پائین رفت. به ایستگاه اتوبوس رسید و سوار شد من هم به دنبالش به قسمت زنانه وارد شدم و چشم از او برنمیداشتم. نیم ساعت در اتوبوس بودیم آخر خط پیاده شدیم. هوای مرکز شهر از دود زیاد آلودهتر بود. او سوار اتوبوس دیگری شد و این بار در جایی که ابداً برایم آشنا نبود پیاده شد. منظره شهر بهکلی با جایی که سوار شده بودیم فرق داشت. محلهای دورافتاده با کپرهای حاشیهنشینها. باورم نمیشد که پسربچهای به این سن و سال اینهمه راه طی کند تا مداد و دفتر بفروشد. پشت سر او به نقطهای رسیدم که مجموعهای به نام آلونکنشینها بود. او وارد یکی از آنها شد. در حال تصمیمگیری بودم که وارد آن محوطه بشوم یا خیر. ناگهان پسرک بیرون دوید و فریاد زد کمک …همسایهها از خانههایشان بیرون ریختند و وارد کپر آنها شدند. زنی فریاد میکشید. باعجله وارد خانه آنها شدم گوشه اتاق مردی خوابیده بود و از گریههای پسرک به نظر میرسید از دنیا رفته است. ترسیدم، زن جوانی که به نظر میآمد مادر پسرک است با بچه کوچکی که در آغوش داشت التماس میکرد شوهرش را نجات دهیم. بیاراده با تلفن همراهم شماره ۱۱۵ را گرفتم ده دقیقه بعد آمبولانس به محوطه رسید و پرستاران، مرد را که زنده بود به بیمارستان رساندند.
گویا دچار افت فشارخون شده و ازحال رفته بود. ساعتی طول کشید که حال مرد جا بیاید. بعدازآن که دیگر کاری نداشتم در حال بازگشت در حیاط بیمارستان پسرک و مادرش سر در گریبان روی نیمکتی ناراحت نشسته بودند تا چشمشان به من افتاد هر دو شروع به تشکر کردند. از پسر پرسیدم:
– اینها خانوادهات هستند؟
– بله مادرم و پدرم که مریض است خانم من باید پول دربیاورم ولی بیشتر از این نمیتوانم برای همین پولی نداریم که پدرم را به دکتر ببریم. گفتم:
– نگران نباش در همین بیمارستان هرچه مخارجش باشد خواهم داد.
آن لحظه دیگر به فکر غم خود نبودم فهمیدم دنیا با همه غمهایش در همینجا است. مرد گویا رانندهای بوده که در اثر بیماری کلیه، توان کار کردن را ازدستداده و با فروش هرچه تا آن روز داشته و خرج دوا و درمان کرده بود الآن به فقر افتاده و ناچار به این منطقه نقلمکان نمودهاند. تصمیم گرفتم برای نجات این خانواده و شادی روح همسرم، هر کاری از دستم برآید انجام دهم. بلافاصله به ساختمان برگشتم و با دکتر معالج او قرار گذاشتم تا برای درمان او هر کاری که لازم باشد انجام دهد و مبلغی را هم بهعنوان ودیعه به بیمارستان پرداختم. چند روزی که در آنجا بستری بود هرروز به آنها سر میزدم. پس از چند روز مرد را به بیمارستان کلیه منتقل نمودند تا بستری و درمان شود. خوشبختانه درمان او مؤثر واقع شد و یک روز با پای خود به منزل بازگشت و چندی بعد بهعنوان راننده استخدامی کار خود را روی تاکسی دیگران شروع کرد. پسرک هم که از زیر بار مخارج خانواده رهاشده بود به مدرسه بازگشت و مانند همسالان خود به تحصیل خود ادامه داد.
وقتی آنها به زندگی عادی برگشتند مطمئن بودم روح کامران نیز به آرامش رسیده و کشتی غمهای من، در افق دریای احزان بهگلنشسته است. چون ترمیم دلهای شکسته آن خانواده، رنگینکمان زیبایی در آسمان زندگیام ترسیم کرده بود تا پرتو گرمابخش آن به حیات من معنای جدیدی بخشد.
ارسال نظرات