درباره نویسنده یاسمن حسنی میانهی دهه ۸۰ شمسی تجربهی نوشتن را با وبلاگنویسی آغاز کرد. پس ازآن تحت تعلیم اساتیدی چون آقای جواد جزینی و محمدحسن شهسواری در کارگاههای داستان کوتاه و رماننویسی، شیوههای نگارش داستانی را آموخت. یاسمن فارغالتحصیل زبان و ادبیات فرانسه است از اینرو علاوه بر داستان سابقهی ترجمهی ادبی و ترجمهی کتاب کودک از زبان فرانسه به فارسی و همکاری با ناشران و مجلات داخلی هم در کارنامهی او نوشته شده. داستان «درخت مینو» از مجموعه داستان منتشر نشدهی اوست که در فهرست برگزیدگان داستان جشنواره تیرگان 2019 قرار گرفت. در این داستان، نویسنده از پیرنگ فقدان و مسئلهی نیستی برای بیان جهانبینی خود بهره برده و با توصیف کنش شخصیتهایش در مواجهه با رویداد اصلی آنچه را از روال زندگی عادی دور است، شدنی نمایانده.» |
یادم نمیآید هیچوقت خانهمان اینقدر ساکت بوده باشد، آنهم با این جمعیتی که الآن توی پذیرایی نشستهاند. ساکت و معطر. همه جای خانه پر است از دستههای گل، همه یکدست سفید. من توی اتاق دارم پیراهن مینو را اتو میکنم. بابا روی مبل خودش، پیش مهمانها نشسته. ازاینجا نمیبینمش. بوی حلوا میآید از آشپزخانه. مامان هم لابد آنجاست. صدای زنگ توی سرم میپیچد. آب اتو تمامشده، بخار نمیکند. پیمانهی آب را از شیر توالت پر میکنم. توی اتو نمیریزم. میگذارم کنار دستم. با انگشت روی لباس مینو آب میپاشم و بقیهاش را سر میکشم. مامان تلوتلوخوران با آن پاهای آرتروزیاش میآید توی اتاق. «صدای چیه این؟» اتو را میگذارم روی لباس. جلزوولز میکند. میگویم: «اتو». میگوید: «اتو نه». میرود سراغ کولهپشتی مینو. از جیب جلویش موبایل مینو را بیرون میکشد میدهد دست من. من به مینو نگاه میکنم که خوابیده روی تخت. مامان جلویم ایستاده. یک شماره افتاده روی صفحه تلفن. عکسی نیست. جواب میدهم.
بازهم دستههای گل، بازهم سفید. فامیلها میآیند و میروند. الآن همدانشکدهایهای مینو اینجا هستند، دوتا پسر و چند تا دختر. هر کس که میآید، مامان پنج سال درد را، یکجا برایش بالا میآورد. اقوام و آشناها که هیچ، دوستانش هم هیچکدام از بیماری مینو خبر نداشتند، حتی صمیمیترینشان. من میفهمم چطور میشود که آدم به صمیمیترین دوستش هم حرفهای خصوصیاش را نزند. یکی از دخترها، همانی که امروز به موبایلش زنگزده بود سراغش را بگیرد، بقیه را خبر کرده و حالا همگی آمدهاند اینجا. مامان از شیمیدرمانیهای مینو میگوید. از روزی که موهایش ریخت. باهم رفته بودیم سینما. یک دسته مو توی تاریکی گذاشت کف دستم. هنوز فیلم تمام نشده بود که بلند شدیم. مامان کلاهگیسش را عقب میبرد. سفیدی سرش را به دختری که کنار دستش نشسته و دارد شانههای او را میمالد، نشان میدهد. مامان میگوید: «منم سرمو تراشیدم. باباش هم همینطور. خواهرش هم همینطور» و با دست سر کچل من را نشانه میرود.
مهمانها که میروند گلها را دستهدسته بغل میکنم میبرم توی اتاق، پیش مینو. خودمان خواستیم مینو امشب پیشمان بماند. در اتاق خودش، نه در سردخانه. خاکسپاری باید فردا باشد. شاخهها را یک اندازه میبرم و میگذارم توی ظرفهای آب. تمام اتاق پر از گل شده. یک مسیر باریک، بهاندازهای که یک نفر بتواند رد شود، از در اتاق تا برسد به تخت مینو را خالی میگذارم. بابا میآید توی اتاق. گلدان و پارچ برای گلها کم داریم. بابا بطریهای آبمعدنی را تا نیمه میبرد و میآورد. من تویشان گل میگذارم. میگوید: «بعد اینها رو دور نریزی بابا، گناه داره طبیعت خدا. میدیم بازیافت». از وقتیکه یادمه بابا این کار را میکرد. جوری به زمین و طبیعت احترام میگذارد که مطمئنم در زندگی قبلیاش درختی، کوهی چیزی بوده. مامان میآید قیچی باغبانیاش را ازم میگیرد. دستش را میگذارد روی پیشانیم، میگوید: «تبداری انگار» سرم را عقب میکشم «قیچی برای چی میخوای؟» میگوید: «گلهای توی پذیرایی خیلی رشد کردهاند. اگه بازم مهمون بیاد جا نیست برای نشستن». میگویم: «امکان نداره مگه چقدر میتونن بزرگشده باشن؟» میگوید: «بیا ببین خودت». راست میگوید. میگویم: «مامان تو رو خدا اینقدر به این گلها ور نرو. این مریمه آخه؟ گلهاش شده اندازه لیلیوم!» مامان همیشه همینطور بوده. گل و گیاه خیلی به دستش میاد. تخم هر چیزی را بکارد محال است سبز نشود. بابا دارد درباره باغچه و حیاط خانه با مامان حرف میزند. میگذارم به حال خودشان و میروم توی اتاق پیش مینو.
خیلی خستهام. چند شب است که هیچکداممان درستوحسابی نخوابیدهایم. از دو هفته پیش که ریههای مینو آب آورد، نفسش زودبهزود تنگ میشد. من مینشستم کنارش. بهش میگفتم بیا باهم نفس بکشیم، با شمارش من… میروم روی تخت کنارش دراز میکشم. دستم را میگذارم روی دستش. پوستش خنک است. نه، خنک نه، سرد است. سرد و سفید. چشمهایم را میبندم. وقتی مینو به دنیا آمد من شش ساله بودم. بابا میگوید وقتی من را برده بوده بیمارستان تا برای اولین بار مینو را ببینم، پرسیده بودم: «بابایی، آبجی شاتوت خورده لبش اینقدر قرمزه؟». چشمهایم را باز میکنم. لبهای مینو قرمز نیست، به کبودی میزند. توی جیبهایش را میگردم. همیشه یک رژ لب همراهش داشت. حالا نیست. دستم را دراز میکنم از کشوی بالای تختش ماتیک قرمزی برمیدارم و روی لبهایش میکشم. رژ لب را میگذارم توی جیبش. چشمهایم را میبندم. صدای خشخش میآید. صدای حرکت آرام چیزی. از لای پلک به گلها نگاه میکنم. انگار همینطور دارند رشد میکنند. بیدار که شدم باید دوباره کوتاهشان کنم.
بابا بیدارم میکند. نمیدانم ساعت چند است اما هوا هنوز روشن است. میبردم توی حیاط. اینطرفتر از درخت سیب یک چالهی بزرگ کندهشده است. تلفن بابا زنگ میخورد. فکر میکنم عمو باشد. هر چه اصرار میکند، باز بابا حرف خودش را میزند: «نه داداش. راضی نیستیم امروز دیگه کسی بیاد اینجا. بذار سالتحویلی مردم کنار خانوادهشون خوش باشن». چند بار دیگه هم «نه» میگوید و حرفش را تکرار میکند «ما راضی نیستیم به خدا. بذار بقیه برای مراسم بیان. قدمشون سر چشم. امروز دیگه نه». تلفن را قطع میکند. بعد خاموشش میکند و میرود بالای چاله میایستد. میپرسم: «ساعت چند سالتحویل میشه بابا؟» دستش را به چانهاش گرفته و به ته چاله نگاه میکند. میگوید: «یکی دو ساعت دیگه». به نظر میآید حالش خوش نیست. رنگش پریده. من هم حال خوشی ندارم. از وقتی بیدارم کرده تا همین الآن سرم دارد گیج میرود. میپرسم: «مامان کجاس؟» متر را توی دستش باز و بسته میکند. میگوید: «توی حموم. داره مینو رو میشوره. میخوای برو ببین کمک نمیخواد. منم این چاله رو بازتر کنم بهتره». یادم میآید از روی تخت که بلند شدم مینو کنارم نبود. توی پلهها میدوم. تا برسم به در حمام چند بار زمین میخورم. چند گلدان واژگون میشود. بابا پشت سرم، پایین پلهها میگوید: «تو برو من درستشان میکنم». حمام بخار گرفته است. مامان وان را پر گل کرده. مینو لای گلها توی آب غوطهوراست. مامان میگوید: «حوله بیار برای خواهرت». مینو را لای حوله میپیچیم. مامان یک لباس سفید با یقه توری تنش میکند. نمیدانم لباس را از کجا آورده. تیرگی پوست سینهی چپ مینو توی ذوق میزند. مامان پماد سوختگی توی دستش است، میگوید: «ببین رادیوتراپی پوست بچمو چجور سوزونده». پماد را به من میدهد که درش را ببندم. یقهی توری را میبندد. من هنوز تیرگی پوستش را میبینم. میگویم «مامان صبر کن بذار روش کرم پودر بزنیم کمرنگتر بشه». مامان دوباره دکمههای یقه را باز میکند. من یاد کیف چرمم میافتم، قهوهای سوخته. مامان دارد موهایش را شانه میزند. من هم برایش لاک میزنم. لاک صدفی روی ناخنهایی که دارند به کبودی میزنند. بابا میآید مینو را بغل میکند میبرد توی حیاط. توی باغچه. لای پلکهای مینو بازشده. انگار نگاهمان میکند. مامان میزند زیر گریه. بابا هم. بعد دست میکشد روی صورتش و چشمها را میبندد. چالهی عمیقی شده. بابا خودش میرود آن پایین. مینو را بغل میکنم که بدهم به دستش. پایم سر میخورد میخورم زمین. مامان جیغ میزند: «یا فاطمهی زهرا». میآید کمکم. لباس مینو را میتکاند و میگوید: «گِل چسبیده به لباسش برو اون لکه بر رو از آشپزخونه بیار» بابا از توی چاله میگوید: «نه باباجان! برو گُل بیار» میروم توی خانه. گلها همه ریشه کردهاند. توی بطریها جایشان تنگ است. گلها را توی باغچه میکاریم. همهشان را. کارمان که تمام میشود، بابا میرود گوشه حیاط، به دیوار تکیه میدهد. مامان هم کنار باغچه روی یک چهارپایه نشسته. خم میشود. دستش را میگذارد روی خاک. از کوچه صدای سرنا و دهل میآید.
ارسال نظرات