ادبیات 859 خبر

شکار آهو | داستانی از لاله زارع

آفتاب یک‌وری یله داده بود روی کت‌اش. جز او کسی توی اتاق نبود. حتماً رفته بودند جلسه توجیهی برای پیدا کردن جنازه‌هایی که فقط یک پایشان روی زمین مانده بود. دست کشید روی پرزهای کج و کولهٔ کت که در پرتو کم‌رمق آفتاب نرم‌نرمک می‌لرزیدند. پرسید: «چه خبر؟»