۱ گوش اگر گوش تو وُ ناله…
داستانک اول از کریم زیّانی
آقای نکتهبین معتقده که خودکشی حق هر آدمیست و میل به خودکشی ـ اگر جنون آنی نباشه ـ اصالتاً در وجود آدمهایی که دست به این کار میزنن نهفته است و ممکنه خواهینخواهی یک روز سرباز کنه!
ولی گذشته از باور درست یا نادرست آقای نکتهبین، شما اگه روزی میل به خودکشیتون، مثل یک کورکِ رسیده، سرباز کرد و خواستین خودتونو بکشین، شما رو به خدا عاقلانه بکشین. سرِ جدّتون، مثل این آقای چینی ظالم که از دشواریهای زندگی و گوشِ کرِ مقامات، امانش بُریده بود، ۴۶ نفر دیگه رو هم «دگر کشی» نکنین! این کار خوب نیست، زشته، عاقبت خوشی نداره … شما اگه زورتون به خر نمیرسه، به پالونش چیکار دارین؟
این شهروند ۵۸ سالهٔ چینی در نامهای که ازش به دست اومده، نوشته، از دنیا «ناامید» شده! واویلا … واقعاً عجیب نیست که آدم اینجوری از این دنیای پرزرقوبرق با حکومتهای قلدر و ضد بشر سوار بر بمبهای اتمی گردنکلفت فرد اعلا، ناامید بشه؟ آخه امید چیز خوبیه، نباید که به این سادگی از دستش داد!
بعدش میاد برای خاموش کردن «خشم خود»، روز ۱۷ خرداد (حالا چرا روز ۱۷ خرداد؟ خدا میدونه. شاید میخواسته درعینحال، پیامی بده!) در یک اتوبوس ۹۰ نفره خودشو آتیش میزنه. ۴۶ نفر ـ با خودش میشه ۴۷ نفر ـ که سوختن، هیچی، ۳۴ نفر هم تو بیمارستان دارن جلزوولز میکنن!
یکی نیست از این خدابیامرز بپرسه: «خُب که چی بشه؟ … که هوس کردی حرفای عقده شدهٔ دلتو اینجوری به گوشهای کرِ صاحبمقامها برسونی؟ … تو پس از ۵۸ سال عمر نفهمیدی که صاحبمقامهای همه جای دنیا از لحظهای که سوار خرِ مراد میشن گوششون رو با پنبهٔ بتنی پُر میکنن که از دست شکایتهای امثال شما «بیخاصیتها» و «خسوخاشاک» ها سرسام نگیرن؟ فکر کردی حالا که نود نفر زبون بسته رو آتیش زدی، حرفاتو شنیدن؟»
گویا این آقا یه وبنوشت روزانه هم داشته و خیلی چیزا توش نوشته (اعلام برائت: گناهش گردن روزنامه «ساوث چاینا مورنینگپُست» هنگکنگی!)
دیشب که آقای نکتهبین، از راه دور هوس احوالپرسی تلفنی کرده بود، در ضمن پرسید: «چه کردی با کاغذایی که بهت داده بودم؟»
من هم همه رو براش خوندم. میدونین چی گفت؟
گفت: «بازم که خنگ بازی درآوردی، آقای ژورنالیست پیش مدرن! چرا به صاحبمقامها تهمت کری میزنی؟ اونا کر نیستن و حرفای این بابا رو هم شنیدن …»
«از کجا معلوم شد؟»
«از اونجا که بیدرنگ وبلاگشو فیلتر کردن تا مردم نخونن اونام فیلشون یاد هندوستان کنه!»
«مگه چی نوشته بوده؟»
«نوشته که: از سال ۱۹۹۴ یک فروشندهٔ دورهگرد خیابونی بوده؛… که از قلدری مقامهای شهری به ستوه آمده؛… که به تقاضای دریافت حقوقش پاسخ رد داده شده و…»
«عجبا… جلّالمخلوق!»
۲ از آبکوه تا آبکوه
داستانک دوم از مهدی توکلی تبریزی از ایران
۱. تهران (شمیران)
دل کندن از پیرمرد باصفای شمیرانی و همسرش برایم سخت بود، پیرمرد دلش بزرگ بود و از اهالی روزهای خوش و سرسبز شمیران. هر از چند گاهی که بهپای صحبتهایش مینشستم برایم از آن سالهایی میگفت که شمیران پر از کوچهباغها بود، به درختهایی اشاره میکرد که با دستان خودش در خیابان آبکوه دوم فرمانیه کاشته بود و سطل سطل به پایشان آب داده بود.
بارها شکوههایش را شنیده بودم که میگفت با سر به آسمان کشیدن برجها، این هیولاهای بدقواره از آهن و سیمان و سنگ بهجای خانههای ویلایی در کوچههای کمعرض به درختان نور کمتری میرسد و دیگر مثل گذشته طراوت و سرسبزی ندارند.
پیرمرد هنوز خانه قدیمیاش را حفظ کرده بود، هرروز از سپیده سحر بعد از خواندن نماز صبح به حیاط خانه میزد، در گوشهای از آن برای خروس و مرغهایش قفس بزرگی ساخته بود. در قفس را باز میکرد و داخل آنکه میشد ابتدا تخممرغها را یکبهیک از زیر مرغها برمیداشت و داخل یک سطل پلاستیکی میگذاشت و بعد لانه را با دقت تمام نظافت میکرد و در آخر برای خروس و مرغها دانه و آب میگذاشت تا نزدیکیهای اذان ظهر به گلها و باغچههای حیاط رسیدگی میکرد، آنوقت آفاق جان، همسرش، از داخل خانه پنجره را باز میکرد و برای نماز ظهر و صرف ناهار صدایش میزد.چند باری هم من میهمان سفرهشان بودم، آفاق جان هنوز دستپختش عالی بود. هیچوقت کلمه جان بعد از نام همسر از زبان پیرمرد نمیافتاد، زن و شوهر جانشان برای هم درمیرفت، همدم و همراه هم بودند.
بالاخره یک روز من مجبور شدم با این تصاویر زیبا شاید برای همیشه خداحافظی کنم.
موهای پدر سفیدتر و خطی بر روی پیشانیاش اضافهتر شده بود، باید برمیگشتم.
***
۲. مشهد
خیابان آبکوه با درختان تنومند و کهنسال توتش هنوز هم زیباست. خیابان آبکوه برای من یادآور کوچه دانشسرا و دبستان دیانت با آن ناظم خوشپوشی بود که با موهای یکدست سفیدش همیشه خطکشی به دست داشت برای دانشآموزانی که میخواستند نظم و دیسیپلین موردنظر آقای ناظم را خدشهدار کنند. خیابان آبکوه یعنی روزهایی که سوار بر دوچرخه به همراه آقابزرگ از کوچههای کفاش یا عطار به سمت پایین سرازیر میشدیم تا خودمان را به قنادی پاپا در چهارراه پل خاکی برسانیم برای خریدن شیرینیهای پادرازی.
ارسال نظرات