در مصاحبه با خانم دکتر خلخالی خواندیم که رمان قصر آبی (The Blue Castle)، چقدر و چرا اهمیت دارد اما تاکنون برای خوانندگان فارسیزبان کمتر شناخته شده است. پس اینک و در آستانهٔ تولد این داستاننویس پیشرو بهترین فرصت است تا در ویژهنامهاش ترجمهٔ یک فصل از این رمان را تقدیم کنیم تا خوانندگان ادبدوست هفته این اثر مهم را بهتر بشناسند و از یکسو با مصائب و از سوی دیگر با تخیل سازندهٔ شخصیت اصلی رمان یعنی وَلِنسی جِین استریلینگ (Valancy Jane Stirling) آشنا شوند. |
برگردان: گروه ادبیات هفته
صبحانه همان ترکیب مزخرف همیشگی بود. فرنی بلغور جو دوسر، که وَلِنسی از آن حالش به هم میخورْد؛ نان تُست و چای؛ و یک قاشق چایخوری مارمالاد. خانم فردریک فکر میکرد دو قاشق چایخوری زیادهروی است اما این برای وَلِنسی که از مارمالاد متنفر بود نیز مهم نبود. اتاق ناهارخوری کوچک خنک و تاریک بود. این بار بیشازحد معمول. باران بیرون از پنجره غوغا میکرد. بااینحال دخترعمو استیکلس (۱) در یک جملهٔ کلیشهای برای وَلِنسی روزی خوش آرزو کرد!
مادرش اما با تحکم وسط حرف پرید و گفت: «راست و درست بنشین، داس (۲)!»
وَلِنسی صاف نشست. باز با هم از آن حرفهای همیشگی زدند و وَلِنسی میدانست امکان ندارد که موضوع این صحبتها عوض شود. بنابراین او هرگز تلاشی هم برای این کار نکرد.
خانم فردریک از بارانی بودن آن روز حسابی پکر و درهم بود. آخر میخواست به پیکنیک برود. با آزردهخاطری و در سکوتی ناخوشایند صبحانهاش را میخورد اما وَلِنسی در دلش از این سکوت خوشحال بود. کریستین استیکلس اما، مثل همیشه بیوقفه غر میزد و از همهچیز شکایت میکرد: از آبوهوا، نشت انبار، قیمت بلغور جو دوسر و کره، از اپیدمی اوریون در دیروود (۳) و در همین اثنا وَلِنسی احساس کرد به نان تست خود بیشازحد کره زده است.
وی پیشبینی کرد: «دکتر مطمئناً به آنها را سرکشی خواهد کرد.»
کمی بعد خانم فردریک گفت: «دکتر نباید بهجایی برود که احتمال دارد به اوریون مبتلا شود!»
وَلِنسی هرگز به اوریون یا سیاهسرفه یا آبلهمرغان یا سرخک (یا هر آنچه میتوانسته بگیرد) دچار نشده بود؛ بهجز سرماخوردگیٍ وحشتناکی که تقریباً هر زمستان میگرفت. سرماخوردگی زمستانی، برای داس نوعی سنت خانوادگی بود که به نظر میرسید هیچچیز نمیتواند مانع از ابتلا به آن شود.
خانم فردریک و دخترعمو استیکلس یکبار مجبور شدند قهرمانانهترین عملکرد عمر خود را انجام دهند: آنها یک زمستانِ تمام (از نوامبر تا مه) وَلِنسی را در اتاق نشیمن، گرم نگه داشتند. او حتی اجازهٔ رفتن به کلیسا را هم نداشت. و البته اتمام این سرماخوردگی شدید به بیماری برونشیت در ماه ژوئن ختم شد.
خانم فردریک با اشارهای پوزخندآمیز به اینکه این یک عیب در ژن استریلینگها است، گفت: «هیچیک از اعضای خانوادهٔ من هرگز اینگونه نبودهاند!»
دخترعمو استیکلس با عصبانیت گفت: «نخیر! استریلینگها بهندرت میچایند!»
خانم فردریک گفت: «اما من فکر میکنم اگر کسی تصمیم بگیرد که سرما نخورد، سرما نخواهد خورد!»
بنابراین نتیجهٔ بحث به اینجا ختم شد که اینها همه تقصیرِ خودِ وَلِنسی است!
باری در این صبح خاص، اتفاق غیرقابلتحمل برای وَلِنسی این بود که او را «داس» مینامیدند. او بیستونه سال این خطاب تحقیرآمیز را تحمل کرده بود و الآن بهیکباره احساس میکرد که دیگر نمیتواند آن را تحمل کند. نام کامل وی «ولنسیجین» (۴) بود. ولنسیجین اسم نسبتاً وحشتناکی بود، اما او «وَلِنسی» را دوست داشت.
به او گفته شده بود که پدربزرگ مادریاش، وانسبارای پیر (۵)، این نام را برای او انتخاب کرده است.
او با کمی ترس و تردید گفت: «ممکن است، اگر زیادهخواهی تلقی نشود، لطف کنید و ازاینبهبعد مرا فقط وَلِنسی صدا کنید؟»
خانم فردریک با حیرت به دخترش نگاه کرد. او از عینکی با عدسی بسیار قوی استفاده میکرد که ظاهری کاملاً ناموزون به چشمانش میداد.
– بله؟! قضیه چیه؟!
وَلِنسی کمی متزلزل شد اما گفت: «این داس خیلی کودکانه به نظر میرسد.»
«اوه! فهمیدم! که اینطور! پس اسمت باید مناسب تو باشد! اما تو ازنظر فهم و شعور، هنوز کودکی بیش نیستی عزیزم!»
وَلِنسی با ناامیدی گفت: من بیستونهساله هستم.
خانم فردریک گفت: «اما من اگر جای تو نبودم این را جار نمیزدم! بیستونه! من وقتی بیستونهساله بودم، نُه سال از ازدواجم میگذشت!»
دخترعمو استیکلس باافتخار گفت: «من در هفدهسالگی ازدواج کردم.»
وَلِنسی با کرختی به آنها نگاه کرد.
خانم فردریک، بهجز آن عینکهای وحشتناک و بینی برآمده که باعث شده بود ظاهرش بیشتر شبیه طوطی باشد، چندان هم بدقیافه نبود. در بیست سالگی او شاید بسیار زیبا هم بوده باشد. اما دخترعمو استیکلس! آیا او در جوانی ازنظر برخی از افراد خوشگل بوده است؟ وَلِنسی احساس کرد که دخترعمو استیکلس، حتی با آن با صورت پهن و چروکیده، خال در انتهای بینی ناصافش، موهای روی چانهاش، گردن زرد چروکیدهاش، پوست رنگپریدهاش، با چشمان برآمده و دهان کوچکش، باز هم بر او برتری داشته که بهسرعت ازدواج کرده است. وَلِنسی به طرز تأسفانگیزی تعجب میکرد که هیچکس در کل دنیا او را نمیخواهد و حتی اگر ناگهان بمیرد، چیز خاصی را از زندگی از دست خواهد داد. او از دید مادرش ناامیدکننده بود. هیچکس او را دوست نداشت. او هرگز حتی بهاندازهٔ کافی دوستان دختر نداشت.
«یکبار هم دوستی نبوده که هدیهای با هم ردوبدل کنیم…»، او یکبار با رقت هرچهتمامتر این را پیش خودش اعتراف کرده بود.
خانم فردریک با سرزنش گفت: «داس!، جوهایت را نخوردهای!»
باران بیوقفه میبارید و وَلِنسی روی لحافی چهلتکه کار میکرد. وَلِنسی از لحاف چهلتکه متنفر بود. آخر نیازی به این کار نبود. خانه پر از لحاف بود. در اتاق زیرشیروانی سه صندوقچهٔ بزرگ پر از لحاف وجود داشت.
اما خانم فردریک از زمانی که وَلِنسی هفدهساله بود، این لحافها را دورتادور خود ذخیره کرده بود و به ذخیرهسازی آنها ادامه میداد. هرچند به نظر نمیرسید وَلِنسی هرگز به آنها احتیاج داشته باشد. اما بههرحال وَلِنسی میبایست مشغول کار باشد. بیکاری در خانوادهٔ استریلینگ یک گناه بزرگ بود. وقتی وَلِنسی کودک بود، او را وادار میکردند که در یک دفتر کوچک، منفور و سیاه، تمام دقایقی را که در آن روز در بیکاری سپری کرده بود، یادداشت کند. روزهای یکشنبه مادر او را مجبور میکرد آنها را مرور و به خاطرشان دعا و استغفار کند.
اما در این صبح ویژه و این روز سرنوشتساز، وَلِنسی فقط ده دقیقه را در بیکاری سپری کرد. البته فقط خانم فردریک و دخترعمو استیکلس آن را بیکاری مینامیدند. او در آن دقایق به اتاق خود رفته بود و کتاب «پُشتهٔ خارها»(۶) را با احساس گناه باز کرده بود و میخواند.
جان فاستر نوشته بود: «جنگلها آنقدر انسانوار هستند که برای شناختنشان باید با آنها زندگی کرد. گاهبهگاه جوانی پیدا میشود که راههای میان آنها عبور میکند، و در مسیرهای پرپیچوخمشان قرار میگیرد؛ اما هرگز صمیمیتی میان او و درختان رخ نمیدهد. اگر میخواهیم دوستانِ ما، واقعاً دوست باشند، باید آنها را مصرانه جستوجو کنیم و آنها را با دیدوبازدیدهای مکرر و با احترامی تماموقت به دست آوریم: صبح و ظهر و شب؛ و همه فصول: بهار، تابستان، پاییز، زمستان. در غیر این صورت هرگز واقعاً نمیتوانیم آنها را بشناسید و هرگونه تظاهر، برعکس خواهد بود و ما هرگز به آنها نزدیکتر نخواهیم شد. بهعلاوه، درختها روش مؤثر خود را دارند که بیگانگان را از خویش دور نگه میدارند و دل به گشتوگذارهای گاهبهگاه نمیبندند. جستوجو در چنین جنگلهایی باید بیهیچ انگیزهای و بدون پیجویی برای فایدهای باشد؛ بهجز عشق محض به آنها. آنها بلافاصله نیت ما را خواهند فهمید و تمام اسرار شیرین و دنیای قدیم خود را از ما پنهان خواهند کرد. اما اگر بدانند که ما به آنها رجوع کردهایم چون دوستشان داریم، با ما بسیار مهربان خواهند بود و چنان گنجینههایی به ما میدهند که زیبایی و لذتشان در هیچ بازار دیگری خریدوفروش نمیشود. ما باید عاشقانه، متواضعانه، باحوصله، با تماشای تمام به سراغ آنها برویم و سپس خواهیم آموخت که چه عشق عمیقی در پس پشت مکانهای وحشی و در سکوت، زیر تابش آفتاب و غروب آفتاب نهفته است. چه نواهایی از شاخههای کاج پیر شنیده میشود و یا از صنوبر، چه بوهای ظریفی میشنویم. یا از خزهها و سرخسها در گوشه و کنارهای آفتاب و سایه و رطوبت. آنگاه قلب جاودانهٔ جنگل با ما خواهد تپید و زندگی ظریف آن در رگهای ما میدود و برای همیشه ما را از آن خود میکند، بهطوریکه مهم نیست که به کجا برویم و یا تا چقدر دورتر پرسه بزنیم، ما هنوز و هرروز برای پیدا کردن آن حس رازآلود به جنگل کشیده میشویم و این ماندگارترین خویشاوندی ما میشود.»
در همین لحظه بود که خانم از سالن طبقهٔ پایین فریاد کشید: «داس، دقیقاً داری تو اتاقت چه غلطی میکنی؟!»
وَلِنسی کتاب را مانند یکتکه زغالسنگ داغ با وحشت به زمین انداخت و به طبقهٔ پایین دوید. اما احساس شورونشاط عجیبی در روحش بود که همیشه وقتی در دنیای کتابهای جان فاستر غرق میشد، به او منتقل میشد. وَلِنسی چیز زیادی در مورد جنگل نمیدانست؛ بهغیراز رویشگاههای بلوط و کاج که خالی از سکنه بودند؛ آن هم در اطراف «قلعهٔ آبی» او. اما او همیشه مخفیانه به قلعهاش میرفت و کتاب فاستر با توصیف جنگلها بهترین چیز برای او بود.
ظهر، باران متوقف شد، اما خورشید تا ساعت سه بیرون نیامد. سپس وَلِنسی با ترسولرز گفت که فکر میکند به شهر خواهد رفت.
مادر غرولند کرد: «برای چهکاری میخواهی به شهر بروی؟»
– میخواهم از کتابخانه کتاب بگیرم.
– تو همین هفتهٔ گذشته کتابی از کتابخانه گرفتی!
– نه، چهار هفته پیش بود!
– چهار هفته! مزخرف نگو!
– واقعاً بود، مادر!
– قطعاً اشتباه میکنی. بیش از دو هفته نمیتواند باشد. من تناقضگوییهایت را دوست ندارم و بههرحال دلیلی نمیبینم بروی کتاب بگیری. تو وقت زیادی را برای خواندن تلف میکنی!
«وقت من چه ارزشی دارد؟» وَلِنسی با تلخی پرسید.
«داس! با این لحن با من صحبت نکن!!!»
دخترعمو استیکلس میانه را گرفت و گفت: «البته ما به مقداری چای احتیاج داریم. اگر بخواهد پیادهروی کند، ممکن است بتواند برود و چای هم بخرد؛ گرچه این هوای مرطوب برای سرماخوردگی خوب نیست.»
آنها ده دقیقهس تمام در این مورد بحث کردند و سرانجام خانم فردریک با خشم و بغض قبول کرد که وَلِنسی به شهر برود!
پانوشتها:
۱. Cousin Stickles؛ او در حقیقت دخترِ برادرِ پدربزرگِ وَلِنسی است.
۲. داس (Doss) نامی خودمانی (درون خانوادگی) و درعینحال تحقیرآمیز برای صدازدن وَلِنسی است.
۳. Deerwood
۴. Valancy Jane
۵. Old Wansbarra
۶. Thistle Harvest؛ ظاهراً چنین کتابی وجود ندارد و برساختهٔ ذهن خانم مونتگومری است.
ارسال نظرات