داستان کوتاه: دست خالی
هلهلهای رسیدن بهار دلها را شاد مینمود و امید بیشتر زندگی و تازگی را در مزرعهای دلها میکاشت. نف...
آنگاهی که دختران مکتبی را طرد شده از دروازه علم و معرفت کابل با چشمان پراشک میبینم، تنم تا اعماق روح و روانم درد میگیرید. با شتاب خودم را کنار دختران متعلم میرسانم. میانشان میایستم. بدنم هنوز در ارتعاش است. تصور میکنم؛ جریانی از رگ، رگ وجودم میگذرد، یعنی بدنم را برقگرفته و جریان تکاندهندهای آن از تنم عبور میکند و به پاهایم ختم میشود، وجودم حس لامسهاش را از دست میدهد.
هلهلهای رسیدن بهار دلها را شاد مینمود و امید بیشتر زندگی و تازگی را در مزرعهای دلها میکاشت. نف...
میدونی … قو پرنده عجیبیه … در عین زیبایی و فریبندگی، سمبل عشقه، نماد وفاداری … آخه قو تنها پرنده...
به بهانه انتشار ««ترجمه هِنریه» به قلم محمد باقر خراسانی بزنجردی، قدیمیترین ترجمه هزارویک شب به فار...
این تنها جملهای بود که این روزها از زبان دنیا میشنید. بهانه میگرفت که با پدرش زندگی کند. چقدر توی...
اما رضا براهنی یک جنبهی دیگر هم دارد. او که یک ایرانی تُرک بود که به زبان مادریاش علاقه داشت و مثل...
مرگ برخی آدمها مانند زندگیشان آنقدر مهم است که خود به فصلی از زندگیشان تبدیل میشود. برای شاعر و...
مهیار مظلومی در سال ۱۳۵۹ در مشهد متولد شد. دوران کودکی خود را در کرج گذراند و در آنجا تحصیل کرد. تحص...
وقتی شاگرد مستری چادری چیندار و فیشنی سلیمه را به شدت کش کرد و وی را بر زمین انداخت، با صدای بلند گ...