۱.
راه تازهیی از راه میرسد
از پلههای ورودی پایین میآیم
و قدم در این راه تازه میگذارم
که از دور دست به دنبال من آمده
و پیش پایم پهن شده است
مرا به تو نمیرساند
حتی از کنار شهر تو هم نمیگذرد
قصه اصلاً چیز دیگری است
اسمی از تو در میان نیست
و دیگر نخواهد بود
این راه تازه مرا بر میدارد و با خودش به دور دست میبرد تا گریه کنم
آنجا سرزمینی است با ابرهای فراوان
آسمان گسترده است
و گریهکردن مراسمی آئینی است
در زیر بارانهای موسمی
و متبرک خواهم شد اگر هفت سال تمام گریه کنم
آنگاه برخیزم و به خانهٔ خود بازگردم
وقتی برسم صبح است
چایی دم خواهم کرد
پرده کنار خواهم زد
و با نفسی عمیق
بوی گل کالانکوی هفتسالهام را
تنفس خواهم کرد…
۲.
می خواهم بخوابم
و خواب ببینم که به خوابی طولانی رفتهام
و در آن خواب طولانی
به اندازهٔ هزار سال پیدرپی
به خواب روم
شاید خستگی اینهمهروزها نبودن تو
از تن خستهام به در رود
به دروازهٔ شهر رود
و در آن جا با اولین دختر زیبای رهگذر آشنا شود
و به شهری دگر رود
و آنچنان دلش از پی آن دختر برود
که دیگرش یاد من از سرش
بهتمامی به در رود
آن وقت خواهم آمد
و سلام خواهم کرد
اکنون میخواهم که به خواب بروم.
۳.
نگاه میکنم
دوردستها پرنده ای بر شاخه نشسته است
دستم نمیرسد
پنجره بسته است
دستم به هیچکجا نمیرسد
قلبم ویران است
صدای پرنده را نمیشنوم که دارد آواز میخواند
میخواند میدانم
تمام پرندهها آواز میخوانند
وقتی بهار عاشقی میکند
من پرنده نیستم
مادرم آواز نمی خوانْد
همسایههامان مویه میکردند
و من در بهار حلوا میپزم برای تمام مردگان.
ارسال نظرات