داستان کوتاه؛ تیغ دوسر (۱)

داستان کوتاه؛ تیغ دوسر (۱)

ثریا دختر جوان و محصل پوهنحی روانشناسی پوهنتون کابل با جان و دل قبول کرده بود که رحیمه مادر خودش است. هرگاه کسی می‌گفت؛ جاگزین مادر بیالوژیکی تو شده، جوش می‌زد، رنگش دود می‌کرد و پرخاش‌گرانه داد می‌زد؛ پس چرا به من مادری می‌کند و میان من و دختر خوردش فرق نمی‌گذارد؟! رحیمه با هنرنمایی خاص با ثریا کج‌دار مریض برخورد داشت ولی در حقیقت کوشش می‌کرد وی را کنار بزد، بدون اینکه کسی بالایش شک نماید.

بخش ۱ از ۲ بخش

ثریا دختر جوان و محصل پوهنحی روانشناسی پوهنتون کابل با جان و دل قبول کرده بود که رحیمه مادر خودش است. هرگاه کسی می‌گفت؛ جاگزین مادر بیالوژیکی تو شده، جوش می‌زد، رنگش دود می‌کرد و پرخاش‌گرانه داد می‌زد؛ پس چرا به من مادری می‌کند و میان من و دختر خوردش فرق نمی‌گذارد؟! رحیمه با هنرنمایی خاص با ثریا کج‌دار مریض برخورد داشت ولی در حقیقت کوشش می‌کرد وی را کنار بزد، بدون اینکه کسی بالایش شک نماید.

آن روز رحیمه به برادرش که چون جسم طفیلی به زندگی‌اش چسپیده بود و با پول کمکی وی شب و روز می‌گذرانید نگاهی تیزی کرد که عقب فرهاد برود و دل او را به دست بیاورد. هارون خودش را به شوهر خواهرش صادق‌تر از پسر و یا برادر خودش جا می‌زد در اصل چشم به جیب‌اش داشت. همین‌که فرهاد از در بزرگ آهنی حویلی بیرون شد و در با صدای بلندی فریاد بستن شدن سر داد، رحیمه چشکمی به برادرش زد و وارد اتاق خواب ثریا شد. ثریا موهای دراز و قمچین مانندش را شانه می‌زد و قامت موزون خودش را در آینه‌ای قد نمای اتاقش با ناز و کرشمه می‌دید. با دیدن مادر ثریا خوشحال شده گفت:

وه مادر من! چه خوب شد آمدی. لطفاً موهایم را سفت چوتی کن که پوهنتون رفتنم نا وقت می‌شود. دوستانم در ایستگاه بس در انتظار من استند! رحیمه خندیده گفت:

جان مادر! از اینکه تو دختر لایق و پرتلاش هستی به‌ات افتخار می‌کنم ولی همین که موهای زیبایت را چوتی کردم، عاجل خودات را تیار نما که پدرات در یک مذیقه‌ای بدی گیر مانده و همرای دهقانان برخورد مشاجره‌آمیز کرده است. ثریا دست پاچه شده پرسید:

یعنی چی، پدرم؟ رحیمه گفت:

همرای ماما هاورن سرزمین‌ها برو و از نزدیک احوال او را گرفته، برایم اطمینان بدهید که سخت پریشان می‌باشم. ثریا زیر لب گفت:

عجب از این مامای مکار خوشم می‌آید. هارون، دست ثریا را درحالی که به شدت می‌لرزید و به دام افتادن پدرش خون وی را به جوش آورده بود گرفت و وارد کاه‌دان کنار مزرعه شد و با مهربانی گفت:

بیا اینجا پنهان شویم تا آن‌ها متوجه ما نشوند. تا راهی برای نجات یازنه جانم بیابیم. ثریا همچو گوسفند رام شده دست هارون را محکم گرفت و با هق هق گریه گفت:

هرگاه پدرم را بکشند چی؟

فرهاد با مقداری از ترکاری ‌تر وتازه که از سر زمین‌های خودش جمع کرده بود وارد دروازه‌ای بزرگ حویلی شد و طبق عادت صدا زد:

ثریا، رحیمه، هارون بیایید کمکم کنید. رحیمه با چشمان اشکبار نزد فرهاد آمده گفت:

بمیرم به شوهر دلسوز و مهربانم، کاش دختر بی‌عقل ما ثریا جان قدر همچو پدرنابی را می‌دانست. فرهاد که از قضیه بی‌خبر بود، گفت:

دختر من مهربان‌ترین دخترهای جهان است. رحیمه گریه‌اش را بلند‌تر سر داد و گفت:

تو از هیچ چیز خبر نداری، او از راهی پوهنتون با مردی فرار کرد. فرهاد با دقت به طرف زنش دید و دست پاچه شده پرسید:

چی. چه می‌گویی، چی وقت و؟ رحیمه گفت:

همین چند دقیقه پیش از پای شما خبر دادند. یعنی یکی از هم صنفی‌هایش به ما اطلاع داد. فرهاد، عاجل از خانه بیرون دوید و طرف پوهنتون رفت که جا است و جولا نی.

هارون دستمال را مقابل دهن ثریا گرفت و در آغوش وی لمیده با خودش گفت:

زنده باد خواهرم!

از قلب فرهاد خون خشم به سرعت تمام فوران می‌کرد و به چشمانش سرازیر می‌شد. گویی اشک غم تمام حجرات چشمانش را جر زده و به بیرون تراوش می‌کند. غمی توأم با خشم وغضب. رفتن بی‌رحمانه‌ای دخترش که عذابش می‌داد و تمامی ارگان‌های بدنش را تکان می‌داد باور نکردنی بود. او از شدت غم و غصه، خشم و غضب و آبروی بربادرفته‌اش تاب یک جا نشستن را نداشت و در یک حرکت ناهمگون بود، ته‌وبالا می‌رفت، دندان‌هایش جرقس می‌کرد و صدا در گلویش می‌خوابید. به یاد گفته‌های مادر ثریا می‌افتاد که هنگام وداع دست به گریبانش نموده با لکنت می‌گفت:

نگذار دخترم کمبود مرا حس کند. فرهاد می‌گریست و با چشمان اشک‌بار می‌گفت: کم‌بود ترا برای من کی پر خواهد کرد؟ تو که مرا تنها می‌گذاری چطور؟ از شدت گریه ضعف بر وی طاری شده و چشمانش را به رخ زنی که عاشق‌اش بود، می‌بست و می‌دانست که زن چوب مرگ را خورده و چنگال بی‌رحم مرگ بر گلویش فرو رفته است که نجاتش ناممکن می‌باشد.

ثریا به یاد پدر مهربانش اشک افسوس می‌ریخت و از دیدن قیافه‌ای احمقانه‌ای هارون وجودش به لرزه در می‌آمد. در حالی که نفرتش به او بیش از حد می‌شد، جلو ریزش اشک‌هایش را به زور می‌گرفت. دلش به سوی پدر پرواز می‌کرد و روسیاهی که هارون برایش تحفه داده بود، مانع هر نوع تصمیمش می‌شد. ساعت‌ها می‌گریست و زانوی غم به بغل می‌گرفت. تا اینکه یک دم متوجه شد، هارون طبق نقشه‌ای خواهرش پا به فرار می‌نهد. به شتاب از جایش برخاست و مقابل هاورن ایستاده گفت:

کجا… کجا فرار می‌نمایی؟ من سال‌هاست این آرمان را داشتم که با تو دوست شوم. هاورن ناباورانه کنار ثریا نشست و گفت:

یعنی چه؟ باورم نمی‌شود که تو این قدر مرا دوست داشته باشی. ثریا گفت: بالاخره می‌فهمی. . هارون با خوشحالی گفت:

بهر صورت، تشویش نکن، من همرایت ازدواج می‌کنم تا کسی متوجه لکه‌ای دامنت نشود. ثریا با خودش گفت:

ثریا! قمار را باخته‌ای حریف را از دست نده، بالاخره پدر از تو است ولی به وقت و زمانش. . هر دو درمسجد رفته و با هم نکاح کردند.

رحیمه به منظور فریب شوهر از کار ثریا انتقاد نموده اشک تمساح می‌ریخت و سعی می‌کرد ثریا را محروم میراث نماید. تمامی دارایی شوهر را که شامل جریب‌های زمین و دو دربند حویلی در بهترین جای شهر کابل می‌شد، به نام خود و دخترش نماید. وی با مهارت یک زن مکار مهر پدری را که نمونه‌ای مثال بود، ذره ذره از دل فرهاد بیرون کشیده و به جایش تخم نفرت می‌کاشت. با تاسف روز تا روز موفق هم می‌شد.

ثریا تلاش داشت که نفرتش را از هارون مخفی نموده و پلان خودش را پیش ببرد تا جایی‌که در جامعه‌ای سنتی و بسته‌ای‌شان جای دختران فریب خورده خیلی تنگ و تاریک بود، ناگزیر با هارون به سر می‌بُرد که از نام بدی رهایی یابد. ثریا سعی می‌کرد وی را در دام محبت ساختگی خود نگه دارد و ازش حقیقت آنچه را که بالایش آورده بود جویا شود. اعتراف او را بگیرد و خودش را تبریه نماید. هارون که مرد ناز پرورده و لایبالی بود و همیش به پول و دارای خواهرش زندگی شبا روزی را گذشتانده بود؛ ثریا برایش بزرگ‌ترین موهبت خداوندی به شمار می‌رفت. او که به تنبلی و بی‌کاره‌گی عادت کرده و همچو فرد طفیلی گذاره نموده بود؛ وصلت با ثریا را بیشتر از همه ترجیح می‌داد تا به پول‌های مفت و رایگان بیشتری دست یابد و زندگی‌اش سر و سامان پیدا کند. / ادامه دارد

ارسال نظرات