داستان کوتاه؛ تیغ دوسر (۲)

داستان کوتاه؛ تیغ دوسر (۲)

هارون که مرد ناز پرورده و لایبالی بود و همیش به پول و دارای خواهرش زندگی شبا روزی را گذشتانده بود؛ ثریا برایش بزرگ‌ترین موهبت خداوندی به شمار می‌رفت. او که به تنبلی و بی‌کاره‌گی عادت کرده و همچو فرد طفیلی گذاره نموده بود؛ وصلت با ثریا را بیشتر از همه ترجیح می‌داد تا به پول‌های مفت و رایگان بیشتری دست یابد و زندگی‌اش سر و سامان پیدا کند.

بخش دوم و پایانی

هارون که مرد ناز پرورده و لایبالی بود و همیش به پول و دارای خواهرش زندگی شبا روزی را گذشتانده بود؛ ثریا برایش بزرگ‌ترین موهبت خداوندی به شمار می‌رفت. او که به تنبلی و بی‌کاره‌گی عادت کرده و همچو فرد طفیلی گذاره نموده بود؛ وصلت با ثریا را بیشتر از همه ترجیح می‌داد تا به پول‌های مفت و رایگان بیشتری دست یابد و زندگی‌اش سر و سامان پیدا کند.

ثریا هنگام جستجوی کار، همرای زن محسنی آشنا شد که تنها بود و به یک پیش خدمت ضرورت داشت. ثریا توانست جای برای بود و باش‌شان دست‌وپا نماید که تا مدتی از گزند قهر پدر و طعن و لحن این و آن در امان باشد. هارون گفت:

حالا من خودم را خوشبخت‌ترین مرد دنیا احساس می‌کنم. ثریا دست پرمهر بر شانه‌ای کم عرض و استخوانی شوهر گذاشته گفت:

من بیشتر از تو. می‌دانی مادر برای من و تو پلان کرد که تباه و بر باد شویم. مگر ببین به خیر ما بود و من و تو به هم رسیدیم و به زندگی پر سعادتی می‌رسیم. قول می‌دهم که زندگی خوبی برایت مهیا بسازم. هارون زیر تاثر محبت‌های خانمش رفت و جسته و گریخته وی را از پلان‌های طرح شده‌ای خواهرش آگاه ساخت که برای ثریا باور کردنی نبود. در ظاهر امر بی‌تفاوتی نشان داد ولی چشمانش راه کشید و با خودش گفت:

اوه خدای من! بالای چه کسی باید اعتماد کرد؟ مادر با تیغ دو سر رگ و ریشه خانواده‌ای ما را برید و با بازی کردن نقش مادر ساختگی من و پدرم را اغفال نمود. وی به هارون گفت:

وقتی من خورد از مادر مانده بودم، رحیمه را مانند مادر خودم دوست داشتم ولی او نه تنها به من ظلم کرد که ترا هم از سر خود کم کرد و از آن همه زمین و دارایی به تنهایی استفاده برده و ما را از آن محروم ساخت. حالا هر دوی ما باید کار کنیم تا عرابه‌ای چرخ زندگی را به حرکت بیاوریم. موهای سر هارون بلند شد و بعد از مکثی گفت:

عزیزم! من چی کار کرده می‌توانم؟ ثریا می‌گفت:

چه می‌دانم، هرچه از دستت پوره است. مزدورکاری، دوره گردی و یا هر کاری که لازم می‌بنیی، باید نان شب و روز خود را پیدا کنیم.

یکی دو روز هارون در آفتاب داغ تابستانی مزدور کاری می‌کند و روزهای بعدی ساعت‌ها منتظر می‌نشیند تا کسی وی را برای کار ببرد، ولی دست خالی به خانه بر می‌گردد. بی‌تاب شده می‌گوید:

من دیگر مزدوری کرده نمی‌توانم. ثریا می‌گوید:

پس برای خواهرت زنگ بزن تا کمی پول بفرستد. ولی هوش کرده باشی که از ازدواج با من چیزی نگویی که انکار نموده و دیگر جواب‌ات را هم نخواهد داد. البته باید بگویی که به مشکل برخوردی و از نزد ثریا فرار نمودی. هارون که آموخته‌ای روزگار بود و همیش با پول‌های خواهر مستی می‌کرد؛ دهنش را مز مزه کرده گفت:

ها والله راست می‌گویی. هرگاه پول بفرستد سرمایه‌ای برای خود می‌سازیم و مجبور نیستم ساعت‌ها منتظر کار فرمایی باشم.

ثریا خودش را مصروف کارهای خانه ساخت. بعداز ختم صحبت خواهر و برادر آهسته گوشی هارون را برداشت و صدای هر دو را به تیلفون خود ارسال کرد.

رحیمه در حالی که می‌پنداشت از شر دختر اندرش خلاص شد. گاه گاهی به برادرش زنگ می‌زد و پول روان می‌کرد.

یک روز که فراق پدر ثریا را بی‌طاقت ساخته بود، بالای سر هارون نشست و با دست‌های پرمهر موهای تنک و زرد گونه‌ای وی را نوازش داده گفت:

عزیزم! حالا که فضل خدا مشکلات زندگی ما تا اندازه‌ای حل شده، نباید به پول خیراتی مادرجان بسنده کنیم، زیرا روز به روز تقاضا زیاد شده و این پول کفاف نمی‌کند. بهتر است نامه‌ای برای پدرم بنویسی که من با ثریا فرار نموده بودم و حالا زن و شوهر می‌باشیم؛ تا وی به عمل انجام شده قرار گرفته از سر خشم پایین بیاید و هردوی ما را بپذیرد. آخر از آن قدر دارایی پدرم چرا محروم شویم؟ حداقل صاحب یک منزل شخصی شده از کرایه‌ای خانه بی‌غم می‌شویم. هارون که چشمانش راه کشیده بود، ثریا زیر چشمی به وی نگاه کرده افزود:

من و تو هم حق داریم که به آرامش برسیم. من حقم را از پدرم می‌گیرم و در ضمن ساختن یک خانه، تجارت بزرگی را هم به راه می‌اندازیم. تو آقایی کن و دست و پای شسته تجارت را با پیش ببر و من از خانه و اولادهایت سرپرستی می‌نمایم. هارون با خوشحالی ثریا را بغل کرد و گفت:

داشتن زن هوشیار سعادت بزرگی برای یک مرد است. ولی فکر نکنم یازنه جانم، مارا ببخشد و… ثریا با اطمینان خاطر گفت:

کوشش بندگی خود را می‌کنیم. می‌بینیم، عکس‌العمل آن‌ها چطور است. البته تو از مادر جان قضیه برخورد وی را معلومات بگیر. در غیر آن باید هر دوی ما باید کار کنیم و بتوانیم حداقل برای اولادهای خویش آینده‌ای خوبی را پیریزی نمایم.

هارون در آن هنگام بجز از بدست آوردن پول و خلاصی از کار کردن به چیزی فکر نمی‌توانست. نامه را نوشت ولی گفت:

بهتر است زنگ بزنم، زیرا نامه دیر می‌رسد، آنهم می‌ترسم به دست خواهرم بی‌افتد و. . ثریا گفت:

ها راست می‌گویی، شوهر باهوشم. چرا به فکر خودم نرسید؟ از طرفی زنی که ثریا وی را ننه جان می‌نامید و زن با عطوفتی بود به سوی شهرکابل رفتنی شد. ثریا نامه و تمام اسناد جمع‌آوری شده را بدست وی داده ازش خواهش کرد که آن به دست پدرش برساند.

پدر با خواندن نامه و دیدن دست خط هارون، شنیدن صدای ضبط شده و طرح پلان دور ساختن ثریا از نزد پدرش خشماگین‌تر شد. به هارون زنگ زد و بعد از اعتراف شرم‌آور او از ورای تیلفون متیقن شد که کاسه‌ای زیر نیم کاسه است، از شدت خشم رنگ آورد و رنگ می‌باخت. ولی بنابر گفته‌ای پیام‌آور دخترش تحمل کرد و صدایش نبرآمد. بیچاره پدر با وجود اینکه با کشمکش عجیبی مواجه بود و میان آبروی بر باد رفته و عاطفه‌ای پدری دست و پا می‌زد، مُهر سکوت بر لب زدن را توهین و تحقیر غرور مردانه‌اش می‌پنداشت. سعی می‌کرد ثبوت مستند‌تر پلان شوم زنش را به دست بیاورد.

ثریا که از محبت پدر اطمینان خاطر داشت، منتظر تماس وی بود. ولی پدر درحالتی نبود که آنهمه وقایع را به زودی هضم نماید. ثریا بی‌تاب شده به هارون گفت:

نمی‌شود از مادرجان احوال بگیری؟ هارون زنگ زد. رحیمه گفت:

برادرجان! فکر کنم فرهاد به چیزهای بو بُرده، در همین دو روز اوقاتش تلخ است و به فکر فرو می‌رود. تو یک مدتی زنگ نزن که من پل‌اش را بخوابانم و… برای فعلاً این نمبر حواله است برو از تجار پول را بگیر ولی کوشش کن که ثریا ترا پیدا نکند ورنه… فرهاد از غضب زیا دست‌هایش را بهم می‌مالید و خونش در شرایین بدنش می‌جوشید. ناگهان از جایش برخاسته و موهای رحیمه قمچین نموده پرسید:

تو از اعتماد من همین‌طور استفاده‌ای سوء کردی؟ با دستان مردانه‌اش گلوی رحیمه را چنان فشرد که وی به دست و پا زدن شد. دختر رحیمه سر و صدا به راه انداخت و فرهاد وی را رها نمود.

وقتی فرهاد بازوی زنش را گرفته وی را از منزلش می‌کشید و کلمه‌ای طلاق را بر زبان جاری می‌ساخت؛ ثریا دست خواهرش را گرفته و به گوشه‌ای گز کرده بود. مامورین پولیس به دستان هارون و خواهرش دست بند می‌زد و فرهاد رنگ به رخ نداشت.

ارسال نظرات