آه خدای من! چقدر دل تنگاش هستم. بیچاره دخترم… هیچ گاهی به این اندازه احساس دل تنگی و ناتوانی نکرده بودم. فکر میکنم، دنیا برعلیه من شده است. حتماً صابره در کدام مذیقه است که صبر و قرار مرا ربرده…؟ کاش پدرات زنده میبود که در جستجوی تو میبرآمد و یا خودم توان بیرون رفتن و جستجو کردن میداشتم. کوچه به کوچه و محله به محله پشتات میگشتم و پیدایت میکردم. چون دیوانهها بهر در و محله تک تک میزدم و سراغ ترا میگرفتم. ای دختر زنده گمشدهام. باورم نمیشود، یگانه برادری که مردانهوار ترا پیدا نماید، به تو که صرف یادات را مینمایم، حسودی میکند. مگر دل مادر از سنگ است؟ آیا دختر داشتن گناه است؟ مگر به دختران دل بستن و از حقشان دفاع کردن جرم است؟ هیچ نمیدانم… شایدهم من مقصرم که تو دشمن خواهرت شدی. شاید هم در توجه با وی زیادهرویی کردهام که گرگ حسادت درون ترا بر انگیختهام. یا اینکه توقع من از تو بسیار بلند است که همیش میگفتم مراقب خواهرت باش. منکه به او هم کمی نکردهام، هردویتان روشنی دو چشمم هستید. مگراولاد را در بلندهای تصورات دیدن زیادهرویی است… ؟ نه نه بخدا من در میان شما فرق گذاشتن را بلد نیستم. باور کن پسرم. صدای تک تک دروازه تکانش داد، با عجله از جایش برخاست به طرف دروازه رفت. صدا زد؛ کی است؟ کیست. ؟ دروازه را باز نمود و گفت:
جان مادر! کجا بودی دختر مادر، کجا رفته بودی؟ نور چشمانم در راه انتظار تو تاریک گردید. صدای مادر در تاریکی گم شد. بعد از مکثی دروازه را دوباره بست. باز هم سربه خود گفت:
شاید هم دروازهی همسایه بوده باشد. چه کنم خدایا. دهن کی را زودتر ببندم؟ کجاستی دخترم کجا شدی؟
مادر سرسفید که کارهایش مضحکهی همه شده بود، مانند هر مادری اولادهایش را بیانتها دوست میداشت، چشم به راه دختر گمشدهاش بود ولی میشرمید که سراخی از وی بگیرد. وی دختر و پسرش را در بلندترین قلعههای خیالاتش تصور میکرد، لبهایش پر از خنده و چشمانش مملو از تمنا دیده میشد؛ وقتی از آنها کار نیکی میدید. ولی در ضمن سخت گیروپرطماع بود. با خودش میگفت: زنده باشم که ببینم؛ صابر جان داکتر شود. و صابره معلم خوب و با مسوولیت… چشمانش سنگین شد. فاجهی بلند کشیده گفت:
خدا میداند خود صابر باز کجا رفته و چی گلی را به آب داده باشد که دیر کرد؟ زن وبچهاش خو به غمش نیستند، امید است مرا خواب نبرد و او عقب دروازه نماند که باز ملامت و مذمت بارم میکند. همینکه چشمان چروکیدهاش بالای هم قرارگرفتند، دروازه به شدت کوفته شد. پیرهزن تکان شدید خورد و تلوتلوخوران به طرف در رفت؛ سرش به درودیوار خورد ولی به روی خودش نیاورد. وقتی زنجیر در را میچرخاند، صابر با صدای بلندگفت:
اوه ننهای صابره! ایله به ایله که برای منی بیچاره بیدار ماندی، تو خو صرف مادر دخترات هستی که شب روز پرسانش را از من میکنی در حالی که من با بردن نامش به زمین دفن میگردم. زهرتلخ تمرخهی پسرش تا مغز استخوان مادر نفوذ کرد و در دل گفت:
ای وای خدای من، همچو اولاد بیحساس را تمنا نکرده بودم. سه ماه شده خواهرش ناپدید شده و این… ای وای من به چه کسی ظلم کرده باشم که سزای دخترزایدن را میکشم؟ آنهم دختری ناقص… این راه پرخم و پیچ زندگی را کجا کج رفتهام که تا اینجا رسانیدیم؟ طنین صدای دوستی که همیشه برایش میگفت:
«دختر داشتن ناچاری و ناتوانی پدر و مادر است.» راست میگفت، تو ناتوانی من شدهای. چشمان مادرخواب کردن را فراموش کرده بود. بالای بسترش نشست و به فکر فرو رفت. صدای طعنههای پسرش به گوشهایش سنگینی میکرد و آه از نهادش بیرون مینمود. اوه مادر! این قدر مرا سنجین نکن، خدا میداند دخترات با کی فرار نموده است از قدیم میگفتند: دیوانه در کارش ماهر است. هنوز هم باورش نمیشد که دختر سیزدهسالهاش با کسی فرار نموده باشد. باز هم سر لج شده غمغمکنان میگفت:
نی…دروغ است. او دختر از این کارها نبود. سالها به این آیدهها مبارزه کرده و جنگیدهام که دختران به پاهای خودشان ایستاده شوند ولی برخلاف توقعم، صابره ناتوانیام شد و با نقص ذهنی متولد گردید. او چطور میتواند با کسی فرار نماید. ای خدای من اگر به دست کدام فرد خرابکار بیافتد وباز…؟
اشک به سان سیل از چشمان مادر جاری شد، بدنش به ارتعاش درآمد و تصور اینکه دخترش را کسی بیعزت بسازد، رگهای بدنش را لرزاند.
آنشب هم مانند شبهای دیگر تا دمهای صبح بیدار ماند. بالای افکار واهیاش غالب و مغلوب شد. گفتههای دوستاش را مُهر تایید زد. با خودش گفت: دخترم تو از روز اول پیدایش نقطهای ضعفم شده بودی. آنهم در جامعه سنتی ما که دختران بار غم هستند و تو که… نفسم قبول نمیکند که دخترم مرا سرافگنده ساخته باشد. شاید هم کسی قصداً او را ربوده باشد. او یک لحظه از کنار من دور نمیشد.
وقتی صابره پیدا شد، در ماههای اول مشکل ذهنیاش معلوم نمیشد. هرقدر بزرگتر میشد مادر را ناامیدتر از روزهای قبل میساخت. به یادگفتههای پدراش میافتاد که میگفت:
زنده باشم که صابره را از خانهای خودم با دستهای خود عروس بسازم و رخصت کنم. بعد وی با خسرانش گذارهای خوب داشته باشد و من بالایش افتخار نمایم. مادر موهای چنگ چنگی صابره را نوازش داده میگفت:
من دخترم را خانه داماد میسازم. پدر میگفت: نی نی عزت دختر به منزل شوهرش است. دختران باید با لباسهای سفید که از خانه پدر برآیند و با کفن سفید ازخانهی شوهر بیرون شوند، هر سنگ و سختی که دیدند باید تحمل کنند و به خانه پدر بر نگردند.
مادر آه کشیده گفت: ای کاش سعادت این را میداشتم که صابرهام با لباس سفید از خانهام بیرون میشد… دانههای اشک از چشمانش سرازیر شده و بر شیارهای رخسار نحیفاش راه کشید. آهی دلخراشی از عماق وجودش برآمد و با ناتوانی گفت:
پس چرا میگفتند؛ دختر نعمت است؟ بیچاره مادرم با همه ناتوانیهایش چقدر از من دفاع میکرد و میگفت: داشتن دختر به آدم سکون میدهد. شاید هم او مانند من تحمل عذاب کشیدن دخترش را نداشت. مثل من و هزاران مادر و پدر دیگر خیر اولادش را میخواست. آخر فطرت انسان را نمیتوان تغییر داد. دوست داشتن، از اولاد دفاع کردن فطرت هر مادری است. بخصوص مادرانی که خواهان کاهش درد و غم بچههایشان میباشند.
دخترم من ترا میبخشم. دیدار به قیامتم نمان و پیدا شو، فقط بیا… طعنههای برادرات را نیز به دل نمیگیرم. شاید یک روزی بدانید که درعفو و بخشش دل پدر و مادر یک دنیا است اما در دیدن گرفتاری غم و درد و بروز مشکلاتشان دل مادر یک ذره میشود. ملامتم میکنند که در گم شدن تو جز و فز میکنم. آیا ندیدهاند که حتی مادر حیواناتی که بچههایشان را در معرض خطر ببینند از جانشان میگذرند و چنگالهای خویش را بیمحابا به بدن دشمن فرو میبرند؟ آیا نمیدانند عاطفه مادری در همه مادران یک سان است.
مادر با پشت خمیده سطل کثافت را حمل میکرد که شنید عروساش میگفت: مادرات خو در یک چشم خود سرمه و در یک چشم دیگر خود چاسکو میزند. بیستوچار ساعت صابره صابره میگوید و اصلا درغم تو نیست. حتی به او دختر چولاق خود جهیزیه درست کرده که… ولی نمیداند که نان و آبش از کجا به دست میآید. صابر گیلاس چایش را به زمین گذاشته گفت:
او زن! آرام باش که میفهمد، که ما چی کار کردیم. به خدا اگر بداند که ما او دختر مظلوم را درحال بیهوشی بردهایم؛ پوست ما از سر ما میکَند.
او مرد که بالای من داد نزن، از کجا میفهمد. باز بفهمد. من تحمل آن دختر بیران کار و دیوانهاش را ندارم. مادر چیز چیزهای شنید و فقط گفت: آه چی بیرحمانه…به مصداق متل مشهور «سرترقیده کنیز راهمه دیده ولی دل پرخون بیبی را هیچ کسی ندیده.» همه از دل گرم خود میگویند: خشو ظالم است. من ظلم کرده میتوانم؟ مگر تمام دار و ندارم را در عروسی و طویانهای او مصرف نکردهام؟
اکثر اوقات صابر مانند بتِ بیحرکت صرف شنونده میبود و زنش ذهن وی را پر میکرد. راست میگفتند؛ که زیر دیگ آتش و زیر تغییر دادن ذهنیت کسی گپ… تا اینکه…
آن روز شوم این همه پر کردنها کار خودش را کرد، دیوانههای مرستون بالای صابره حمله کرده بودند و گوشتهایش را پارچه پارچه از بدنش جدا نموده بودند. مادر بالای جسد دختر غرقه به خونش ناله و ضجه میکرد و از دهنش برای پسرش دعا بد نمیبرآمد که خواهر معیوبش را در آنجا برده بود. درد مادر زمانی به اوج سوزش و فریاد رسید که حتی جنازهای صابره را سرمیاشت تکفین و تجهیز کرد و برادر از گرفتن جسد بیروح او اباء ورزید و مادر را نیز تنها گذاشت.
ارسال نظرات